بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1058


مرد دست میکند چند تار مو را از لابلای خاطرات جمع میکند بین انگشتانش، خیال میکند به اینکه میگذارد پشت گوشهای زن ...


telegram.me/boiereihan



1057


میرفتیم یه جایی توی این مملکت. سوار هواپیما بودیم. برای اولین بار با یکی از دوستان همسفر شدیم. بین مهمانداران یک داف حقی بود به هر چشمی خواستیم نگاه نکنیم نشد، انصافن داره حیف میشه تو این خطوط هواپیمایی زاقارت. یه دو تا پروتز میکرد الان لمبویی، مازاراتی چیزی جلوش لنگ مینداخت برای عرض بندگی لابد. این همکار شیرین عقل ما گفت یعنی میشه سر صحبتو باز کرد باهاش؟ منم شوخی شوخی گفتم چرا که نه. مگه تو کم چیزی هستی واس خودت. خب ما نشسته بودیم توی ردیفی که جلوش درب اضطراریه. از شانس رفیق ما حضرت داف حین تیک آف نشستن رو اون صندلی برعکسی که روبرو ما بود. همون صندلی مخصوص خدمه پرواز. با اون کمربندای روی شونه ای. خلاصه بعد از خوندن پنجاهتا آیت الکرسی و چندتایی هم "صدقه دفع بلاست" هواپیما به سلامت رفت تو ابرا و این رفیق ما یه لبخندی رفت برای داف موردنظر. داف مربوطه ام لبخندبک اومد. طبق عادتشون البته. بعد سر حرف باز شد سر اینکه شما مهماندارا چقدر کارتون سخته و بعد کلی ابراز تاسف و همدردی از طرف این رفیق ما و در نهایت رسید به اینکه خانم ازش پرسید کارتون چیه و بعد دیگه رفتن تو بحث و منم به عنوان  ناظر لخت - lakht - منتظر بودم حضرت داف چندتا خمیازه بکشه و بعد که کمربندا باز بشه بره سی خودش ولی نشست و شبیه علاقمندا نگاه میکرد به این رفیق ما. من چندباری چشامو مالیدم ولی واقعی بود. بعدم که تغذیه پخش شد و سرآخر هم شماره ردوبدل کردن و من هنوز فکر میکردم : مگه داریم اصلن، مگه میشه؟ اومدیم بیرون و رفتیم دنبال کار و زندگیمون.  امروز بعد از چندروز ازش پرسیدم چه خبر. گفت زنگ زدم بهش دیروز. کلی حرف زدیم. قرار شد آخر هفته ببینمش. حالا من فکر میکردم دختره یه شماره ای چیزی از خودش در کرده داده به این ولی خب راستکی بود!

همینقدر واقعی، همینقدر ساده.


+ حالا ممکنه یه سری بگن ممکنه دختره ریگی به کفشش بوده ولی خب خواستم بگم گاهی اینطوری هم پیش میاد. 

++ توی این متن ممکنه ناخواسته رفته باشیم سمت سکسیسم، خلاصه که به روح سیمون دوبووار فاتحه!




1056


کجا میروی؟ هرکجا بروی خواهی دید هیچکس تورا آنطور که من دیده ام نخواهد دید، آنطور که بوییدن میدانم کسی تورا نخواهد بویید ... حرکت سرانگشتانم روی انحنای تنت شبیه شعری ست که معشوق را سرشوق می آورد، کسی هست اینطور بسراید برای منحنی تنت شعری؟ کجا میروی پس؟ 



ای لیا


telegram.me/boiereihan



1055


نشسته ای توی آشپزخانه لابد، چای هم هست انگار، اینطور مواقع چای باید باشد، پایت را گذاشته ای روی صندلی، چانه ات را تکیه داده ای به زانو، با انگشتهای پایت ور میروی لابد! گوشه های لاک را تمیز میکنی شاید. آن چندتا تار مو که شل تر است ول میشود از زیر کلیپس و میریزد کناره صورتت، صورتت پشت آبشاری از موهای خرمایی رنگ پنهان میشود. سر برمیگردانی به عقب، نگاه میکنی به گوشه پنجره، نم نم باران شیشه را تر میکند، دست میگذارم روی شانه ات روی لختی شانه ات کنار بند نازک تاپ گل بهی رنگت. پشت سرت را تکیه داده ای به صندلی، خم میشوم روی صورتت، لبها را نزدیک میکنم به لبهایت، حرارت میدود از ته سینه ام و بالا می آید و میپرد روی لبهایم، لبهایم به اندازه یک خواهش، به اندازه یک جمع شدن زیر سایه بان تنهایی با لبهایت فاصله دارد. فاصله میماند، هرچند حرارت لبها، حرارت ذهن مغشوش من روی لبهای تو میماسد. سرم را بالا می آورم میروم سمت پنجره. از پنجره میپرم بیرون. تو دست میگذاری روی لبهایت ...



+ داستانک



1054


مرد نشسته است پایین کاناپه تلوزیون نگاه میکند، زن می آید مینشیند روی کاناپه، پاهایش را رها میکند دور کمر مرد. مرد دست انداخته است پشت ساق پای زن، چشمهایش توی تلوزیون است ولی لبخند میزند، زن دست میگذارد روی سینه مرد، پایینتر می آید، روی قلب مرد ...چانه اش را میگذارد روی شانه مرد، گونه اش میچسبد به گونه مرد. میخندد.



+ از میان همینطوری های روزانه



1053


وقتی نمیخوای به کسی فکر کنی هی بهش فکر میکنی!



1052


مرد فکر میکند به بوی زن، چشمهارا میبندد، نسیم خنکی میزند روی صورتش، از پنجره باز شده یک خاطره ...


ای لیا



1051


تخم مرغ اول رو میزنم تو ماهیتابه، نگاش میکنم. یه جورایی داره میگه تو روحت لعنتی! دومی رو هم میرنم کنارش، تخم مرغ اولی خوشحال میشه، تخم مرغ دومی رو بغل میکنه انگار داره ماچش میکنه بعد یهو میرن تو فاز سرزیر بغل تا خاک بر سرم نشده قاشق رو میزنم وسطشون قاطی پاتیشون میکنم! چندتا تیکه نون میذارم تو سبد، نمکدونو پیدا نمیکنم، چندتا خیارشور هست. با همون میخورم. آخرش دارم ته ماهیتابه رو نون میکشم، نگاه میکنم به لقمه آخر. این میتونه آخر همه چیز باشه. اصلن این لقمه یعنی همینجا تمومی. خوردیش می اوفتی. لقمه رو میذارم تو ماهیتابه. به لقمه میگم : حالا چرا اینقدر فلسفیش کردی؟ مگه یه لقمه نون مالیده شده به تخم مرغ و روغن بیشتری؟ شبیه یه لقمه نونی که مالیده شده به ته ماهیتابه تخم مرغ بهم نگاه میکنه. تکیه میدم به صندلی. دستامو جمع میکنم تو سینه. نگاه میکنم به آخرین لقمه ای که قرار است بعدش همه چیز تمام شود!



+ از میان همینطوری های روزانه



1050


میگه : تو مخیله ام هم نمیگنجید یه مرد متاهل رو دوست داشته باشم. بهش وابسته بشم.

میگم : دوست داشتن دست خودمون نیست، یکهو به خودمون میایم و میبینیم افتادیم وسطش!


1049


جایی باید باشد، کارگاهی مثلن، آدمهایی نشسته باشند و سفارش خیال بگیرند. خیالمان را بگیرند و برایمان بسازند. حتی اصلاحیه هم بزنند. پیشنهادهای بهتری هم داشته باشند. هرچند ترجیح میدهم همان خیال خام خودم را بسازند. همان خیال ساده که شبیه یک کوچه است. ساختمانهایی آجری، از روی دیوارهایش آبشار طلایی و بهارنارنج آویزان است، خنکی نمناکی میزند روی صورتت.

کاش میشد توی آن خیال دراز کشید ...



+ از میان همینطوری های روزانه


1048


فکر میکنیم این اتفاقایی که واس بقیه می اوفته برای ما امکان نداره رخ بده، راحت قضاوت میکنیم، راحت جمع بندی میکنیم، راحت نتیجه میگیریم غافل از اینکه ممکنه خودمون یه جایی تو پیچ یه کوچه گیر بیافتیم. بشیم مصداق همون چیزهایی که بد میدونستیم!


1047


بارون نم نم میزنه. تو خیابونیم. دستمو گرفته میگه بابا تو واقعن گریه هات تموم شده؟ میگم آره بابا من بچگی هام زیاد گریه کردم، خیلی، گریه هام تموم شد. میگه منم میخوام خیلی گریه کنم تا بزرگ شدم دیگه گریه هام تموم شه.

دلم هری ریخت، گفتم نه بابا! گریه هاتو تموم نکن، وقتی بزرگ بشی لازمشون داری، یه وقتهایی هست دوست داری فقط گریه کنی. بابا تمومشون نکن. بعدش میگه بابا دلم برای تو میسوزه که دیگه گریه نداری!

یه قطره بارون میخوره روی مژه هام، از زیر گونم میاد پایین. خستگی تمام وجودمو فشار میده. میخوام بشینم همونجا وسط خیابون زار بزنم ... گریه ام نمیاد!



+ از میان همینطوری های روزانه


1046


گفت کجاشی؟

گفتم اونجاش که نگاه میکنی به پشت سرت و میگی این بود واقعن؟ بعد میگی باس برم! کلن برم ...


1045


بیا و از من


خبری به من برسان!



ای لیا



1044


میگه جوونای این دوره زمونه طاقتشون کم شده. تا یه خرده مشکل پیش میاد سریع میرن سراغ طلاق و طلاق کشی. برلشون مهم نیست اصلن. زنها قبلتر بیشتر مدارا میکردن. قبول دارم فدا میکردن خودشونو ولی عشق رو آجرآجر رو هم میذاشتن. با مردشون کنار می اومدن. مردی که اونم این شکلی تربیت شده بود. دست خودشم نبوده لابد. فکر میکرده فقط باید کار کنه و خسته باشه همیشه ولی عاشق زنش میشده. یاد گرفته بودن با هم کنار بیان. مردا هم وفادار بودن. سرشون جای دیگه گرم نمیشد.
پیرزن اینها را میگوید و هی آه میکشد ...


+ از میان همینطوری های روزانه