بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1245


هیاتی داشتیم که نه علم داشت و نه کتل و نه طبل و نه هیچ ساز کوبشی و بادی و چیزهای دیگر. چهار پنج تا پرچم بود فقط. دو تا ذاکر داشتیم که یکیشان کپی اصل غیرچینی سلیم موذن زاده میخواند, تا پشت میکروفن میگفت "اَبَلفضل" شور می افتاد داخل جمع. زنجیر زنان ردیف مرتب کنار خیابان خلوت می ایستادند و زنجیر میزدند. سرما و گرما همین بود. از این رداهای بلند مشکی می پوشیدیم. شبیه دشداشه. دسته بیرون بردن فقط برای روزهای تاسوعا و عاشورا بود. ذاکر میگفت همینجا هم صدای بلندگو ممکن است خلق الله را اذیت کند همه که قرار نیست عزاداری کنند بیرون رفتن و بستن راه مردم معصیت دارد. ولی جمعیت می آمد و مینشست جلوی خانه ای که ده روز محرم هیات آنجا برقرار بود. از فارس و کرد و لر. با دمِ ذاکر گریه میکردند. ذاکر ترکی مداحی میکرد ولی سوز داشت. آن فارس زبان هم توی قلبش سوز را میگرفت. ساده بود همه چیز, آن روزها هم مد بود رفتن توی دسته هائی که علم دارند. سر اینکه کدام دسته علم با تیغه های بیشتری دارد همیشه دعوا بود. ذاکر میگفت علم و کتل و چیرهای دیگر بدعت است, سر سپاه حسین پرچم داشت نه علم نه تبل نه هیچ چیز دیگری. ده سال پیش ذاکر مرد, هیات سال بعدش علی رغم مخالفتها مجهز شد به علم و طبل بزرگ یاماها و ... چیزهای دیگر. من به شوخی گفته بودم قصد جوانگرائی دارند. دوره ماها تمام شد. دیگر نرفتم. آخرین باری که هیات رفته ام ده سال پیش بوده هیچ جای دیگر هم آن صفا و سادگی را پیدا نکردم. دیگر نرفتم.


+ همه قرار نیست عزاداری کنند, همه قرار نیست بر مشرب و مسلک ما بروند, گاهی نگاه کنی میبینی فقط آزار خلق است و تهش هم هیچ معرفتی عاید کسی نمیشود.



1244


ازم پرسید از بین تمام تِرکها و آهنگها و ترانه هائی که گوش دادی اگر بخوای یکی رو انتخاب کنی اون کدومه؟ یه خرده فکر کردم و بعد گفتم " طلوع آتشِ ونجلیز". وقتی گفت "هان؟!" فهمیدم یه جائی توی تاریخ توی بچگی توی جمعه شبها پشت تیتراژ اول برنامه ورزش از شبکه دو جا موندم. گم شدم و کسی هم پیدام نکرد.
یه هفته منتظر میموندم تا جمعه بیاد و ساعت نه شب اون تیتراژِ دل انگیز رو بشنوم که چند سال بعدش تو دهه هفتاد فهمیدم اسمش طلوع آتشه و یه بابائی به اسم ونجلیز ساخته. تو نوار فروشی های انقلاب هم بالاخره پیداش کردم. سال هفتادو پنج. 
یه تک لحطه هائی توی زندگیهامون هست که هیچ رویداد خاصی توشون رخ ندادن هیچ اتفاقی توشون رخ نداده ولی تو ذهنمون حک میشن. گاهی همراه با صدا و آهنگه, حال خوبی دارن. برای من جمعه شبها ساعت نه هی بازتکرار میشه. حتی بعد از بیست و سه سال که دیگه اون برنامه پخش نمیشه. من یه جائی اونجا جا موندم. هنوز بزرگ نشدم.


+ از میان همینطوری های روزانه


1243


از میانه(یِ) جمع, میلِ ما به تو بود, همین توئی که نبودی ...



1242


کنار پل میدان شیر پاستوریزه وانت سفیدی آمد. پشت وانت یک دستگاه دریل رادیال گذاشته بودند, پشت فرمان وانت زنی نشسته بود, آمد کنار ماشین و از همان بالای شیشه نیمه باز آدرسی پرسید, گفتم : کجارو گفتن؟ کاغذی نشانم داد. تازه دیدم دستهایش از روغن سیاه است. زن انگار خودش صاحب کسبو کاری فنی بوده و حالا دستگاهی را میبرده جائی تحویل بدهد. آدرس را برایش توضیح دادم و تهش گفتم : خدا قوت خانم!

لبخندی زد و تبدیل شد به زیباترین لحظه ای که آن مکان به عمر خود تجربه کرده بود لابد.


+ از میان همینطوری های روزانه


1241


سرمون رو از تو زندگی همدیگه در بیاریم بکنیم تو زندگی خودمون. اینجوری حداقل میفهمیم اونجا دقیقن کنارمون چه خبره. زندگی بقیه رو هم رها کنیم به حال خودشون. اگر اوقات فراغت زیادی هم داریم جای سرک کشیدن تو زندگی خلق الله کتاب بخونیم. بریم پیاده روی. به آشناها و دوستا سر بزنیم. احوالشونو بپرسیم. اگر باز دیدیم وقت اضافه داریم بخوابیم. اگر خوابمون نیومد اون وایفای اینترنت خونه و گوشی رو قطع کنیم حداقل. با این آخری گمونم خیلی ها نفس راحت بکشن.

این وسط مسطا نوشیدن آب فراموش نشه.


1240


دوست داری باز تلفنش زنگ بخورد بلند شود و بایستد راه برود و حرف بزند تو نگاهش کنی بعد بیاید بایستد کنارت خودش را بچسباند به پهلویت, دست بیاندازی دور کمرش روی گودی کمرش پهلویش را نوازش کنی. او حرف بزند پشت تلفن تو سرت را بگذاری روی شکمش. دست بکند توی موهایت. با تلفنش حرف بزند ... باد بزند توی موهایش!


+ داستانک



1239


آنکه بیشتر میداند رنج بیشتری میکشد, تنهائی عمیقتری را تجربه میکند. تفاوت رنج می آورد, تو را وا میدارد زخم را پنهان کنی. درد را نگه داری برای خودت. تنهاتر شوی.


ای لیا


1238


توی لوازم التحریری یکهو کودک میشوی, برمیگردی به یک جائی توی دهه شصت, لابلای کاغذ و دفترها, در میان هزارو یک مداد رنگی که آنموقع ها اگر خیلی خوش شانس بودی یک دوازده رنگش نصیبت میشد, بیست و چهار رنگ که جزء تخیلاتمان بود, گاهی میزنم توی لوازم التحریر فروشی و دوست دارم همه چیز بخرم, مداد رنگی, مداد سیاه و قرمز, اتود, خطکش, شابلن, پرگار و ... گاهی ایستاده ام همانجا گوشه فروشگاه و بوی دفتر و مداد و چیزهای دیگر را کشیده ام توی ریه ام. امسال سارا کلاس اول است و بهانه ای دیگر برای نخریدن لوازم التحریر نداریم, امروز دختری را بردم توی فروشگاه و برای خودم و خودش لوازم التحریر خریدم. حالم از این رو به آن رو شد.

گاهی که حوصله ام سر میرود, میروم فروشگاه شهرداری توی میدان ولیعصر کنار ساختمان سابق انتقال خون, لابلای لوازم التحریر دوباره میشوم همان کودک تخس و بازیگوش.



+ از میان همینطوری های روزانه



1237


گفت میدونی چقدر دوئیدم دنبالش آخرش گفت ببین من عاشق تو نیستم پس با عقل و منطقم تصمیم میگیرم, مثل تو با احساست که جلوی چشمای عقلت رو گرفته برنامه ریزی نمیکنم. من و تو جنس هم نیستیم! بی خیال من شو. باور نکردم, تهش گفت اگر دوستم داری اذیتم نکن پس. احترام بذار به تصمیمم. منم احترام گذاشتم به تصمیمش. الان تو آمریکا با یه استاد دانشگاه زندگی میکنه. خودشم استاد همون دانشگاست. منم نشستم با تو فلافل گاز میزنم!
سرمو از توی بوی تند ترشی و سس و کلم و فلافل بالا گرفتم و با دهن پر گفتم : هوم!
گفت هیچ میدونی وقتی اینطور مواقع میگی هوم میخوام با مشت بزنم تو دهنت؟
نگفتم هوم, سرمو تکون دادم یعنی که فهمیدم.



+ از میان همینطوری های روزانه



1236


هرکسی رفیق نمیشود, هرکسی نمیتواند جای او را توی دلت بگیرد, رفیق همانی ست که روح تو را سبک میکند, تو را وا میدارد از میان انبوه رنجها سرت را بالا بگیری و هوای تازه را بریزی توی ریه هایت. رفیق همانی ست که تو را اولویت میدهد بر همه چیزش, بر احساسش. این رفیق میتواند زن یا مردی باشد که دل تو را سبک میکند. تو را رها نمیکند ...



1235


پائیز فلان است!
دقیقن تنظیمات من از همانجائی به هم میریزد که ساعت را عقب میکشند, زودتر تاریک میشود و سیاهی شب طولانی تر است. از یک هفته آخر شهریور هم که آب و هوا تکلیفش نه با خودش روشن است نه با خالقش, رخوت می آید و مینشیند روی کولم و می گوید : هییینه, هوشش, اوهه! یک رنج ابدی طوری دارم اصلن که واویلا! کافر نبیند و اون یکی هم نشنود. من هم راه رفتن زیر نم نم باران روی برگهای زرد شده خیابان ولیعصر را دوست دارم ولی خب با آن تاریکی زودرسش و آن پبچش نفیر و ناله مرگ لابلای شاخه های درختانش کنار آمدن برایم سخت است. من خودم متولد فصل سرد سالم آنهم وسط چله زمستان ولی خب طبع گرمی دارم, گرمائی هستم ولی با سرما نمیتوانم کنار بیایم علی رغم گرمائی بودن شدید تابستان و بهار را ترجیح میدهم. همه چیز سبز است, نور زیاد است, روزهای پاک و سالم به خاطر گردش هوا بیشتر است, اکسیژن بیشتر است و ... ولی خب می گویند پائیز فصل عشاق است, چرایش را من هم نفهمیدم, میگویند توی پائیز ... نمیدانم چه چیز دیگری میگویند ولی هرچه میگویند درباره اش من از همان روز اول مثل خرس توی خودم گوله میشوم تا اواخر اسفند که باز همه چیز برمیگردد طبق روال عادی خودش.


+ از میان همینطوری های روزانه



1234


اولین جنازه ای را که دیدم روی دست میبردند و رویش گل میپاشیدند سال شصت و دو بود بعد از عملیات خیبر. بعدش هرچند هفته یکبار شهیدی می آمد و روی دست میرفت تا گلزار شهدای یافت آباد. آن آدمها را یادم هست. خیلی هاشان را یادم هست. جوانهائی بودند محجوب و سر به زیر. یادم نمی آید کسی از آنها حرف درشتی شنیده باشد یا آزاری دیده باشد. یک سریشان ریش تنک و کم پشتی داشتند. ریش نمیزدند, بچه رزمنده های آنموقع را قطعن یادتان هست. همه همین شکلی بودند. لبخندهایشان را یادتان هست. شلوار خاکی و پیراهن روی شلوار. با خانواده شان که حرف میزدی میدیدی اینها توی خانواده هم تک بودند, از آنهائی که احترام پدر و مادر برایشان از نماز هم واجب تر بود. از آنهائی که میرفتند و جای فلان کس تو باغ کار میکردند چون طرف پایش شکسته بود و ممکن بود کارش را از دست بدهد. از آنهائی که کمک حال خلق الله بودند. آدمهای عادی بودند ولی عادی نبودند. من یادم نمی آید از آن تیپ پانکی توی محل هم شنیده باشم که درباره شان بد بگوید یا بگوید اینها ما را آزار دادند. اینها توی شهر نماندتد تا بشوند طلبکار ملت. اینها رفتند و سینه سپر کردند تا گلوله ها از مرز رد نشود.
اینها را با آنهائی که ماندند و هنوز هم خود را جیره خوار خون شهدا میدانند و هر روز یک چیز را بهانه خون شهید میکنند مقایسه نکنید. اینها به حق اسطوره اند. هنوز هم هروقت دلم خرد میشود, تنگ میشود, خون توی تنم منجمد میشود میروم سر قبرشان, میروم سر قبر ممد جهان آرا, میروم سر قبر آن سرباز وظیفه شهیدی که سالهاست انگار مادرش مرده و دیگر کسی سراغش را نمیگیرد. میروم آنجا و در یک تنهائی ابدی غرق میشوم.


+ از میان همینطوری های روزانه


1233


بدترین کار این است وارد رابطه ای میشوی و به عمد کسی را وابسته خودت میکنی، برایش از آینده حرف میزنی و روزهای خوب و خوش را ترسیم میکنی زمان میگذرد خوشحالی او خوشحالتر ولی یکهو که ماجرا گرم شد و ان طرف دوم ماجرا حسابی توی رابطه غرق شد، یادت می اوفتد بودن توی رابطه هزارو یک مسولیت دارد، هزارو یک تعهد دارد، ترس می افتد توی جانت لابد که یکهو از یک جائی سرد میشوی و به آن نفر دوم که شبیه ماهی توی ماهیتابه دارد جلز و ولز میکند هم یک کلمه نمی گوئی چه مرگت است، تماسها را درست جواب نمیدهی، پیامها را بی پاسخ میگذاری، فکر میکنی آن نفر دوم هم مثل خودت یکهو میفهمد تو چه آدم بزدل و ترسوئی (شاید هم هوسران) هستی و اصلن عین خیالش نیست و میرود سراغ نفر دیگر و آینده دیگری که برایش ترسیم شود، ولی آن نفر دوم شده است گاه شب و روز خواب نداشته است که بفهمد تو چه مرگت است، بیمار شده است، افسرده شده است، پیغام پشت پیغام میرود و می آید ولی خب شما چپیده ای توی پیله ات و به گمانت داری کار درستی میکنی و زمان هم همه چیز را حل خواهد کرد! نه عزیز من آن نفر دوم ( که در بیشتر مواقع یک زن است) نه ربات است نه یک ماشین قابل برنامه ریزی مجدد، خنج میخورد روی احساسش و ممکن است جای آن خنج بماند تا ابد.


کاش آنقدر جربزه داشتیم عینهو آدم میگفتیم چه مرگمان است و از آن بهتر قبل از اینکه کسی را وابسته کنیم به این روزها هم فکر کنیم.



+ از میان همینطوری های روزانه



1232


پیرمرد عکس سیاه و سفیدی را از توی کیفش نشانم میدهد, زنی با دامنی زیر زانو, موهای کوتاه مشکی با پیرهن آستین کوتاه یقه داری که یک دکمه بالاییش هم باز است. زن ایستاده است کنار دوچرخه ای و دارد به یک جائی بیرون قاب عکس نگاه میکند. به عکاس نگاه نمیکند, لبخند میزند, عکاس عکس را از پائین گرفته است. پیرمرد می گوید همه چیز رو یادم رفته الا سودابه. به عکس اشاره میکند. الانم نشستم اینجا نوه ام بیاد دنبالم. نشسته ایم توی لابی آزمایشگاه بیمارستان پارس. عکس توی دستهای من است. خم شده ام به جلو. یک لحظه چشمهایم را میبندم. تصور میکنم یک جائی هستیم توی تهران, سالهای میانی دهه چهل, زن و مرد جوانی از آنطرف خیابان پیاده می آیند, زن فرمان دوچرخه ای را توی دستش دارد, مرد کنارش حرکت میکند. میخندند, من دوربینی لوبیتل توی دستهایم دارم, میروم سمتشان.



+ از میان همینطوری های روزانه


1231


‏زن روی پنجه پا ایستاد و گوشه لبهای مرد را بوسید, به همین سادگی در همین حوالی ما زندگی جریان دارد ...


+ از میان همینطوری های روزانه