بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1440


نان لواش گرفته بودم، بوی نان تازه آدم را دیوانه میکند، توی ماشین بوی نان پیچیده بود. گرسنه‌ام شد. ماشین را توی پارکینگ گذاشتم نانها را برداشتم یک تکه از نان را کندم و پله‌ها را بالا آمدم نان را تکه تکه میخوردم جلوی طبقه اول زن همسایه دست گذاشته بود روی دیوار و با چرخاندن پا سعی میکرد کفش سبک و راحتی‌اش رو چفت پایش کند، سلام و احوال‌پرسی کردیم، چشمهایش به نانها بود، تعارف کرد گفتم زنده باشید و سلام برسانید و پله‌ها را آمدم بالا، بوی نان چنگ زده بود به دیوارهای راهرو، به پاگرد نرسیده برگشتم، زن رسیده بود به در ساختمان نان تعارف کردم، کمی دست‌دست کرد بعد دوتا از نانها را برداشت و گفت من دو نفرم خب!



+ از میان همینطوری‌های روزانه



1439


یکسال توی رشت خانه گرفتیم خانه که نه دوتا از اتاقهای یک خانه را اجاره کردیم در خروجی جدا بود و میشد گفت مستقل است ولی اتاق ما یک در داشت که به هال خانه همسایه باز میشد که قفلش کرده بودند، یکی از بچه‌ها یک تلوزیو سیاه و سفید قرمز رنگ چهارده اینچ داشت. همین تلوزیونهای کوچکی که کانال با چرخاندن یک سلکتور عوض میشد و همیشه هم برفک داشت بازی آرژانتین و آلمان در جام‌جهانی ۸۶ را هم توی همینها دیده بودم. این تلوزیونها قدرت خاصی داشتند طوری که اگر در خانه های اطراف کسی ویدئو تماشا میکرد یا آتاری بازی میکرد این تلوزیونها تصویر را میگرفت. یک شب از سر تصادف که کانالها را میچرخاندیم تصویر زنی آمد که میرقصید اول فکر کردیم باکو یا جای دیگری را گرفته‌ ایم ولی بعد معلوم شد شوی هفتادو‌هفت استودیو طنین است و سرآخر فهمیدیم صاحبخانه ویدئو خریده است. شبها معمولن فیلم‌فارسی و شو نگاه میکردند ولی بعضی روزها مخصوصن صبح که کسی خانه نبود فیلمهای صحنه‌دار هم میدیدند بعد فهمیدیم ‌پسر بیکار خانواده صبحها که کسی نیست فیلم‌های دیگری نگاه می‌کند. مثلن یکبار تایتانیک را می‌دید ما هم می‌دیدیم آنور در، روی صحنه‌ها هی تصویر را عقب و جلو میکرد لابد میخواست دقت کند، گاهی هم استوپ را میزد و صحنه فریز میشد، یکبار خواستم به در بزنم که "بزنم بره جلو". روی فیلم هم‌ میزد،آنموقع‌ها میگفتند روی فیلم اگر عقب و جلو برود فیلم خراب میشود، رسید سر صحنه خوابیدن کیت و لئونارد توی ماشین، این صحنه را صدبار عقب و جلو کرد، هی نگاه کرد و دوباره زد عقب. البته هرچقدر منتظر ماندیم فیلم خاک بر سری بیاورد و نگاه کند، اینکار را نکرد حالا یا پیدا نکرد یا اینکه نخواست خاک برسریترین فیلمی هم که دید و ما هم دیدیم غریره اصلی بود.



+ از میان همینطوری‌های روزانه



1438


‏میگه مرد شکمو خوبه قهر هم که کنه وقتی گشنش بشه خودش برمیگرده.



1437


عاشق میشدیم از این عشقهای مثلن آسمانی از همینهائی که خجالت می کشیدم مثلن به موهایش فکرکنیم چه برسد به جای دیگرش! میگفتیم گناه است باید در وجودش خلاصه شد، باید در مقابلش هیچ شد و به عدم رسید، میگفتیم این عشق تصویری از آن عشق الهی ست آن عشق ازلی که باعث رشد میشود، ما را به کمال می رساند. چند سالمان بود مگر، شانزده هفده! در خلسه یادآوری لحظه لحظه اش خاکستر میشدیم و لذتش تا عمق وجودمان را می لرزاند. کاش بزرگ نمیشدیم و همانقدر احمقانه به واقعیت های زندگی خیره میشدیم.
عشق هم عشقهای قدیم ...


1436


دلمان به این خوش است که فراموش می‌کنیم، اینکه یادمان می‌رود، دوباره برمیگردیم و از سر خط شروع می‌کنیم اما یک جائی یکهو یک بو، یک آهنگ آشنا، یک تصویر، یک خیابان تو را برمیگرداند ...



1435


منتظرت بودیم
کسی آمد که تو نبودی!



1434


آدمهائی توی زندگیمان می آیند و میروند که گاه اسم دوست را با خودشان یدک میکشند، برای معرفی میگوئیم فلانی دوستمان است اما بعضی ها میشوند رفیق، می آیند نزدیکتر می آیند تا "فصول منجمد"* درونمان را گرم کنند، اینها زندگی بخش هستند، رفیق جان است ...



1433


تو خود بارانی


تازه می کنی نفس های بودن را ،


حتی وقتی نمی باری ...




ای لیا



1432


خانه عمو بودیم، پدر توی حیاط کباب باد میزد ماها در هال خانه توی سروکله هم میزدیم عمو نماز میخواند، من برادر کوچکترم را گرفته بودم زیرم و نشسته بودم رویش هرچه میگفت دارم خفه میشم اهمیت نمیدادم یکهو دیدم یکی دو سه تا پس گردنی خواباند و یک لگدی هم حواله ماتحتمان کرد، عمو بود بعد از چشم غره دوباره برگشت سر نماز و ادامه داد : والضضضضضضااااااللللللین!



+ از میان همینطوری های روزانه


1431


اهمیتی ندارد چه کسی هستی، یک آدم ساده و گم شده در میان روزمره‌های زندگی یا شخصیتی مشهور و پر از مشغله‌های زندگی، هیچکدام اهمیتی ندارد وقتی نتوانی زنی را خوشحال کنی ...



+ از میان همینطوری‌های روزانه


1430


بعضی وقتها آدم یک طوری بی حوصله است که تمام آرزوهایش اگر با هم یکجا برآورده شوند باز کلاف پیچیده حوصله‌اش باز نمیشود، رخوت و خستگی چنان دست و پای آدم را می‌بندد که انگار غم هزاران سال زندگی بشریت روی دوشت سنگینی می‌کند، چه کنیم؟ هیچ! چای مینوشیم و در خیال آدمهای دیگر خود را رها میکنیم ...



1429


گاه دنبال کسی می‌گردیم گاه در پی چیزی دست می‌کشیم به تن خسته زمان، گاه خاطره‌ای را می‌جوئیم در آدمی جدید، گاه پی طعم بوسه‌ای میگردیم که جائی در گذشته مدفون مانده است، گاه در پی آغوشی، لمس دست خاطره‌ای دور ... آدمی همیشه سرگردان است.



+ از میان همینطوری‌های روزانه