بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1173


اولین هجمه مدرنیته به خانه های ما شلنگ توالت بود که آفتابه را پس زد و بعدترش که توالتها از گوشه حیاط صاف آمدند نشستند وسط هال و همان دوزار خوشی باقیمانده از زندگی که یک اجابت مزاج فارغ از هیاهوی دنیا بود را از ما گرفتند. خدا نکند توی مهمانی تنگت بگیرد، هیچ خاکی نمیشود توی سرت بکنی، آنقدر مجبوری تمام پروتکلهای حفاظتی را رعایت کنی که یکدفعه میبینی بواسیرت هم یاتاقان سوزاند! 
خدابیامرز پدربزرگمان هیپچوقت دلش با شلنگ توالت صاف نشد، میگفت این توالت رو که آوردید صاف گذاشتید وسط ناموس زندگیتون زنگ بزنید ده اون آفتابه مسی من رو بفرستن بیا که با این شلنگ اصلن نمیدونم طهارتم درسته یا نه! آخر عمری دین و ایمونمون به خاطر یه شلنگ و آفتابه نره زیر سوال. من جلدی پریدم زنگ زدم مخابرات ده، یونس را حالی کردم و آدرس مبال آقاجان را دادیم، یونس هم سه سوته آفتابه را داده بود تقی اگزوز با مینی بوسش آورده بود داده بود تی بی تی فرستاده بودند تهران. آقاجان آفتابه را که گوشه توالت دید رنگ رخسارش باز شد. 
آفتابه قشنگ چهار پنج کیلوئی وزن داشت، میترا میگفت بی حکمت نیست بازوهای آقاجان اینقدر درشت شده، روزی سه بار هم توالت رفته باشد خودش به اندازه دو ساعت و نیم دمبل زدن کارکرد دارد. هیچکداممان به آفتابه دست نزدیم، همانجا بود و آقاجان هروقت رفت به قول خودش با دل خوش قضای حاجت کرد بعدها هم که به رحمت خدا رفت آفتابه همانجا ماند، شد جزئی از دکوراسیون توالت.

ای لیا
+ بخش ابتدائیِ داستان کوتاه " آفتابه روسی"


1172


پا میگذارد توی چهل سالگی ولی انگار توی بیست و پنج سالگی متوقف شده است, اگر نمیشناختمش و با پسر بزرگترش توی خیابان می دیدمشان میگفتم خوش به حال آن پسرک که دل چنین زنی را بدست آورده است. سن یک عدد است, هرچند به قول خودش این عدد گاهی باعث میشود فکر کنی برای یک سری کارها زمان نداری ولی گمانم میشود آن اعداد را بی خیال شد. میشود تازگی را همیشه در میان خطوط زندگی احساس کرد, میشود همیشه سی و چند ساله باقی ماند, میشود فکر کرد به بیست و پنج سالگی, میشود جایی در زمان متوقف شد.

شبیه بیست و پنج ساله هاست با معجون پختگی و اکسیر زیبایی ...


1171


در این تنهایی


من به خیال خورشید


نشسته ام به انتظار سایه درختی


شاید این تنهایی را


کسی بردارد


در خیال مبهم یک هم آغوشی


سر بکشد


اینجا پنجره ای هنوز روشن است!



ای لیا



1170


شبیه تکان خوردن موهای زنی در باد، زندگی همین است، همینقدر سبک، همینقدر رقیق، توی رنجهایت هم میتوانی حس کنی که زنی نشسته است توی ایوان، موهایش را شانه میکند و بوی زندگی میریزد روی احساس خیابانهای مرده این شهر ...



+ از میان هیمنطوری های روزانه


1169



یکم - گفت : چک را گذاشتم جلوی مدیرعامل امضا کند, بلند شد آمد اینطرف میز چک را امضا کرد خواستم چک را بردارم بازوی چپم را گرفت جوری فشار داد که سینه ام را هم لمس کرد. خودم را کشیدم و فرار کردم بیرون.


دوم - یکی میگفت این لمس شدن بی اجازه برای زن رنج آور است. ایکاش بفهمند زن را دچار آسیب روحی و حتی گاهی جسمی میکند. حتی برای دست دادن هم ترجیحن باید صبر کرد زن خودش دست دراز کند. شاید به نظر یک لمس ساده باشد ولی قطعن از نظر زن ساده نیست.


سوم - گفت عادت کردم به این دستمالی های استادم. گیرِ پایان نامه ام. چندشم میشه حالم بد میشه ولی مجبورم. دستم به جایی هم بد نیست. یعنی تو نگاه همه متهم خود منم که باعث شدم استادم اینطور به من نظر داشته باشه.


1168


اینوسط یکی با بقیه فرق داره هروقت هم میپرسه چرا فرق دارم میگم فرق داری دیگه, آدم فرق داشتن رو حس میکنه اما نمیتونه به زبون بیاره ... فرق داری!



1167


یکی از دوستان درباره اینکه بهتره تو تابستون دوش بگیریم و لباسامونم بشوریم نوشتن. بعد یکی اومده زیرش درباره نبودن امکانات نوشته. اینایی که تو مترو و اتوبوس و بعضی جاها میبینی به شدت بو میدن اکثرن همین آدمهای عادی شهرنشینن, آپارتمان نشینن تو خونشون حموم دارن. والا روزی سه دقیقه دوش گرفتن خرجش هزارتومن هم نمیشه, یا شستن لباس مگه چقدر هزینه داره. حالا نمیگم روزی دوبار صبح و عصر دوش بگیریم همون یه بار هم خوبه ولی نندازیم گردن چیزای دیگه. هرچند باید گفت یکی از نشانه های افسردگی حموم نرفتنه. خیلی هم جدی.

بوی گند رو هم نمیشه زیر اسپری و مام قایم کرد, دوش بگیریم . لباسهامون رو هم بشوریم.


1166


سقف باز شد و زن با محتویات اتاق خوابش افتاد توی طبقه سوم, بلند شد خودش را جمع و جور کرد, از لابلای آجر و خاک بیرون آمد و رفت کنار آینه روی میز, موهایش را مرتب کرد, نگاه کرد به من, دراز کشیده بودم روی تخت, گفت : " سیگار داری؟"
اخری را که توی پاکت بود تعارفش کردم, گفت " تو که سیگار نمیکشی"
گفتم "توی خواب هم سیگار میکشم هم ... ول کن اصلن خواستی بری بیرون چراغ هال رو خاموش کن"
نگاه کرد به تاریکی و گفت " چراغش خاموشه که" 
" الان تو خواب من هستیم, روشنه" دوباره نگاه کرد و گفت " جان مهندس خاموشه ها" سیگار توی دست راستش بود و آرنج دست راست را گذاشته بود روی ساعد دست چپش روی شکمش. بلند شدم چراغ هال را روشن کردم و برگشتم توی تخت.
" داشتی میرفتی چراغ هال رو هم خاموش کن"

نگاه کرد به هال, دود سیگار را فوت کرد به سمت سوراخ توی سقف.



+ از میان همینطوری های روزانه



1165


دوست داری توی اتمسفرش باشی، توی فضایی که پر شده است از بویش, نگاهش کنی حجم صدایش را بارها مرور کنی، دوست داشتن اینطور است, آرام آرام از تمام روزنه های احساست وارد میشود، تو را پر میکند, چاره ای نداری, تسلیمش میشوی ...


+ از میان همینطوری های روزانه


1164


صبح زود مرد توی یک خیابان خلوت ترمز میرند, به زن میگوید عصر بروند بیرون. زن میخواهد پیاده شود, نگاه میکند به اطراف, مرد را صدا میکند, مرد سر میچرخاند, لبهایش تر میشود, زن میبوسد, مرد مقاومت نمیکند, رها میشود ... یکی بوق میزند, مرد نگاه میکند توی آینه زن پیاده میشود مرد فکر میکند که دوباره همان جوان بیست و چهار ساله است.



1163


کراش ما پسربچه ها اون زمونا یکی از اون زنایی بود که تو عروسی وسط مجلس چرخ میزد و گاهی سینه ها و موهای بلندشو تکون میداد, یکی از همونایی که لبهاش از ماتیک قرمزسرخ سرخ بود و پشت چشمش سایه آبی کمرنگ یا سبز کمرنگ بود.

آخ از اون سایه سبز کم رنگِ پشت چشم ... ای امان!


1162


صحبت میکردیم حرف رسید به تناسب اندام و ورزش گفتم من نه الکل میخورم نه سیگار میکشم خیلی جدی گفت یه ضرب المثل انگلیسی هست که میگه به مردی که نه الکل میخوره نه سیگار میکشه اعتماد نکن.

گفتم هووووم...


+ از میان همینطوری های روزانه


1161


گفتم خوشگلی تعریف مشخصی نداره مساله اینه که تو یه لحظه با دیدن اون تصویر یاد چه چیزایی ممکنه بیافتی. گاهی ممکنه یه خاطره تو ذهنت شکل بگیره یا حتی یه بوی خاص به مشامت بخوره یا یه موزیک خاص تو ذهنت پِلی بشه.


+ از میان همینطوری های روزانه


1160


کسی که خودش را میکشد قطعن چیزی کم دارد, چیزی را گم کرده است.

از نگاه دین و مذهب بهش نگاه نمیکنم که از اساس اون شخص رو مجرم میدونه از نگاه خودم میگم و بعضی از شماهایی که روزهای سختی رو گذروندیم و الان ممکنه تو یه ثبات و آرامشی باشیم ولی اون روزا رو فراموش نمیکنیم. یه روزایی بود جوونتر بودم نگاه میکردم به درو دیوار و آدما و درختا و میگفتم چرا اینا نمیفهمن, چرا من باید با اینا فرق داشته باشم, رنج میکشیدم, خودخوری میکردم, یه شب اومدم هرچی نوشته بودم رو آتیش زدم, سوزوندم. نشستم نگاه کردم به سوختنشون, دستمو بردم تو آتیش, سوخت, جز زد, گفتم این دنیا ظرفیت منو نداره, این تن پتیاره نمیتونه اندازه و وسعت احساس من رو تحمل کنه, باید بشکافمش, باید در بیام ازش, پرواز کنم و از شهر این جماعت کور گیر کرده تو روزمره های خودش آزاد بشم. اون دوران و با اون حال چیزهایی نوشتم که الان نمیتونم بنویسم. حال همون دوران بوده. سیاه سیاه. بعدش هم روزهای بعدش همچین خوش خوشان نبود. کشیدن بار زندگی به دوش و نداری و بی پولی و گاهی به جایی میرسیدم که میگفتم ول کنم همه چیزو. الان شاید دوساله که زندگی روی خوششو نشون داده اونم نه کامل البته. منم دیگه جوونی نیستم که به بقیه به شکل حیوانات متحرکی نگاه میکرد. من نمیخوام قضاوت کنم ولی اگر قراره زندگی همین یه بار باشه چرا برای حفظش مبارزه نمیکنیم. چرا به این فکر نمیکنیم که اطرافیانمون همونایی که بعضیاشون مارو دوست دارن با رفتن ما اونم تو سن و سال کم غصه دار میشن. ممکنه رنج بکشن. این خودخواهی نیست؟
یه سر نگاه کنیم به زندگی کسانی که اول جوونی به خاطر عقایدشون افتادن زندون, تحقیر شدن, ظلم دیدن ولی مقاومت تر اومدن بیرون. من و تو که از اونا بیشتر درد نکشیدیم فقط گاهی فکر کردیم با بقیه فرق داریم. چرا فرصت نمیدیم؟ خیلی هامون به خودکشی فکر کردیم و سالها بعدش از اینکه حتی بهش فکر کردیم هم خندمون گرفته. من منکر بیماری های روانی نمیشم, منکر افسردگی نمیشم, منکر خیلی چیزها نمیشم ولی خودکشی قطعن راه خلاص شدن نیست!

مشکلات ما یک درصد مشکلات یه سری نیست که هرروز تو شهر داریم میبینیمشون. اونا دارن زندگی میکنن علی رغم همه نداری ها و غصه هاش.

زندگی کنیم, حتی برای ثانیه ای بیشتر ...ثانیه ای بیشتر برای شنیدن صدایش.



1159


لکه های ریز صورتش را زیر کرم پودر مخفی نکرده است, میشود رد یک زخم کوچک را روی گونه اش دید, لبخند باریک و زیبایش توی رنگ آلبالویی ماتیکش قشنگتر شده است, موهایش رنگ نشده است, خرمایی و سیاه, موهایش را از وسط باز کرده, زیر شال فیروزه ای رنگ هارمونی زیبایی دارد. توی کافه تنها نشسته است, موبایلش روی میز است, هرازگاهی نگاه میکند به صفحه گوشی, منتظر است, میخواهم بروم و بگویم : ممنون که آمده ای حال این کافه غمزده را با تلالو رنگهایت زنده کرده ای, نمیروم ... بلند میشوم میزنم بیرون.



ای لیا