بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

438


از همه ی تنهایی ،



یک بوسه ی دیگر باقی ست.



مهمان ِ من باش بانو!




ای لیا



437 - مادر بود همه بودند بند رختی پر بود از پوست زندگی


مادری بود


زندگی خانه ای داشت


خدا روی سبزی شمعدانی می نشست


خیال پر می زد


می رفت تا خنکای پنجره


نسیمی می آمد



می نشست کنار سفره ی آشنایی.


نانی تکه می کرد


دست همیشه ترک خورده ی مادر.


مادر که بود


خدا دستانش را


در حوض خاطره ها می شست


پهن می کرد باران زندگی


نگاهش را روی شیشه های تنهایی.


دختر همیشه خندان کوچه ی سایه ها


می نشست روی هشتی درب خانه ی ما


کوچه ها پر بود


از بوی عاشقانه های مجنون


بهارنارنج می شد همه ی کلمه ها


پخش می شد طعم زندگی روی دیوار دوست داشتن


کودکی زغالی می کرد


بودن ها را ، همین ها را


سیاه می شد همه ی دست ِ عاشقی.



مادر بود 


همه بودند


بند رختی پر بود از پوست زندگی


زندگی می رفت لابلای اتاق ها


بوی خدا دست به دست می شد


روی سجاده ها


روی چادر نماز گلدار


روی یاسهای خشکیده .



مادر ولی دیگر نبود


زندگی هم نبود ... تنهایی سر طاقچه ی عادت


زل می زد به همه ی اشباح این خانه.


مادر نبود ، چیزی جایی دنبال خیال می گشت.




ای لیا

تهران - مرداد 1382



436 - خواب ِ سکوت.


بین خانه مان تا دریا


زندگی در گوش زمان می پیچید


صدا می ریخت


نگاه می ریخت


تصویری می شد


می پیچید در خواب ِ سکوت.


سیرسیرکی می خواند


پینه دوزی کفش های خاطره ای می دوخت


سنجاقکی روی سبکی اکسیژن شنا می کرد


شالی زار برای پیرمردی فال ورق می گرفت



دختری روی طناب تنهایی


تابی می بست


تابی می خورد


همه ی تنهایی جمع می شد


پشت خنده ی نگاهت.


صدای پارس سگی می آمد


دور می شد حس غریب ترس ، میان شاخه ها


برگی روی دست شاخه ای تار می زد


گاه به گاه شیرین می شد


دهان کودکی به طعم گس و شیرین تمشکی


که روی بوته ای به تنهایی خدا می خندید.



همه بودند


همه ی این تنهایی ها


همه ی خالی شدن بین خاطره ها


رها شدن در خالی ِ تلخ پنجره ها .


میان ازدحام آواز غوکی


که می خواند آواز آغاز دوباره بشریت را،


کودکی کوزه ای گلین می ساخت.



و دریا که پیدا می شد


از لابلای آغوش درخت


روی سنگینی سکوت جنگل می نشست


و تویی که بر بال فکر می آمدی


تا بریزی همه ی خاطره را در آغوش موج



دریا می بلعید همه ی کودکی ام را


همه ی تنها دویدن ها


همه ی بوسیدن پنهانی دختر همسایه را


همه ی نامه های مانده در سینه ی درد را


در قلب حادثه را


می بلعید همه ی با هم بودن ها را.



بین خانه مان تا دریا


صدای زندگی دیگر نیست


صدای توده ای از شهر است


توده ای از خیابان ها


که جمع می شد پشت چراغ قرمزی


بین خانه مان تا دریا


فقط بوی خاطره ها مانده ست


بوی بوسه ای که می نشست


روی گو نه های تنهایی


و بوی تو که گم می شد


بین آواز کلاغی


که خارج می خواند.



ای لیا


رودسر - تابستان 1386



435


تکرار می شوی



تکرار می شوم



کسی جایی بر می گرداند



نوار کاست چسب خورده زندگی را .




ای لیا



434


سخت ترین کار این است که نظری مخالف جمع داری و ابراز نمی کنی ...



433


کجای دایره زندگی نشسته ای؟

خسته ای آیا؟ گوشه ی زندگی را پیدا کردی ؟ 


"زندگی طعم دارد وقتی به خاطره ای فکر می کنی. طعم گیلاس می پیچد کنج دهانت و با بزاقت از گوشه لبت جاری می شود.به کسی فکر می کنی که همین طعم را برای تو تداعی



 می کند.نشسته ای روی نیمکت پارکی و ناخودآگاه دهانت گس می شود.طعم اخته می گیرد ... لبخندی می زنی ، عابری گمان می کند دیوانگی همه گیر شده. 

در اتوبوس آن ته ، گوشه خود را مچاله کرده ای. بوی پرتقال می پیچد در فضای اتوبوس. خاطره ی کسی طعم پرتقال گرفته و تو هم چون عادت داری به فهمیدن طعم زندگی ، بویش را حس می کنی.

زندگی همین طعم هاست ، همین خاطرات لابلای طعم هاست. زندگی شیرین می شود.ترش می شود. شور می شود و نمی دانم ...انگار گاهی تلخ می شود!"


خیال می کنی ، ذهنت بزاق ترشح می کند ، دهانت به طعم دوست داشتن می نشیند و بوسه ای که می رود روی همه ی این طعم ها.

شبت خوش و یا روزت خوش ...



432 - عشق


برای ابراز عشق


روزها بهانه اند


تقویم را کنار بگذار


لحظه هارا دریاب


ثانیه ها را



ای لیا





431 - باران


باران یعنی


من حالم خوب است


تو حالت خوب است


زندگی حالش خوب است


خدا هم حال خوبی دارد


لابد!



ای لیا



430


همه چیز را فراموش میکنیم، حتی همین فراموشی را!



+ از میان همینطوری های روزانه



429


"من نمیدانستم که بیشتر دانستن خودش یعنی گمراهی، همرنگ جماعت شدن حسنش این است که تنها نمی مانی"


اینها را برایم می نویسد، یعنی دارد تایپ میکند، می خوانم و برایش چیزی می نویسم، سِند نمیکنم، همه را پاک میکنم عوضش یک شکلک لبخند می فرستم. دوباره می نویسد و آه و ناله میکند از نفهمی خلق الله، چیزی ندارم برایش بنویسم، خودم هم قاطی همان خلق الله نفهم هستم، با همان ها حشر و نشر دارم، یکی از همان هام، درکشان میکنم، با هم نفس می کشیم، من چیزی بیشتر از بقیه خلق الله نمیدانم ...


هنوز دارد تایپ میکند، اینترنت گوشی را قطع میکنم، وایبر نفس راحتی می کشد!



+ از میان همینطوری های روزانه



428


شرح حال آدمی همان حرفهایی ست که نمیزند. نمی نویسد.نمیگوید. گاه برای خودش یادآوری میکند و دوباره همه را قورت میدهد.



427


عادت کرده ام، به اینکه همه ی آدمها را درک کنم ...



426 - موهایت را بده بر باد


موهایت را بده بر باد


پائین دستِ خاطره ها


مردی تشنه بوئیدن احساسِ دستان خداست


که وقتی تو را خلق می کرده


عطر دستانش را در موهایت جا گذاشته.



ای لیا



425 - خیابان تنهائی من


خیابانی پهن با ساختمان هایی بلند در دو طرفش، یک ایستگاه اتوبوس با درخت صنوبری کنارش، ساعت هم بین دو و سه بعد از ظهر، نسیم خنکی میزند روی صورت خیابان، صدای خش خش خوردن برگهای درخت صنوبر و جریان هوا در خالی خیابان، هیچ کسی هم نیست. من نشسته ام با یک تیشرت بنفش مایل به قهوه ای، تکیه داده ام به صندلی و دستهایم را گذاشته ام روی پشتی صندلی ایستگاه به سقف شیشه ای ایستگاه نگاه میکنم. به حرکت شاخ و برگها ...


گاهی زندگی را رها میکنم و میروم مینشینم اینجا. در این ایستگاه. جایی میان مرز باریک خیال و واقعیت.



+ از میان همینطوری های روزانه



424 - سینه خورشید


کسی


جایی انگار


دست می کشد به سینه ی خورشید، 


آفتاب امروز عجیب داغ است.



ای لیا