بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1124


همیشه حرفی توی سینه ات میماند که کسی نمیشنود!
همیشه حرفی جا میماند ...


+ از میان همینطوری های روزانه


1123


زن آرام نوک انگشتها را میکشد روی ساعد مرد, میرود بالا تا روی آرنج مرد دست میکند از زیر حلقه آستین تیشرت مرد بازوی مرد را میفشارد, مشت میکند, زن دست را بیرون میکشد و با پشت دست مسیر رفته را برمیگردد تاروی دست مرد که روی دنده ماشین است, مرد به جلو نگاه میکند, ته چشمهایش یک جور خوشایندی خیس است, دوست دارد این لحظه منجمد شود ...


+ از میان همینطوری های روزانه


1122


از اینجا که من ایستاده ام تو چقدر خوبی
از آنجا هم که تو ایستاده ای حتمن خوبی، لابد!
کنار نفسهایت ...


+ از میان همینطوری های روزانه


1121


مصائب مرد بودن

همسرت میگه : ریش نذار!
مادرت میگه : پسرم صورتتو کامل صاف نکن، سیبیل بهت میاد!
دخترت هم میگه: بابا من دوست دارم ریشات وقتی بلند میشه، مهربون تر میشی! سفیده شبیه بابا بزرگا میشی!


+ از میان همینطوری های روزانه


1120


این دوست داشتنهای لعنتی که میماند توی سینه ات و هیچ وقت نمیتوانی بالا بیاوری و ادایش کنی, همین دوست داشتنهایی که فقط میتوانی نگاهش کنی و لبخند بزنی و به این فکر کنی که شاید توی زندگی بعدی بشود ...


+ از میان همینطوری های روزانه


1119


نشسته ای کتاب میخوانی, یکهو بوی عطرش میریزد زیر دماغت, یک گوشه خاطره ای توی ذهنت پاره شده است لابد, سرت سبک میشود, کتاب را ول میکنی, نگاه میکنی به سقف, انگار توی اتمسفر اتاق معلق میشوی, در میان عطرش غوطه ور میشوی ... بو تو را رها نمیکند, عطرش تو را رها نمیکند.


+ از میان همینطوری های روزانه


1118


وقتی فهمیدیم دختر است میپرسیدند "خب حالا اسمشو چی میذارید؟"
یک سری اسامی مذهبی پیشنهاد میکردند, یک سری اسامی ایرانی قدیمی, یک سری گفتند برو توی کتاب فلان و سایت بهمان هفت هزار اسم است بگرد پیدا کن! همه را میشنیدیم, دو سه اسم توی ذهن همسرم بود ولی فقط یک اسم از همان روزی که فهمیدم دختر است توی ذهنم چرخید : سارا
ساده بود, چهار حرف, هم انگلیسی و هم فارسی. دوست داشتنی.
همیشه معتقد بودم ,هستم اسم باید طوری باشد که هم به درد کودکی بخورد و هم بزرگی. مهم نیست اسم تک باشد, معنای خاصی بدهد, مهم این است که ساده باشد و جمع و جور. سرآخر روزی هم که بدنیا می آمد باران گرفت, یکهو توی ذهن هردومان آمد که باران هم خوب است ولی سرآخر گفتیم نه, همان سارا. وقتی مامور ثبت پرسید : اسم نوزاد؟ وقتی گفتم سارا حال خودمم عوض شد, لبخند زدم. خوشم آمد ... چندبار دیگر گفتم سارا, سارا ...


+ از میان همینطوری های روزانه


1117


گفت شما مردها هم تا میفهمید زنی دوستون داره منطقی و روشنفکر میشید, چتونه خب؟ احساس ندارید یعنی؟ خوشتون میاد از اینکه حس کنید جذابید؟
خواستم بگویم گاهی هیچکدام اینها نیست و گاهی هم هست شاید!ولی گاهی فقط ممکن است توی شرایطش نباشیم, یا اینکه فکر کنیم میشود منتظر ماند, کسی که لابد شرایط بهتری دارد, یا نه حداقل شرایط ما را بفهمد, درک کند ...

اینهارا نگفتم خب.


1116


آدم است دیگر
دلش یکهو میتپد, با دیدن یک عکس
و تجسم عطری که از عکس متصاعد میشود ...


+ از میان همینطوری های روزانه


1115


تو را می شد بیشتر دوست داشت


عجول بودی


نماندی!



ای لیا



1114


داریم چای میخوریم، میگه فلانی دوستم رو یادته، میگم خب! میگه داره ازدواج میکنه. میگم به سلامتی، میگه با یکی که دوازده سال باهاش دوست بوده!
چای میپره تو گلوم، میگم مگه تو هر بار نمیومدی میگفتی الان با یکی دوست شده پسره اینجوره اونجوره، این یکی کارخونه داره، چند وقت بعد میگفتی اون یکی رئیس یه شرکته، بعدش با پسر یه تاجر دوست شده، تازه میگفتی که رابطه جنسی هم داشتن! بعد چطور با یکی دوازده سال دوست بوده و یا این همه هم دوست بوده و با همه هم خوابیده؟
میگه چی بگم والا! بعد با آقای فلانی معاون شرکت هم دوست بوده، چتاشو بهم نشون داد، جا خوردم، اون بنده خدارو هم اسکل کرده بوده ولی با اون نخوابیده انگار!

یه مقدار میگذره و لیوان چای رو میذاره رومیزو بعد میپرسه : به نظرت اگر ازدواج کنه با پسره با بقیه دوست پسراش رابطشو قطع میکنه؟
دستشو میگیرم و نگاه میکنم تو چشاش و میگم بیا امیدوار باشیم که اصلن ازدواج نکنه، اون پسره گناه داره به خدا!


1113 - + داستان کوتاهِ "یک ربع مانده به عصر"


ماشین را روشن کرد ، از در پارکینگ که پیچید توی کوچه پشیمان شد، خواست برگردد ولی پیش خودش گفت یک دوری میزنم حداقل، حال و هوایم عوض میشود و برمیگردم، یاد حرف پیمان افتاد، اینکه تا کی میخواهی اینطوری سر کنی، فشار به خودت و احساست بیاوری، یک حق طبیعی ست و برای برآورده کردنش هم راه زیاد است، یکبار هم که پیمان برنامه اش را چیده بود وقت رفتن پشیمان شده بود و زنگ زده بود و گفته بود که مریض است. هنوز تا خنکی عصر چندساعتی مانده بود، ولی شهر شلوغ بود، چندباری خیابان ها را بالا و پائین کرده بود و نتوانسته بود کسی را سوار کند سرآخر توی خیابان ملاصدرا دیده بود که کنار خیابان زنی ایستاده است ، زن سرش توی گوشی موبایل بود، سرعت را کم کرد، آرام آرام نزیدک شد، زن مانتو شلوارتنگی پوشیده بود، خیلی هم سعی نکرده بود موهایش را زیر شال نگه دارد، رنگ و لعاب خوبی هم داشت رفت جلوتر برای زن بوق زد، زن با بی میلی نگاه کرد و دوباره چشمهایش را چرخاند سمت گوشی توی دستش، ته مانده اعتماد به نفسش را جمع کرد و به زن گفت : برسونمتون، زن چیزی نگفت، خواست برود ولی دوباره گفت: کاری ندارم به خدا، میرسونمت، حرف هم میزنیم! زن اینبار کمی جدی تر نگاه کرده بود و بعد آمده بود نزدیک و نگاه کرده بود به مرد و بعد در ماشین را باز کرده بود و نشسته بود کنارش. 
"خب بریم!"
"کجا بریم؟"
"گفتی منو میرسونی حرف هم میزنیم، فعلن بریم تو چمران و بعدش هم بریم سمت سعادت آباد"
راه افتادند، کمی هیجان زده بود، تا به حال اینقدر نزدیک زنی ننشسته بود، یعنی نشسته بود ولی این حسی که الان داشت را نداشت، یعنی هیچوقت با خانم باقری همکارش چنین حسی را تجربه نکرده بود، یعنی نخواسته بود ولی اینبار یک جورهائی گرمائی تند دویده بود زیر پوستش، گرم شده بود، شیشه ماشین را کامل پائین داده بود، میخواست باد کمی از حرارت صورتش را کم کند، زن گوشی را جمع کرد و بعد همانطور که هدفون توی 
گوشش بود پرسد : خب حالا دوست داری درباره چی حرف بزنیم؟
هیجان زده تر شد وقتی زن دست چپش را دراز کرد و گذاشت پشت صندلی اش و با نوک انگشت شروع کرده بود چندتائی از تار موهایش را نوازش کردن، نخواست وا بدهد، حرفها را توی دهنش مزه مزه میکرد، سرآخر گفت : شما خیلی خوشگلی؟
"شما؟ وا! حالا من شدم شما؟! چه بد!"
"نه! منورم این نبود خواستم توهین نکرده باشم، ببخشید"
زن خنیده بود و بعد گفته بود: "به هممون همینو میگی؟ یعنی به همه اولش میگی خوشگلی؟"
دست پاچه شد، دو دستی فرمان را چسبید، زن خودش را کمی کشیده بود جلوتر، بوی تند عطر زن گیجترش میکرد "نه خب، همه که نه"
"اصلن ببینم چندبار تا حالا با زنها بودی؟"
رسیده بودند نزدیک پل مدیریت، خواست بحث را عوض کند به زن گفت : از نیایش برمدیگه هان؟"
"نه برو همینطور، بریم تا پارک وی فعلن، خب نگفتی با چندتا زن بودی؟"
خواست دروغ بگوید، خواست بگوید با خیلی ها بوده، خیلی چیزها را دیده است، زیر لباس های زنهای زیادی را دیده است، میداند یک زن زیر لباسهایش چه شکلی ست، ولی خب ندیده بود، حداقل توی دنیای واقعی ندیده بود، کمی سرش را خم کرد روی فرمان و بعد گفت:" با هیشکی!"
زن خندیده بود و بعد با دست راست زده بود روی ران مرد، مرد خوشش آمد. زن دست چپش را کشید روی موهای مرد و بعد خودش را جمعتر کرد و به مرد گفت :" من گرسنمه تو چی؟"
گرسنه نبود ولی گفت :" آره، منم گرسنمه"
"خب پس بریم یه جا یه چیزی بخوریم، بعدش وقت زیاده واس حرف زدن"
توی چشمهایش کمی خیسی نشست، میخندید، قلبش گرم شد، توی سینه اش تند میزد، از بالای پل پارک وی رد شد " بریم تو جردن یه چیزی بخوریم"
زن گوشی را ول کرد و بعد هدفون را از توی گوشی در آورد، مرد دستش روی دنده بود، زن خیلی نرم دست کشید روی دست مرد، نوک انگشتانش را کشید روی برآمدگی رگهای دست مرد.




00


آدرس کانال تلگرام 
telegram.me/boiereihan


آدرس اینستاگرام

iliya.7


آدرس پلاس

ای لیا


لینک فیسبوک رو هم نمیتونم بذارم چون فیلتره و ممکنه وبلاگ بسته بشه، ولی آدرسم اینه : www.fb.com/iliya.ali.M


زنده باشید و برقرار

1112


وقتی پشت فرمون برای عابر پیاده نگه میداری تا از خیابون رد بشه اونقدر تشکر میکنه که پیش خودت میگی پیش فرضِ قضیه انگار اینه که حتمن باید عابر رو زیربگیری! الانم تشکرش به این خاطره که میتونه یه روز دیگه زنده بمونه البته اگر تو خیابون بعدی زیر ماشین نره!



1111


سخت ترین کار بعد از کار توی معدن ندیدن توست!