بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1428


‏حال مرا چرا پرسی


بی تو رنجورم و هیچ فریادرسی نیست ...



ای لیا



1427


چرا تنهائی


وقتی هنوز کسی هست


تو را به نوشیدن چای


در هاله‌ای از عطر موهایش


مهمان کند ...



ای‌لیا



1426


زن
در خاطره نوشیدن یک چای
مردی را مرور میکند.


ای‌لیا



1425


اینکه آدمها چکار میکنند کجا میروند کجا میخوابند با که هستند این فقط به خودشان ربط دارد, چه از نظرمن و تو اخلاقی باشد چه نباشد, بیشتر مواقع از حسادتمان شروع میکنیم به کنکاش در زندگی آدمها. به ما ربطی ندارد. این را هرچند وقت یکبار با خودمان تکرار کنیم و بعدش چای بنوشیم و کتاب بخوانیم.



1424


مرد زن را بغل میکند، زن خودش را فرو میکند در آغوش مرد، از مرد کوتاهتر است، میخواهد توی تن مرد خودش را گم کند، مرد دستها را باز میکند که جدا شود، زن سرش روی شانه مرد است، دستها را دور کمر مرد حلقه کرده است...



+ داستانک


1423


یک نکته‌ای توی عکسهای دسته‌جمعی هست، عکسهائی که توی دورهمی‌ها میگیریم، توی سفرها توی سیزده‌به‌درها، عروسی‌ها و تولدها، توی این عکسها همیشه آن کسی که شما را دوست دارد به شما نگاه می‌کند، خودش هم حواسش نیست، عکاس یک لحظه شاتر دوربین را می‌زند، ولی او دارد به شما نگاه میکند، همه حواسشان به دوربین است به اینکه قشنگ سیب را ادا کنند تا لبخندشان قشنگتر بیافتد، حواسشان است توی عکس بد نباشند ولی او به هیچ کدام اینها اهمیتی نمیدهد، او به شما نگاه میکند، به شما نگاه میکند و گاهی لبخندی هم روی لب دارد ...



+ از میان همینطوری‌های روزانه


1422


‏زندگی چیزی‌ست 


شبیه انحنای تن زنی دلفریب


همانقدر زیبا همانقدر دور ...



ای‌لیا



1421


‏دل، تنگ میشود


منتظر نمی‌ماند.



ای‌لیا



1420


اپیزود اول
کیسه ادرار بیمار رو چک میکنه، پیرزنی هفتاد ساله‌ست. خوابه، میشینه کنار صندلی پیرزن، ساعت دو و چهارده دقیقه بامداده، از شیشه کوچیک روی در نور راهرو میزنه تو اتاق، بلند میشه مقنعه‌اش رو کمی جابجا میکنه، میاد بیرون، طرفه رو میبینه که از استیشن پرستاری میره سمت راه‌پله، میاد سمت استیشن، میشینه رو صندلی، فلاسک چای رو برمیداره یه لیوان چای هل‌دار پر میکنه، جعبه گز رو از تو کشو فلزی میاره بیرون، یکی میذاره کنار لیوان چای، نگاه میکنه به بخار چای، ساعت مچی رو دستشو جابجا میکنه، ساعت دو و بیست و یک دقیقه بامداده.

اپیزود دوم
"کرمی! کرمی! رسول کجائی نوبت توئه، سمت آریاشهر، میری؟"
کرمی لخ و لخ کفشارو میپوشه، نیم ساعتی چرت زده. نگاه میکنه به ساعتش، دو و چهارده دقیقه بامداد، آدرس رو میگیره، مهندس غفوری کوچه هشتم، پلاک ده طبقه سوم!
پیش خودش میگه باز مهندس مهمون داشته بعد جواب خودشو میده : خب به تو چه!
زنگ طبقه سوم رو میزنه. صدای مردی پشت آیفون میگه اگر امکانش هست ده دقیقه صبر کنید. کرمی سر تکون میده میشینه تو پرایدش از فلاسک قهوه‌ای رنگ یه لیوان چای پر میکنه، از تو داشبرد چندتا توت خشک شده برمیداره. ساعت سبز رنگ روی داشبرد روی دو و بیست و یک دقیقه بامداده.

اپیزود سوم
زن میره به سمت پنجره آشپزخونه نگاه میکنه تو کوچه، برمیگرده سمت اتاق ساعت روی دیوار دو و چهارده دقیقه بامداد رو نشون میده، چای خشک رو میریزه تو قوری، آب جوش رو میریزه روی چای. قوری رو میذاره رو کتری میشینه پشت میز آشپزخونه، گوشی رو برمیداره میره تو پروفایل تلگرام مرد، عکسهای پروفایل رو نگاه میکنه، رو هرعکس مکث میکنه، چیزی توی ذهنش جابجا میشه لبخند میدوئه رو لباش، ساعت گوشی دو و بیست‌و‌یک دقیقه بامداده.


1419


کافی‌ست کمی باشی


هوا را تازه میکنی ...



ای‌لیا



1418


‏در من


حرفی‌ست


بی هیچ اشارتی


طعنه‌ای


نکته‌ای


حرفی‌ست برای روز مبادا


روزی که در سالهای پشت سر


جا مانده!



ای‌لیا