مادری بود
زندگی خانه ای داشت
خدا روی سبزی شمعدانی می نشست
خیال پر می زد
می رفت تا خنکای پنجره
نسیمی می آمد
می نشست کنار سفره ی آشنایی.
نانی تکه می کرد
دست همیشه ترک خورده ی مادر.
مادر که بود
خدا دستانش را
در حوض خاطره ها می شست
پهن می کرد باران زندگی
نگاهش را روی شیشه های تنهایی.
دختر همیشه خندان کوچه ی سایه ها
می نشست روی هشتی درب خانه ی ما
کوچه ها پر بود
از بوی عاشقانه های مجنون
بهارنارنج می شد همه ی کلمه ها
پخش می شد طعم زندگی روی دیوار دوست داشتن
کودکی زغالی می کرد
بودن ها را ، همین ها را
سیاه می شد همه ی دست ِ عاشقی.
مادر بود
همه بودند
بند رختی پر بود از پوست زندگی
زندگی می رفت لابلای اتاق ها
بوی خدا دست به دست می شد
روی سجاده ها
روی چادر نماز گلدار
روی یاسهای خشکیده .
مادر ولی دیگر نبود
زندگی هم نبود ... تنهایی سر طاقچه ی عادت
زل می زد به همه ی اشباح این خانه.
مادر نبود ، چیزی جایی دنبال خیال می گشت.
ای لیا
تهران - مرداد 1382
بین خانه مان تا دریا
زندگی در گوش زمان می پیچید
صدا می ریخت
نگاه می ریخت
تصویری می شد
می پیچید در خواب ِ سکوت.
سیرسیرکی می خواند
پینه دوزی کفش های خاطره ای می دوخت
سنجاقکی روی سبکی اکسیژن شنا می کرد
شالی زار برای پیرمردی فال ورق می گرفت
دختری روی طناب تنهایی
تابی می بست
تابی می خورد
همه ی تنهایی جمع می شد
پشت خنده ی نگاهت.
صدای پارس سگی می آمد
دور می شد حس غریب ترس ، میان شاخه ها
برگی روی دست شاخه ای تار می زد
گاه به گاه شیرین می شد
دهان کودکی به طعم گس و شیرین تمشکی
که روی بوته ای به تنهایی خدا می خندید.
همه بودند
همه ی این تنهایی ها
همه ی خالی شدن بین خاطره ها
رها شدن در خالی ِ تلخ پنجره ها .
میان ازدحام آواز غوکی
که می خواند آواز آغاز دوباره بشریت را،
کودکی کوزه ای گلین می ساخت.
و دریا که پیدا می شد
از لابلای آغوش درخت
روی سنگینی سکوت جنگل می نشست
و تویی که بر بال فکر می آمدی
تا بریزی همه ی خاطره را در آغوش موج
دریا می بلعید همه ی کودکی ام را
همه ی تنها دویدن ها
همه ی بوسیدن پنهانی دختر همسایه را
همه ی نامه های مانده در سینه ی درد را
در قلب حادثه را
می بلعید همه ی با هم بودن ها را.
بین خانه مان تا دریا
صدای زندگی دیگر نیست
صدای توده ای از شهر است
توده ای از خیابان ها
که جمع می شد پشت چراغ قرمزی
بین خانه مان تا دریا
فقط بوی خاطره ها مانده ست
بوی بوسه ای که می نشست
روی گو نه های تنهایی
و بوی تو که گم می شد
بین آواز کلاغی
که خارج می خواند.
ای لیا
رودسر - تابستان 1386
کجای دایره زندگی نشسته ای؟
خسته ای آیا؟ گوشه ی زندگی را پیدا کردی ؟
"زندگی طعم دارد وقتی به خاطره ای فکر می کنی. طعم گیلاس می پیچد کنج دهانت و با بزاقت از گوشه لبت جاری می شود.به کسی فکر می کنی که همین طعم را برای تو تداعی
می کند.نشسته ای روی نیمکت پارکی و ناخودآگاه دهانت گس می شود.طعم اخته می گیرد ... لبخندی می زنی ، عابری گمان می کند دیوانگی همه گیر شده.
در اتوبوس آن ته ، گوشه خود را مچاله کرده ای. بوی پرتقال می پیچد در فضای اتوبوس. خاطره ی کسی طعم پرتقال گرفته و تو هم چون عادت داری به فهمیدن طعم زندگی ، بویش را حس می کنی.
زندگی همین طعم هاست ، همین خاطرات لابلای طعم هاست. زندگی شیرین می شود.ترش می شود. شور می شود و نمی دانم ...انگار گاهی تلخ می شود!"
خیال می کنی ، ذهنت بزاق ترشح می کند ، دهانت به طعم دوست داشتن می نشیند و بوسه ای که می رود روی همه ی این طعم ها.
شبت خوش و یا روزت خوش ...
باران یعنی
من حالم خوب است
تو حالت خوب است
زندگی حالش خوب است
خدا هم حال خوبی دارد
لابد!
ای لیا
"من نمیدانستم که بیشتر دانستن خودش یعنی گمراهی، همرنگ جماعت شدن حسنش این است که تنها نمی مانی"
اینها را برایم می نویسد، یعنی دارد تایپ میکند، می خوانم و برایش چیزی می نویسم، سِند نمیکنم، همه را پاک میکنم عوضش یک شکلک لبخند می فرستم. دوباره می نویسد و آه و ناله میکند از نفهمی خلق الله، چیزی ندارم برایش بنویسم، خودم هم قاطی همان خلق الله نفهم هستم، با همان ها حشر و نشر دارم، یکی از همان هام، درکشان میکنم، با هم نفس می کشیم، من چیزی بیشتر از بقیه خلق الله نمیدانم ...
هنوز دارد تایپ میکند، اینترنت گوشی را قطع میکنم، وایبر نفس راحتی می کشد!
+ از میان همینطوری های روزانه
شرح حال آدمی همان حرفهایی ست که نمیزند. نمی نویسد.نمیگوید. گاه برای خودش یادآوری میکند و دوباره همه را قورت میدهد.
موهایت را بده بر باد
ای لیا
خیابانی پهن با ساختمان هایی بلند در دو طرفش، یک ایستگاه اتوبوس با درخت صنوبری کنارش، ساعت هم بین دو و سه بعد از ظهر، نسیم خنکی میزند روی صورت خیابان، صدای خش خش خوردن برگهای درخت صنوبر و جریان هوا در خالی خیابان، هیچ کسی هم نیست. من نشسته ام با یک تیشرت بنفش مایل به قهوه ای، تکیه داده ام به صندلی و دستهایم را گذاشته ام روی پشتی صندلی ایستگاه به سقف شیشه ای ایستگاه نگاه میکنم. به حرکت شاخ و برگها ...
گاهی زندگی را رها میکنم و میروم مینشینم اینجا. در این ایستگاه. جایی میان مرز باریک خیال و واقعیت.
+ از میان همینطوری های روزانه