بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

۱۲۹۳


یکم - نشسته ام روی صندلی آرایشگاه، یکی از آنهائی که منتظر است و با آرایشگر هم آشنائی دارد بلند بلند می گوید، فلان فلان شده ها جریمه های رانندگی را دو برابر کرده اند، جریمه چراغ قرمز شده دویست هزار تومان. می پرسم یعنی قرار است از چراغ قرمز رد شوید که ناراحتید؟ آرایشگاه ساکت میشود.

متاسفانه توی رانندگی بیشترمان انواع و اقسام تخلفات رانندگی را انجام میدهیم و وقتی هم جریمه میشویم بالا و پائین همه چیز را فحش میدهیم و اینطور مواقع هم یکی از زمانهائی ست که یاد پول نفتمان می اوفتیم که دارند میخورند و چیزی هم به ما نمیدهند! یک جورهائی تخلف از قوانین راهنمائی و رانندگی را حق مسلم خودمان میدانیم.


دوم - یکبار تصمیم گرفتم هرطور شده اینبار بین خطوط رانندگی کنم، چون تقریبن امر محالی ست! اوایل اتوبان همت که خلوت بود میشد ولی بعدش که رسیدیم به ترافیک به مرور تبدیل شده به " عملیات ناممکن" چون ماشینهای کناری و پشتی اجازه نمیدهند، اگر بخواهید بین خطوط بروید یا باید متوقف شوید یا اینکه با اعتراضات متعدد راننده ها که به شکل بوق صورت می گیرد کنار بیائید، بعدش هم هی شما را فشار میدهند توی ماشین کناری، بگذریم که همان اوایل خلوتی هم یکی سر بین خطوط رانندگی نمیکردند و اصلن انگار هیچ شناختی از آن خطوط سفید ندارند!


سوم - سه سال است که آمده ام این خانه جدید، سر کوچه ما سطل آشغالی ست که گاهی دورش هم پر از آشغال میشود، این سه سال بنده تمامن در حال تذکر دادن بوده ام، به بقال گفته ام کارتنها را همانطور با ابعاد کامل ول نکند، به کارگرش بگوید کارتنها را باز کند و دسته کند، به فلان همسایه می گویم کیسه را کنار سطل ول نکن، توی سطل بیاندازد، به همسایه روبروئی که به طریق پرتاب دیسک آشغال را پرت میکرد توی سطل و بیشتر مواقع هم می افتاد اطراف سطل چندباری گفتیم تا فهمید که میشود با آسانسور آمد پائین و آشغال را توی سطل انداخت. مثلن اینجا مثلن یکی از نقاط خوب شهر است و بدبختانه آدمهائی با ظاهر و وجهه درست و درمان همین نکات کوچک را رعایت نمیکنند!


چهارم - توی مترو و بی آرتی صندلی هائی مشخص شده اند که برای افراد کم توان و معلول و سالمند می باشد، این صندلی ها همیشه پر هستند، چند روز پیش توی اتوبوس شخصی بالا آمد که یک دست نداشت، آن آدمهائی که روی این صندلی ها نشسته بودند هیچکدام تکان نخوردند، سرآخر من معترض شدم که یکی از شماها بلند بشود که ایشان بنشینند! 


پنجم - همیشه همه چیز را انداخته ایم گردن حکومت، تا اتفاقی افتاده فحش داده ایم به حکومت، تا چیزی شده حواله داده ایم به اینکه پول نفتمان را خورده اند، مواردی که در بالا اشاره شد ربطی به حکومت ندارد، روابط بین خودمان توی جامعه است، خودمان مراعات کنیم!


ششم - آب فراموش نشود، توی فصل سرد هم نوشیدن آب خوب است.

پ.ن : توی فصل سرد هم حمام رفتن فراموش نشود!



۱۲۹۲


یک شکلی هم از استفاده ابزاری هست که یکی از کارمندهای زن شیک و ترو تمیزشان را میاندازند به جانت که دم به دقیقه زنگ بزند و یک جاهایی هم از لوندی و ظرافت زنانه اش استفاده کند که توی مناقصه ای که شرکت کرده اند بهشان امتیاز بیشتری بدهی لابد! سرآخر میگوید " اگر اجازه بدید حضورن خدمت برسیم" جواب میدهم "نه!"


شاید فکر کنید مردها کشته مرده این شکل لاس زدنها هستد اول اینکه همه مردها اینطور نیستند و دوم اینکه وقتی از حدش میگذرد مشمیز کننده میشود. 


+ متاسفانه خود آن زن هم این را پذیرفته. اینکه مجبور است یا به خواست خود نمیدانم. یک تبصره ای بزنم که منظورم توی این متن بخش خاصی از زنان بوده و قطعن بخش اعظمی از زنان شاغل این رویه را ندارند.

telegram.me/boiereihan



۱۲۹۱


گفت میشود کسی را دوست داشت که دوستت ندارد؟ 

گفتم مغزت دچار تروما شده؟

گفت مغزم نه, ولی قلبم چرا!

گفتم نگران نباش آنهم با یک سکته رفع میشود, سخت نگیر.



۱۲۹۰


کجا تصمیم گرفتم خشم را کنترل کنم؟

چهار پنج باری مرا زده بود, حرفی نزدم, کلن درگیر نمیشدم اینطور مواقع, یکبار شنیدم به دفاع جلو زنشان گفت یارو شماره هفترو بزن, اینکاره نیست! البته فکر نکرده بود توی آن هاگیرواگیر بشنوم. ده سال پیش بود, توی یکی از مسابقات محلات, همینطوری عادی توی زمین خاکی زخمی میشوی اینوسط یکی هم بخواهد بزندت قطعن اوضاع به خوبی برایت پیش نخواهد رفت. یکجا وسط زمین توپ بلندی فرستادند, این توپها برای من بود باید میزدم اما نزدم گذاشتم بلند شود, همانی که مرا زده بود, بلند که شد آرام چرخیدم, زیرش خالی شد, به پشت برگشت, برای اینکه با سر زمین نخورد آرنجش را حایل کرده بود, اینها را من شنیدم چون خودم توی آن صحنه ندیده بودم, وزن بدنش روی مچ و آرنج دستش چرخیده بود, آرنجش پیچیده بود, مچش خرد شده بود, ساعدش را پیچ و مهره کردند, شش ماه توی گچ و آتل بود. تا بیاید دوباره فوتبال را شروع کند من ول کرده بودم و افتاده بودم توی سرازیری اضافه وزن. همانجا فهمیدم ارزشش را ندارد, توی خشم یکی از طرفین ماجرا آسیب خواهد دید, توی خشم تمام شان و شخصیت و شعور آدمی زیر سوال میرود. میشود کنترل کرد, میشود از کنارش گذشت, بعضی وقتها ارزشش را ندارد, فوقش دوبار دیگر مرا میزد , مثل همیشه چندتا زخم دیگر با خودم میبردم خانه ولی حداقلش آن دست خرد نمیشد, هرچند من هم نمیدانستم قرار است اینطور بشود!

شش سال بعدش توی سالن یکی همینکار را با من کرد, روی آرنج دست چرخیدم, هرچند نشکست ولی درد کهنه اش هرازگاهی بیرون میزند!



#ازمیان_همینطوری_های_روزانه 

telegram.me/boiereihan



۱۲۸۹


دارم صورتمو مرتب میکنم, سیبیلمو درست میکنم, ایستاده در توالت و میگه اینجاشو اونجور کن اونجاشو اینجور کن, خانما اینجوری دوست دارن، فلان جور دوست ندارن!

بچه های این دوره زمونه رو, ما جرات نداشتیم تو چشای بابامون نگاه کنیم چه برسه اینکه بهش بگیم سیبیلتو اینجوری بزن یا اونجوری!



۱۲۸۸


دو سال مریض بود و سرآخر دیروز از دنیا رفت. مادر یکی از فامیلهای دورمان بود. دو سال رفت و آمد سرآخر سه ماه پیش فهمیدند سرطان ریه دارد. بعنی بیش از بیست ماه کسی نفهمید حتی اینوسط یکی از دکترها به پسرش گفته بود مادرتان تمارض میکند و اصلن مریض نیست!! بدبختانه یکیشان هم تشخیص داده بود که قلبش مشکل دارد و عمل قلب باز هم انجام داد!! سه ماه پیش پزشکی گفته بود از پشت قفسه سینه عکس بگیرند و تازه فهمیدند آنجا توده ای جا خوش کرده و کار هم از کار گذشته. سرطان نوع دی(D). به همین سادگی یک نفر به خاطر عدم تشخیص مرد. این یکی از هزاران موردی است که هر سال رخ میدهد. برای همه هم عادی شده است انگار.



+ از میان همینطوری های روزانه



1287


توی این آلودگی

خیابانی سر ریز از بلبشوی ترافیک

کاش کسی حواسش نباشد

بشود تو را نرم سبک

در هیاهوی زندگی

آرام بوسید ...



ای لیا

telegram.me/boiereihan



۱۲۸۶


مرد دست راستش را میکشید به پشت زن, آرام شانه و کمر زن را لمس میکرد, گودی کمرزن را نوازش میکرد, از روی پیرهن زن دست میکشید روی کمر زن, زن حرف میزد, دست مرد روی میز بود, زن کنار مرد نشسته بود, مرد کمی جابجا شد, دستش را از پشت زن برداشت, زن حرفش را قطع کرد وگفت: با پشتم بازی کن دوست دارم, نوازشم کن! مرد خندیده بود, لبخند زده بود. 

مرد دوباره دست کشیده بود به شانه های زن, زن حرف میزد, آرام آرام سرش را خم کرد روی دست مرد, روی میز, زن حرف میزد ... چشمهایش را بسته بود لابد!



+ داستانک

telegram.me/boiereihan



۱۲۸۵


مسیر را با گچ مشخص کردم و گفتم از خط منحرف نشود, روی همین خط به عمق پنجاه سانتی متر مسیر را بکند و برود جلو. قرار بود برای برق رساندن به یکی از جبهه های کاری کابل جدیدی بکشیم. قبلترش نقشه را دیده بودم و کابلها و لوله های موقتی که حین پروژه پیمانکارها قرار میدهند را روی نقشه علامت زدم و مسیر جدیدی برای خودمان پیدا کردم. توی کانکس نشسته بودم, یکهو برق نوسانی کرد و بعدش برق قطع شد. اولین چیزی که توی ذهنم چرخید این بود که یعنی امکان دارد کارگر ما از مسیر منحرف شده باشد؟  در کانکس باز شد و سرکارگرمان کوبید توی سرش و همینجا جواب سوالم را گرفتم. بله کار کارگر ما بوده! کارگر جایی از مسیر منحرف شده بود و بعدش با کلنگ زده بود روی کابل برق اصلی یکی از زونهای پروژه. پنجاه متر پرت شده بود, سر کلنگش آب شده بود. زنده ماند البته. بعدش که پرسیدم گفته بود : من دیدم مسیر شما طولانی تره گفتم شاید به خاطر بی تجربه گیتون باشه خواستم مسیر رو کوتاه کنم!

توی زندگی هم همینطور است گاهی میخواهیم دور بزنیم میخواهیم مسیر را کوتاه کنیم میخواهیم زودتر برسیم فکر میکنیم حرفهای بقیه از سر شکم سیری ست. گاهی تجربیات دیگران را میشود شنید میشود از بخشی از راه رفته شان استفاده کرد. ایرادی ندارد. استفاده کنیم ولی نه اینکه الزامن حتمن نعل به نعل راه آنها را برویم هرچند درباره کندن مسیر توی یک پروژه حتمن باید بر اساس نقشه حرکت کرد!



+ از میان همینطوری های روزانه



۱۲۸۴


توی مغازه دخترک ده دوازه ساله ای آمد و گفت : دو بسته مگنا می خوام" موهای بلند مشکی اش تا پشت کمرش پائین آمده بود. پرسیدم : سیگارو برا پدرت میخوای؟

" نه واس مامانم میخوام" بعد با دست جائی را بیرون مغازه نشان داد, زنی نشسته بود پشت فرمان ماشین, سیگارها را گرفت و رفت.

اینکه دوست دارید سیگار بکشید به خودتان ربط دارد اینکه دوست دارید ترکیبی از انواع و اقسام مواد شیمیائی را توی ریه هایتان بدهید باز هم به خودتان ربط دارد اینکه میدانید سیگار عامل بخشی از انواع سرطانهاست و باز میکشید به خودتان ربط دارد ولی آن کودک چون شما پدر و مادرش هستید هیچ حق انتخابی ندارد, مجبور است با شما زندگی کند. جای او تصمیم نگیرید.



+ از میان همینطوری های روزانه



1283


زن موها را کوتاه کرده بود, موها را دوباره زیتونی کرده بود, لباس شب سرمه ای رنگ را پوشید, کفش های بند دار پاشنه دارش را پا کرد, چرخی توی اتاق زد,دستها را بالا گرفت و چشمهایش را بست , آرام پشت دست را کشید روی گونه اش, مرد ایستاده بود توی آستانه در:


"موی کوتاه پادشاهِ موهاست"



+ از میان همینطوری های روزانه



1282


کلن چهارخط مشق بهشون میدن. تو مدرسه هم که همش در حال بازی و آواز خوندن هستن. یه کانال تلگرام درست کردن واس کلاس و معلم عکس و فیلم میذاره اونجا. خود خانم معلم هم که ترگل ورگل و خوشگل. بعد همون چهارخط رو هم کلی آه و ناله میکنه تا بنویسه. چند روز پیش میگه من باس یه نوکر داشته باشم مشقامو برام بنویسه!
یادم افتاد کلاس اول خانم معلم ما یه مقنعه داشت تا سر زانوهاش. ابروهاشو برنمیداشت سیبیل داشت و ... روزی چهار صفحه رونویسی داشتیم تو خونه. موهامونم مجبور بودیم از ته با نمره چهار بزنیم. تو اون سن و سال کتکمون هم میزدن(حالا هی بگو دهه شصت یادش بخیر!!) همش دست به سینه بودیم تو کلاس جیک نمیزدیم! بعد مشق نمینوشتیم تو خونه هم کتک میخوردیم. کلن بازی دوسر باخت بود!
بهش میگم حالا این یه خط رو هم بنویس ببرمت بیرون بستنی بخوریم! ولو شده روی زمین. میگه حال ندارم!


+ از میان همینطوری های روزانه



1281


مرد دراز کشده است, نگاه میکند به جائی در فضای خالی بین کف اتاق تا سقف, دست دراز میکند توی فضای خالی, آرام دست میکشد روی عطر زن که از خلالِ مرور خاطره ای پخش شده است در اتمسفر اتاق ...



1280


گفت یک نوعش اینطور است:
صبح بلند میشوی دلتنگش میشوی دست دراز میکنی گوشی را برمیداری نگاه میکنی به عکسش, میخواهی خبری بگیری ولی پیش خودت میگوئی اینطور عادت میکنم به کسی که قرار نیست برای من باشد. گوشی را روی تخت رها میکنی. دراز میکشی, طاقت نمی آوری گوشی را برمیداری و برایش چیزی میفرستی. برایت چیزی می فرستد. حالت خوب میشود. میگوئی گور پدر دنیا, لحظه را دریاب. 


1279


بوها اینطورند, توی خاطرات, توی لحظات منجمد میشوند, یک جائی توی یک خیابانی یکهو تورا میچسبند, فشارت میدهند, سر میچرخانی در پی آن لحظه منجمد, کسی نیست, اما طعم شیرین حس بودنش پیچیده است لابلای ازدحام آدمهای یک عصر پائیزی.