بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1339


به هر حال باید یاد بگیریم نظراتمون اگر مخالف همدیگه ست بتونیم تحمل کنیم، هرچند بعید میدونم به این راحتی بشه.



1338


اینکه زنی تو را دوست بدارد, اینکه بفهمی قلبش برای تو فشرده میشود, تنگ میشود, اینکه بدانی زنی حال خوبش را در میان خاطرات بودنش با تو پیدا میکند خوب است, این خوب است, اینکه بدانی زنی تو را دوست دارد.


ای لیا


1337


آخرش به یک جائی میرسی میفهمی که تنها آدم مورد اعتماد زندگی خودت هستی, خودت تنها کسی هستی که زیر پایت را خالی نخواهد کرد, خودت تنها کسی هستی که خودت را دوست دارد, تنها کسی که حرفت پیش او میماند, خودت هستی, گاه سخت این را میفهمی, گاه در هاله ای از رنج و سوءتفاهمات این را میفهمی.
 اعتماد سخت بدست می آید و راحت از دست میرود.


+ از میان همینطوری های روزانه


1336


بی آر تی ایستگاهِ قبل از میدان ولیعصر نگه میدارد، آدمهای توی ایستگاه را نگاه میکنم، پیرمردی ایستاده است و سوار نمیشود، توی اتوبوس جا هست ولی سوار نمیشود، ته چهره اش شبیه یکی از دوستان دوران دانشگاه است، چند ماهی هست خبری از او ندارم، گوشی توی دستم است، بالا می آورم و دنبال اسمش تو لیست میگردم، اسمش را پیدا میکنم، اسمش را لمس میکنم و جادوی هزاره سوم به کار می افتد و شماره اش را میگیرد، چندتائی زنگ میخورد و بعدش جواب میدهد، احوال پرسی میکنیم، حرف میزنیم، همین تعارفات معمول، اینکه کجا هستی و چکار میکین و از این حرفهای همیشه تکراری. بعدش یکهو وسط این تعارفات حرفی را پرت میکند: "فلانی رو که یادته؟!"
" آره، کجاست راستی؟!"
" سرطان خون داره، الان هم بیمارستانه"
 مثل پتک میخورد توی سرم، اتوبوس پشت چراغ خیابان زرتشت ایستاده است، تایمر روی عدد هفت گیر کرده است. کمی دیگر درباره بیماری اش میگوید و بعدش هم من آدرس بیمارستان را میگیرم که سری بزنم و جویای احوال آن دوست شوم. چند روز میگذرد و من هم انقدر درگیر کار میشوم که به کل فراموش میکنم ماجرای آن دوست بیمار را. امروز شنیدم آن دوست مرده است. بیماری امانش نداده و ته مانده جانش را هم کشیده و خشک کرده. امروز تهران نبودم ووقتی شنیدم یک جائی بالاتر از سطح زمین بودم، شاید پنجاه متر بالاتر، باد سردی می آمد، آن ته توی افق خورشید داشت میرسید به آغوش زمین، یقه کاپشن را جمع کردم بالا، دستهایم را توی جیبم چپاندم و به این فکر کردم:

ناگهان
چقدر زود 
 دیر می‌شود!

+ از میان همینطوری های روزانه

کانال تلگرام من telegram.me/boiereihan



1335 - سی و هشت سالگی


سارا میپرسد چند سالم شده است! چند سالم است واقعن؟ برای شمردن سالهای عمرم اینطور حساب میکنم:

 سه سال از دهه پنجاه، دهه های شصت و هفتاد و هشتاد هرکدام ده سال و دهه نود هم پنج سال، پس میشود سی و هشت سال. سی و هشت سالِ تمام میشود، امشب سی و هشتمین سال عمرم که در گذشته جا مانده تمام میشود و فردا پایم را میگذارم توی سی و نه سالگی و یک سال بعد همین موقع میروم توی چهل سالگی و یازده سال بعد همین موقع میروم توی پنجاه سالگی و ... صبر کن! مگر کسی از آینده خبرت کرده که میشمری سالهای بعد نیامده را؟ مگر میدانی دو دقیقه بعد چطور میشود، همین دیروز یکی از آنهائی که می شناختی از امروز به بعد تبدیل شده است به قاب عکسی روی دیوار و مشتی خاطره از خود باقی گذاشته است! کجا میروی عمو جان؟ ده سال بعد؟! چهل سال بعدت را هم حساب کن خب! اینطور مواقع سرم را برمیگردانم توی گذشته، نمیخواهم آینده را ببینم، باقی عمری که نمیدانم چقدر است برایم جذابیتی ندارد، نگاه میکنم به عمری که گذشته است و چیزهائی که آنجا جا گذاشته ام، چیزهائی که میشود تویشان غرق شد و لحظه ای از هیاهوی برای هیچِ این دنیای وانفسا جدا شد، سرم را میکنم توی گذشته و بوی خوش خاطراتی نمور توی ذهنم میپیچد، لابلای کاغذها و عکسها، من آدم آینده نیستم، من گذشته ای هستم که توی حال زندگی میکند.

سارا تکانم میدهد : بابا چکار میکنی؟ 
 با انگشتهایم دارم میشمرم، انگشتها قاطی میشوند، به سارا می گویم پاهایش را دراز کند، خودم هم دراز میکنم، شروع میکنیم به شمردن، به هفتمین انگشت پای خودم که میرسم میگویم : این توئی سارا! هفت توئی، هفت سالته! بعد دوباره میشمریم، تا سی و هشت قرار است بشماریم!


+ از میان همینطوری های روزانه