بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

864


یکم - یکی از آشنایان میگفت اوایلی که مهاجرت کرده بودیم فرانسه توی یک فروشگاه پشت صندوق هرکاری کردیم نتوانستیم به متصدی بفهمانیم چه چیزی میخواهیم، نه ما فرانسه میدانستیم و نه او انگلیسی متوجه میشد. پنج دقیقه ای که گذشت افرادی که توی صف پشت سرما بودند، حتی یک نفرشان، برنگشت با لحن طلبکارانه یا توهین آمیز و یا حتی عادی ناراحتی اش را ابراز کند. اینکه چرا مثلن مارا علاف کرده ای، وقت ما فلان است و بهمان. یا حتی به خارجی بودنمان اشاره کند.


دوم- یکی از دوستان سه سال پیش در قرعه کشی لاتاری برنده شد و رفت هیوستون تگزاس و مشغول کار شد. تعریف میکرد همان اوایل رفته بودند توی فروشگاهی و با متصدی صندوقی مواجه شده بودند که روی پیراهنش اتیکت نیو(new) درج شده بود. یعنی تازه کار. میگفت با اینکه کارش کند بود کسی معترضش نشد. مشتری لبخندی هم تحویل میداد. او هم با لبخند گاهی به خاطر تاخیر عذرخواهی میکرد.


سوم - توی پمپ بنزین هروقت خواسته ام بنزین بزنم معمولن کسی جلوی ما هست که ناشی ست. یا خرد بنزین میزند (من خودم رند بنزین میزنم. بیست و پنج تومن. چهل تومن) یا دستپاچه است. گاهی شده صف کناری رفته است و برخی خواسته اند از صف بروند آن صف و صفهای داخل پمپ بنزین را به هم ریخته اند. یا گاهی دست گذاسته اند روی بوق و گاهی اوقات فحشی هم نثار آن بنده خدا کرده اند. همیشه منتظر میمانم. ته تهش پنج دقیقه وقت تلف شده است.


چهارم - درهای قطار که باز میشود همه میدوند، درهای قطار که میخواهد بسته شود عده ای هجوم می آورند و نمیگذارند در بسته شود. تفاوت قطار فعلی و بعدی نهایتن سه دقیقه است. گاهی شده ده دقیقه صبر کرده ام و پس از سه قطار قطار چهارم را سوار شده ام. خلوت و راحت. بی هیچ بوی تعفنی!


این عجله و عدم تمرکز لازم در اینطور مواقع را نمیفهمم. اینکه بروی توی زندگی آن آدمها میبینی در روز کلی وقت تلف میکنند اما سر این گلوگاههایی که در نهایت چند دقیقه از وقتشان را میخورد صبر ندارند. گاه حتی به زدو خورد میرسند. کمی تحمل بیشتر کمی آرامش بیشتر گاهی لبخند معجزه میکند.



+ از میان همینطوری های روزانه



863


شاعر لبهایت


شعری ندارد،


ولیکن تو


مرحمتی کن این گدا را


بوسه ای ترد


تنگ در میان آغوشت!




ای لیا



862


اعتماد به نفست توی حلقم!

توی ماشین کلی برای زن از وجنات و سکناتش تعریف کرده بود، از تحصیلاتش. به زور میخواسته به زن شماره بدهد، زن آخر سر گفته بود از سن و سالت خجالت بکش من پیاده میشم. مرد هم گقته بود : اوه اوه فکر کردی چه خبره، صدتا مثل تو ریخته زیر دست و پام!



861 - کودک درون


ما هممون یه امیرتتلوی درون داریم که هی به هر دری میرنه که بگه بابا منم بازی! منم نیگا!

یه جواد خیابانی درون هم داریم، که سوتی هامونو میندازیم گردنش. 

یه نیکول کیدمن درون هم داریم که آرزوهامونو توش میبینیم خیلی چیزهای نداشته مونو.

یه جرج کلونی درون هم داریم. اینکه فکر میکنیم یه دونه ایم و دوست داریم ملت بگن بفرما اصلن همش مال تو!

یه ممد گریسی هم داریم. صبح تا شب تو چال سرویس داره روغن عوض میکنه. همه کمبودارو میندازبم گردن اون. خلاص.

این وسط یه پسربچه/دختر بچه شش ساله درون هم داریم. اصلن داریم؟



860


آدمها گاهی خسته میشن، حتی اون بتونی هاشون! اون سفتاشون. اونا هم توی تنش دچار خستگی میشن یه جاهایی به رو خودشون نمیارن ولی خسته میشن ...



859


همیشه حواسم هست با سارا جوری برخورد نکنم که حس کنه چون دختره پس ضعیف تره. اینکه اگر کاری بخواد بکنه باهاش همراهی میکنم، نظرشو میپرسم. پسرونه و دخترونه رو براش تفکیک نمیکنم. البته اینو میدونم به مرور هورمونهای زنانه باعث یه سری تفکیک ها خواهد شد ولی من نباید تو تفکیک کردنشون، خودم باعث ایجاد ذهنیت منفی نسبت به جنسیتش بشم. همیشه فکر میکنم (البته ممکنه اشتباه باشه) پسر داشتن راحت تره. تو جامعه مردونه ما زن بودن سخته انگار.



+ از میان همینطوری های روزانه



858


مادر گلدانها را میگذاشت روی میز آشپزخانه، برگهایشان را تمیز میکرد. بعد شروع میکرد به حرف زدن. با گیاه حرف میزد. حین تمیز کردن حرف میزد. برایمان جالب بود. امروز توی شرکت یکی از گلدانها را گذاشتم روی میزم، داشتم برگها را تمیز میکردم، حواسم نبود، برگشتم گلدان را بگذارم سرجایش دیدم همکار خانممان دارد یک جورهایی نگاه میکند، بهت زده. پرسید : با گلدون حرف میزدید؟

"جدی! داشتم حرف میزدم؟"

"اولش فکر کردم با تلفن حرف میزنید، ولی با گلدون داشتید حرف میزدید."

خلاصه که ما رد کرده گان!



+ از میان همینطوری های روزانه



857


زن عبور میکند


از میان خاطرات پراکنده مرد


بوی عطری سبک


میدود روی چشمهای مرد


خیابانی تکرار میشود.




ای لیا



856


من راه تو را بسته، تو راه مرا بسته، چاره چیست جز هم آغوشی!


+ تقریرات من و حسین منزوی



855


فوتوشاپ چیز خوبی ست. میشود بعضی ها را که دوست نداریم از توی عکس پاک کرد. میشود خطوط پیری را پاک کرد. میشود خیلی چیزها را از روی صورت پاک کرد. میشود کاری کرد که ماست سیاه بشود، یا بیست کیلو لاغرتر شوی؛ یا برآمدگی ها برآمده تر شوند و دیگر نیاز به ابر و پنبه نباشد. با فوتوشاپ میشود به ماه هم سفر کرد ولی یک کار است که فوتوشاپ انجام نمیدهد. با فوتوشاپ نمیتوانیم ذات خرابمان را راست و ریس کنیم. فوتوشاپ زورش به اخلاق گندمان نمیرسد، به مثل سگ پاچه گرفتنمان. فوتوشاپ فقط ظاهرت را درست میکند. باطنت را حریف نیست. باطنمان را.



+ از میان همینطوری های روزانه



854


زن توی سرد و گرم صبح پاییزی، که نور آفتاب باریک میتابد از خلال رقص پرده آویزان، پاهای کشیده اش را بالا میآورد، میگذارد روی دیوار، دستها را باز میکند، خط نور آفتاب صورتش را دونیم میکند، به تصویر مردی توی گوشی خیره میشود، انگشت اشاره را میگذارد روی لبهای مرد! میگوید : شوشسشش!

میخندد ...



853 - مش باقر


ممد گفت میریم بالا دیوار و میپریم تو باغ، درخت گردو ته باغه! اینموقع مش باقر مشغوله خودشه!

"مشغول چی؟"

"ولش کن بابا. پیرمرد **خل با خودش حرف میزنه"

یک چهاردیواری کاه گلی گوشه باغ بود، خلاف جهت درخت گردو، خانه مش باقر. ممد رفت بالای درخت، روی شاخه های بالاتر. من همان شاخه های پایین را میچیدم. تاریک روشن هوا، دم غروبی پنجره روشن اتاق کاه گلی از لابلای شاخه ها توی چشم میزد. آمدم پایین، رفتم زیر پنجره، صدای ناله می آمد، از زیر پنجره نگاه کردم، مش باقر خم شده بود پایین و حرف میزد: معصومه جان، معصومه جان، معصومه جان.

همین. همین را بارها تکرار کرد. نشستم پای دیوار، هنوز داشت معصومه را صدا میکرد. صدایش قطع شد. بلند شدم، دیدم عکس سیاه و سفیدی از زن جوانی را روی طاقچه میگذارد.



+ از میان همینطوری های روزانه



852


ما از خیلی ها بدمان می آید. همین همسایه گاله گشاد که هر روز دارد سر زنش داد میزند، یا آن بنگاهی بی پدرمادر سرکوچه که مغازه اش را نوسازی کرده و نخاله سنگ ها را ول کرده توی پیاده رو. چرا راه دور برویم. تلوزیون را که باز میکنیم و توهم ماسیده سیستم و آدمهایش پخش میشود توی فضای خانه باز هم بدمان می آید. از آن سطل آشغال همیشه پر سر خیابان هم. از آن پفیوزی که ماشینش را پارک کرده جلوی در خانه ما، از آن محمود فلان فلان شده، از صدف طاهریان که نشد لمسش کنیم لابد!

ما از خیلی ها بدمان می آید، زن باشی مجموعه ی بد آمدنهایت یک جور است مرد هم باشی یک جور. البته گاهی همپوشانی دارند در برخی موارد. راننده تاکسی که دارد مخ ما را توی مخلوط کن خاطرات جرواجرش هم می زند، از بوی منجمد شده آدمها توی خط دوم مترو، ما کلن از خیلی چیزها بدمان می آید!

از خودمان ...



+ از میان همینطوری های روزانه



851


کتاب خواندن خوب است، خواندن زیاد خوب است، میگفت حتی کتاب هرز هم پیدا کردی بخوان، اما کرم کتاب نشو!

کرم کتاب یعنی وول بخوری لابلای کتابها، فقط بخوانی، بخوانی، معاشرت را فراموش کنی، در دریای کلمات و لغات هضم شوی ...

کتاب خواندن خوب است ولی معاشرت خوبترتر! دوزار خوی و خلق آداب اجتماعی داشتن بهترتر، از عالم و آدم طلبکار نبودن. من و توی کتاب خوان محصولات اجابت مزاجمان با آن کتاب نخوان فرقی ندارد، هردو میرود توی یک چاه فاضلاب، ولی اگر محصول ذهنی مان هم فرق نداشته باشد باید بگویم که الفاتحه!



850 - آقای میم و عصر جمعه!


آقای میم عصر جمعه فیلم میبیند، نیم ساعت رکاب میزند، دو داستان از همشهری داستان میخواند، گلدانها را مرتب میکند، بامبوها را میبرد توی حمام، خاکهایشان را میشوید، گلدان شیشه ای را میشوید.

آقای میم چای میریزد و مینشیند روی صندلی آشپزخانه، پشت میز، خوشحال است خانه ای انتخاب کرده است که پنجره آشپزخانه اش بزرگ است، میشود پنجره های تک و توک روشن را دید. چراغ کم نور هود روشن است، صدای موسیقی نرمی فضای خانه را میشکافد، پخش میشود توی صورتش.

از توی پنجره میشود دید که ...

نه نمیشود دید. بخار چای میرود میماسد روی پنجره سرد آشپزخانه، از باریکه باز پنجره میگذرد، میرود از فضای خالی میان خانه ها، میرود توی تراس خانه همسایه، همانجایی که سالهاست دیگر زنی روی تراس نمی آید!



+ داستانک