بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1348


‏امروز دو نفر همدیگر را بوسیدند
 به قدر یک بوسه از اندوه جهان کم شد ...



ای لیا



1347


یک ماه اثاث میاوردن. یک ماه تمام دیوارای راه پله رو تراشیدن ریختن پائین. از این مبلهای استیل غول پیکر و میز نهار خوری بزرگ, یخچال ساید بای ساید و... وانت نیسان و خاور بود که وسیله می آورد. چطوری اون بالا جاشون کردن هنوز جزء معماهای حل نشده ست! هر روز هم کلی آدم این بالا سر ما تو سرو کله هم میزدن که جهاز عروس ببینن و احتمالن کلی هم پشت سر عروس و دوماد و خونواده هاشون حرف بزنن. نصف گلدونائی که با خون دل خوردن تو راه پله گذاشته بودم و سبز شده بودن لت و پار کردن, یه شب هم عروس و دوماد رو آوردن انداختن تو خونه و رفتن. الان یک ماهه این دختر پسر اینجان هر روز دعوا دارن, هر روز بحث دارن, صبح میرن و شب برمیگردن دعوا میکنن. دیروز صبح هم بلند بلند پسره موقع پائین اومدن گفت : دو دقیقه وا میستم نیومدی من میرم!



+ از میان همینطوری های 



1346


میگه حتمن عیبی دارم که هیچ مردی حاضر نیست باهام بمونه.
میگم به لحاظ ظاهری و فیزیکی که عالی هستی به لحاظ اخلاقی و اینهارو نمیدونم.
میگه نه اخلاقم هم خوبه حداقل اطرافیانم از دستم شکار نیستن. 
میگم به نظر میاد از اون دخترائی باشی که از همون اول رابطه به دنبال ازدواج هستن. 
 میگه خب مگه بده؟ میگم نه بد نیست ولی ممکنه اون آدم واقعن لیاقتشو نداشته باشه, خودتو دست کم میگیری.
 میگه سنم داره بالا میره. میترسم. میگم الان بعضی مردها دنبال تعهد و قبول مسولیتش نیستن, سخته واقعن خب. 
 میگه نه اتفاقن دوست ندارم سربار باشم میخوام هردوتامون با هم بسازیمش.

دیگه چیزی نگفتم ...



1345


وقتی زن زیبائی میمیرد


 واقعیت آوار میشود روی سرت ...



ای لیا



1344


امروز دیدمش موهاش سفید بود, ریشاش سفید بود, دندوناش ریخته بود, صورتش چروک بود, موهاش ریخته بود و ... رسول یه روزائی تو زمین خاکی واس خودش افسانه بود, وقتی سال شصت و هفت چندتا از بازیکنای پرسپولیس اومدن تو محل ما با تیم منتخب محل بازی کنن رسول رو سر کرمانی مقدم هِد میزد, دوست داشتیم رسول باشیم, نفس کم نمیاورد, کارگر تراشکاری بود و بعدش شد اوستا و بعدش یه مغازه باز کرد و بعدش ... بعدش نمیدونم چی شد, بیست سالی میشد ندیده بودمش امروز بعد از بیست سال دیدمش. آخرین باری که دیدمش هنوز موهاشو داشت, موهاش مشکی بود, اما الان ...

ما کی بزرگ شدیم که خودمون خبردار نشدیم؟!



+ از میان همینطوری های روزانه



1343


گاه فقط میخواهی کسی باشد بنشیند نگاهت کند, حرف بزنی بشنود و نرم دستهایش را بکشد روی دستهایت,احساسی از درونت جریان پیدا کند و بالا بیاید و برسد به سرانگشتان دستهایش ... گاه فقط میخواهی کسی باشد!
 همین ...


+ از میان همینطوری های روزانه



1342


گاه فقط میخواهی کسی باشد لابلای خستگی هایت صدایت کند و تو هم بگوئی جانم ...


ای لیا

 Instagram : iliya.7


1341


وضعیت آدم در مواجهه با اتفاقات روزگار گاهی شبیه این معذوریتهای خودساخته در سینمای ایران است, اینکه مثلن مردی بعد از سالها مادرش را میبیند ولی خب چون یک چیزهائی ممکن است یک جائی دچار خطر شوند نمیتواند مادرش را در آغوش بکشد و همینطور که جلویش ایستاده هی نگاهش میکند و دیالوگهای خسته کننده ردوبدل میکند, اینطور مواقع آدم نمیداند با خودش چند چند است هرچند گاهی یکی مثل حاتمی کیا پیدا میشود و در آن صحنه فیلم از کرخه تا راین با فیلمبرداری از فاصله دور جای هما روستا یک مرد میگذارند و لباس زنانه تنش میکنند و صحنه در آغوش کشیدن را برداشت میکنند, گاهی در مواجهه با اتفاقات باید همینطور عمل کرد, لباس زنانه تنش کرد و در آغوشش کشید, فقط اینکه آن یاروی توی لباس زنانه زن نیست!



+ از میان همینطوری های روزانه


1340


به دوست دخترش گفته بود بیا خونمون یه طوطی دارم آشپزی میکنه, دوست دختره هم کلی خندیده بود, وقتی پسره گوشی رو قطع کرد طوطیه به پسره گفت : باور نکرد نه؟ من برم غذام ته نگیره!