بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1335 - سی و هشت سالگی


سارا میپرسد چند سالم شده است! چند سالم است واقعن؟ برای شمردن سالهای عمرم اینطور حساب میکنم:

 سه سال از دهه پنجاه، دهه های شصت و هفتاد و هشتاد هرکدام ده سال و دهه نود هم پنج سال، پس میشود سی و هشت سال. سی و هشت سالِ تمام میشود، امشب سی و هشتمین سال عمرم که در گذشته جا مانده تمام میشود و فردا پایم را میگذارم توی سی و نه سالگی و یک سال بعد همین موقع میروم توی چهل سالگی و یازده سال بعد همین موقع میروم توی پنجاه سالگی و ... صبر کن! مگر کسی از آینده خبرت کرده که میشمری سالهای بعد نیامده را؟ مگر میدانی دو دقیقه بعد چطور میشود، همین دیروز یکی از آنهائی که می شناختی از امروز به بعد تبدیل شده است به قاب عکسی روی دیوار و مشتی خاطره از خود باقی گذاشته است! کجا میروی عمو جان؟ ده سال بعد؟! چهل سال بعدت را هم حساب کن خب! اینطور مواقع سرم را برمیگردانم توی گذشته، نمیخواهم آینده را ببینم، باقی عمری که نمیدانم چقدر است برایم جذابیتی ندارد، نگاه میکنم به عمری که گذشته است و چیزهائی که آنجا جا گذاشته ام، چیزهائی که میشود تویشان غرق شد و لحظه ای از هیاهوی برای هیچِ این دنیای وانفسا جدا شد، سرم را میکنم توی گذشته و بوی خوش خاطراتی نمور توی ذهنم میپیچد، لابلای کاغذها و عکسها، من آدم آینده نیستم، من گذشته ای هستم که توی حال زندگی میکند.

سارا تکانم میدهد : بابا چکار میکنی؟ 
 با انگشتهایم دارم میشمرم، انگشتها قاطی میشوند، به سارا می گویم پاهایش را دراز کند، خودم هم دراز میکنم، شروع میکنیم به شمردن، به هفتمین انگشت پای خودم که میرسم میگویم : این توئی سارا! هفت توئی، هفت سالته! بعد دوباره میشمریم، تا سی و هشت قرار است بشماریم!


+ از میان همینطوری های روزانه


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد