شب بهترین حالت زمان است ، وقتی از همه چیز خسته ای ، چنبره می زنی در تنهایی خودت ، دور می شوی ، به خیال بال می دهی تا بپرد از روی پرچین خاطره ها ...
کسی را دوست داری ، در چشمانش غرق می شوی ، در بویش گم می شوی ، در صدایش به رقص می آیی و خاطراتی که همیشه تازه اند...
شیرین است وقتی کسی را دوست داری و می خندد و چشمانش به اندازه ی ِ یک خط باریک می شوند و چال می افتد روی گونه اش و دندانهایش ردیف می شود بین قاب قرمز لبانش ...
موهایش می ریزد در آغوش باد و در هم می پیچد خیال و بوی زندگی که می ریزد روی نبض سیال ذهن ...
باران باشد و چشمهایی که دروغ نمی گویند .که دوست داشتن فقط جمله نیست برای تمرین خط!
میگفت میرفتم ماموریت زنم بهم گفت جان مهشید(دخترشون) جای دیگه ای نمیخوای بری؟
گفتم اگرم بخوام برم که راستشو بهت نمیگم چرا بیخودی میپرسی؟
گفت میپرسم اگر یه درصدم احتمال داشته باشه که داری دروغ میکی به فکر بیافتی و شرمنده بشی!
فلافلمو گاز میزدم، حین جویدن، نوشابه رو بالا آوردم قاطی فلافل بدم پایین بهش گفتم : حالا شرمنده شدی یا نه؟
فلاقل پرید تو گلوش!
+ از میان همینطوری های روزانه
دوست داشتن است، خیانت است، درست است، غلط است ... هرچه هست بعضی هامان توی زندگی آدمهای دیگر هستیم. آدمهایی که دوستمان دارند، دوستشان داریم، گاه در رویای یک خیال صبحگاهی خوابیده ایم، گاه در خلسه بودن نفسهایشان دوباره زنده شده ایم.
هرچه هست آدم است دیگر، گاه نمیداند که چرا هست!
در بین همه آنهایی که دوستشان داری، یک نفر هست که طنین صدایش طور دیگریست، جور دیگری اسم تو را صدا میزند، کلمات را طور دیگری ادا میکند، در بین همه آنها یک نفر هست که صدایش برای تو خوبتر است ...
+ از میان همینطوری های روزانه
ما مردها، ما مردها بیشتر اوقات متهمیم. متهم به هزارویک کار نکرده. متهم هستیم که زن را برده میخواهیم، متهم هستیم که احساس نداریم، متهم هستیم آزار رسانیم، متهم هستیم هوس بازیم، متهم هستیم دنبال بازی دادن احساس زنانیم ولی من مردی را دیدم توی خط چهار مترو، خسته، چشمهایش خواب و بیدار، وقتی زنی آمد توی قطار بلند شد جای خود را به زن داد و رفت گوشه کنار در نشست، چشمهایش هنوز خواب و بیدار بود. ما مردها هم خسته ایم. ما مردها هم زندگی را همانقدر زیبا دوست داریم که به چشمهای توی زن می آید. ما مردها متهمیم ...
اولین بار کی سیگار کشیده ام؟ دقیقن یادم است، دوازده سالم بود، یک نخ مارلبروی اصل، از همانهایی که رنگ قرمز پاکتشان یک جور خاصی بود، از همانها که پاکتشان شبیه جعبه جواهرات بود، از همانها یک نخ خریدیم پنج تومان. پنج نفر بودیم، یکی یک تومان گذاشته بودیم که نوبتی پک بزنیم، اینوسط یکی هم عمیق پک میزد که مثلن زرنگی کند توی سرش میزدیم و سیگار را میگرفتیم. سرفه میکردم و اشک از چشمانم جاری بود ولی لذت این فتح الفتوح نمیگذاشت این سرفه ها و اشک ها اثر خود را بگذارد. آخری را هم چهارده یا پانزده سال پیش کشیدم. دیگر نکشیدم تا همین حال حاضر.
دلم برای سیگار تنگ شد؟ نه نشد، هرچند راه رفتن توی همین هوای تهران کم از سیگار کشیدن ندارد ولی خب ضرب در دویش نمیکنم.
+ از میان همینطوری های روزانه