بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

687


باد میزند روی شیشه های تنهایی


خیابانی که دیگر چراغ روشنی ندارد


مادری که در گور


چهره کودک خردسالی را نقاشی میکند


باد میزند روی غصه های پیرمردی


که پای چوبی شکسته ای را


آتش میزند در زمستان سیاه زمین.


باد میزند هنوز


گاه به بادبان قایقی 


گاه به موهای دخترکی 


که از سرما منجمد میشود!



ای لیا



686


تو پرده از قامتت بیافکن


تا من شعر را 


زیر پاهایت


قربانی کنم!



ای لیا



685


از یاد رفتن


چیزی ست


شبیه یک فایل موسیقی


ماسیده بر کنج هارد کامپیوتری


که نه پلی میشو و نه دیلیت!



+ از میان همینطوری های روزانه



684 - سرتو بکن تو زندگی خودت!


شما اصلن ببین تو این سنگ نوشته ها و کتیبه های تخت جمشید کسی سرشو کرده تو زندگی اون یکی!


همشون مثل بچه آدم ایستادن ...



683


توی ایستگاه توپخانه منتظر قطار بودم، تا قطار برسد آن یکی خط هم قطارش رسید. در معاشقه بین زودتر رسیدن قطار و دیرتر رسیدن آدمهای آن یکی خط دست و پا میزدیم که قطار رسید. درهایش باز شد تا بیایم بفهمم چه شد جمعیت مارا چلاند توی واگن. سرعت رسیدن از درب واگن تا وسط واگن هرچه بود قوانین فیزیک را برای لحظه ای به تعلیق درآورد. جوری ساندویچ شدم که پاهایم به زمین نمیرسید. بین جمعیت قفل شدم. اما شاهکار این قطعه خاطره انگیز زمانی بود که حس کردم تنم دارد خیس میشود. برگشتم به پهلوی راست نگاه کردم. یک مرد درشت و چاق که تمام بدنش خیس عرق بود چسبیده بود به اعضا و جوارح من. آمدم خانه چندبار خودم را شستم نمیدانم ولی بوی عرق و عفن انگار چسبیده بود به روحم و جدا نمیشد!!

خاطرات مترو سواری و گاهی بی آر تی سواری جوریست که تمام لایه های جسمی و روحی را در مینوردد!



+ از میان همینطوری های روزانه



682 - ناموس!


پشت چراغ سه راهی دهکده المپیک توی پراید جلویی مرد دارد با مشت میزند توی صورت زن، زن خودش را جمع میکند. فرمان را ول میکنم و میپرم پایین از توی پنجره پراید دست مرد را میگیرم:

"ضعیف گیر آوردی؟!"

جا خورده است اما خودش را جمع و جور میکند:

"تو چکاره ای، ناموسمه ..." 

پایین می آید و میزند تخت سینه ام، بخواهم بزنم الباقی مسیر را باید توی آمبولانس ادامه بدهد، اما زمانی جالبتر میشود که ناموسش! از آنطرف پایین می آید. تازه میبینم زیر چشمش هم سیاه است، معطل نمیکند، او هم با کیف ضربه ای میزند، شده است صحرای محشر، یک کاراکتر دیگر کم داریم تا بشود فیلم هندی، بله پلیس که آنهم نمیدانم از کدام قبرستانی لابلای ترافیک پیدایش میشود و ما را به همراه نامبرده و ناموس نامبرده میبرند کلانتری.

میخواهند شکایت کنند که مزاحمشان شده ام و رییس کلانتری یا جانشینش هر که هست نمیدانم، قضیه را فیصله میدهد و آنها را راهی میکند و سرآخر با من می آید که ماشینم را تحویل بدهد و میگوید : شما که به نظر آدم با شخصیت و محترمی میای خودتو درگیر این مسایل خانوادگی نکن! یا خودشون حل میکنن یا یکیشون شکایت میکنه یا حل میشه کلن! اونی که ضرر میکنه شخص سومه ماجراست. چند سال پیش پرونده ای داشتیم که سرآخر زن به مرد سم خورونده بود!!

تازه فهمیدم که چطور خودش حل میشود. آنقدر قانع شدم که کلی هم اضافه آوردم. گذاشته ایم توی فریزر که هروقت قانع نبودیم از فریزر در بیاوریم بریزیم توی آب و سر بکشیم تا هی قانع شویم!!



+ از میان همینطوری های روزانه



681


اشتباهمان این است که فکر میکنیم درد با حرف آرام میشود. درد را باید درد کشیده باشی تا بفهمی چه رنجی میکشد آنکه درد دارد. آدمها به یک اندازه ظرفیت ندارند ولی جایی میرسد که "برمیدارد تیغ را و میکشد روی همه ی زخمهای عادت" ظرفیت که پرشود سرریز میکند. حالا یکی امروز یکی ده سال دیگر و یکی هم بعد از مرگ لابد.

درد کشیده را درد کشیده میفهمد ....



 ازمیان همینطوری های روزانه



680


مرد شعری دارد


که هیچ زنی را برایش پیدا نمیکند!



ای لیا



679


زن داشت با چرخ ماشین کشتی میگرفت، پنجر شده بود، با آن دستهای کوچک هرچه زور میزد پیچها باز نمیشد، گفتم : کمکتون کنم؟!

خیلی جدی برگشت و گفت : نه! خودم از پسش بر میام! 

چند قدم رفتم و برگشتم دیدم هنوز دارد کلنجار میرود. برگشتم و آچار چرخ را از دست زن گرفتم، جا خورد، حرفی نزدم پیچها را باز کردم، چرخ زاپاس را جا زدم و چرخ پنجر را هم گذاشتم سرجایش داخل صندوق عقب. سر آخر آب آورد و ریخت که دستهایم را بشویم گفتم: "والا کمک گرفتن تو این موارد از طرف شما خانما به عنوان ضعف نیست. بعضی کارها توان جسمی میخواد."

گفت :" شما که آقایی ولی بعضیاتون یه چرخ پنجر برای ما عوض میکنید و انتظار خدمات ویژه هم بعدش دارید!"

لال شدم، سرم را انداختم پایین و دور شدم ...



+ از میان همینطوری های روزانه



678


یک جوری بیایید و بعدش جوری بمانید که به وقت رفتن آدمها فراموشتان نکنند ...


ای لیا



677


گفت : عکس!

گفتم : آدمها شبیه عکسهایشان نیستند، به عکسها دل میبندیم و بعد تصوراتمان نابود میشود!



+ از میان همینطوری های روزانه



676


تهران


چیزی کم داشت


بی تو


بی رد بوی نگاهت


روی تن بیمار خیابانهایش.



ای لیا



675


مرد ماشین نداشت، زن آمد، مرد ریه هایش را پر کرد، بوی زن پخش میشد در میان نفس های یک خط در میان شهر!


+ داستانک



674


میخواید عوض شید؟ میخواید مثلن توبه کنید؟ 


یه کارو از فردا انجام ندید، ندیم. یا کمتر انجام بدیم.


دروغ نگیم ...


امان از دروغ.




673


فراموش کن، 


رهایش کن،


ورنه تو را در تاریکی خیال می جود


مثل زخمی که هی دستکاری میشود و تازه میشود ...



+ از میان همینطوری های روزانه