بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

603


آخرین خط شعر 


طنابی شد


و دختری را حلق آویز کرد ...




ای لیا



602


تو کیستی؟


می شناسی مرا؟

اهل احساس لطیف باران


کنار دیوار گلی ِ خاطره ای تنها


پیچیده در بوی بهار نارنح


جا مانده در میان ِ


خالی کوچه های خواب خورشید.



وتنها بوی نسیمی که می چکید از گیسوی باد،


می ریخت خیال ماه روی دستان شعری 


که دیروز ریخته بود روی پیاده روی خیالی خام ،


از زنبیل پیرزنی که شعر به شرط چاقو می خرید.


و پنجره ای که نیمه باز مانده به روی سایه ی چشم دختری.



همه ی اینها


در قاب چهره ی دختری بود ،


که می خندید به او


ذهن جا مانده ای 


که شبی دم کرده


از تابستانی سرد


می نوشت شعری و کلمه ای گم شد در این میان.




ای لیا



601


تا آخر این شعر


دوام نمی آورد


نفس های یک خط در میان عشق ،


دوستت دارم را همین خط دوم بنویس!




ای لیا


600 - سارا


روی تخت دراز کشیده ام و کتاب "خندیدن بدون لهجه" فیروزه جزایری دوما را می خوانم. سارا پای کامپیوتر با پِینت نقاشی می کشد. هجده بار آمد بالای سرم و مرا کشید برد بالای سر کامپیوتر تا نقاشی هائی که می کشد را نشانم دهد. از کوره در نمیروم، برای بار نوزدهم هم آماده ام، چهار صفحه بیشتر نتوانسته ام بخوانم! 

چند دقیقه بعد می آید و دراز می کشد کنار من.دست راستم را بلند می کند و می گذارد روی خودش. آرام آرام می خوابد!

کودکی شیرین است، پدر بودن شیرین تر، و پدر دختری بودن شیرین شیرین شیرینتر!



+ از میان همینطوری های روزانه



599


مرد در پی بوی عطر برمیگردد، 


کسی نیست، خیابان رفته است.


چند صد کیلومتر آنطرفتر ، زن دست میگذارد روی سینه اش!



+ از میان همینطوری های روزانه



598


بودن با تو


آغوشش با من ...



ای لیا



597


اولین بغض را قورت بده


دومی را نگه دار برای روز مبادا


روزی که دیگر 


بغض خریدار ندارد ...




ای لیا



596


خسته ام


چونان پیرزنی 


که بزور از اینسوی خیابان


برده اندش آنسوی خیابان!



+ از میان همینطوری های روزانه



595


انگار


گیسو داده ای بر باد،


تهران شده است حالی به حالی!




ای لیا



594


باز خیال


باز من و تنهائی خاطرات


کودکی های جا مانده در پس طعم فالوده ای


ظهر روزی گرم


تابستانی شاید


زنی را می بردند بر دوش


دخترکی گریان


ترسان


من هراسان


فالوده ای روی گرمی آسفالتِ روزی کش آمده


دخترک زن شده بود


مادر شده بود


در هفت سالگی .


من


فالوده ای که دیگر نبود


دخترکی نبود


خاطره ای نبود


تنهائی بود


نشسته بود در کنار پیرمردی


روی نیمکتی


در میدانی که اسمش بود : پروانه!




ای لیا



593


تعداد کتابهایمان، عناوینشان، حجمشان و ... ربطی به افزایش شعورمان ندارد!



592 - سی و هفت سالگی!


عکسشو نگاه میکنم، پیش خودم میگم این چرا موهاشو این شکلی کرده، چرا این رنگی، این چه آرایشیه؛ تصویر بیست و پنج سالگی اش هنوز توی ذهنم منجمد مانده است ... سی و هفت سالش را تمام کرد امشب.



+ از میان همینطوری های روزانه



591


بیشتر خاطرات اینطورند


از درون


تو را مچاله میکنند.



ای لیا



590


بی تو 



شعر عقیم است ، 



جمله یتیم است ،



کلمه صغیر است ...


بی تو

شاعر ، توده ای خاک روان است.


تویی که ندیده، آشنایی



به که می خندی



و در آغوش که می لرزی



که باران بوسه بند نمی آید.




ای لیا



589


آغوش هایی که در وب کم سایتی نقش می بست ، 


بوسه هایی نوشته شده بر روی کدهای باینری، 


دوستت دارم های گیر کرده در پشت کابل مودم دیال آپ ، 


شعری که آپ نمی شود ،


خواب شیرین دیشب که در دل کی برد گم می شد،


دختری با چشمان پف کرده دیس شد ،


پسری نَشُسته می خورد سیب رسیده ی وایرلس را ،


و مجازی که حقیقت را بلعیده بود لابلای سالاد ِ استیو جابز ، در رستورانی که زوکربرگ ظرف می شست و بیل گیتس پادوی درب باز کن آن بود!


یک " تو را دوستت دارم " راست بود که آن هم بین این همه مَجاز گم شد.




ای لیا