بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1604


دیشب یه انیمیشن میدیدم با دخترک، انیمیشن گودزیلا، فکر نمیکردم صحنه خاصی داشته باشه، یه جا دختره لخت شد، کامل لخت شد، منم کنترل رو برداشتم بزنم بره جلو دخترک هم داشت سقف و در و دیوار رو نگاه میکرد که مثلن نگاه نمی‌کنم، گمونم چندسال دیگه میاد توییتر و فیسبوک اینارو می‌نویسه و هرهر می‌خنده.



1500


تبلت دخترک صفحه‌ش ریخته بود به هم، ال سی‌دیش تعطیل شده بود عملن، طبق اصل "بازش کن چندتا ضربه بهش بزن" عمل کردم درست شد یه شیش ماهی کار میکرد امروز باز به هم ریخت بازش کردم وقت بستن چندتا چیز اضافه اومد، دخترک میگه اینا چیه؟ میگم تو تبلت بود؟ میگه آره! نگاهشون کردم و گفتم اینا چیز خاصی نیست. تبلت راه افتاد دوباره.



+ از میان همینطوری‌های روزانه



1471


‏سرصبحی توالت بودم دخترم هی میگف بابا بیا بیرون دیگه، گفتم بچه‌ست جیش داره حتمن اومدم بیرون میگم بیا برو میگه نه جیش ندارم برات لقمه گرفتم، رفتم‌ میبینم چارپنشتا لقمه نون پنیر کوچیک گرفته. اصلن حالم یه جوری خوب شد! دونه دونه لقمه‌هارو میداد دستم، میخواستم از خوشحالی گریه کنم. 


+ از میان همینطوری‌های روزانه



1449


سارا میگه بابا شما چرا من رو نمیزنی؟ میگم بچه‌هارو نباید زد کلن آدمهارو نباید زد. میگه پس چرا اون موقع‌ها بچه‌هاشون رو میزدن؟ مثلن باباحاجی شمارو میزد، با کمربند میزد. میگم اونموقع‌ها اونجور تربیت میکردن ما هم حرف گوش نمیکردیم! شر بودیم. میگه خب منم حرف گوش نمیکنم! میگم آره ولی خب باز بهت تذکر میدیم. میگه آخه شده تا ده‌بار هم گوش نکردم، میگم کتک میخوای دختر؟ میگه تو که بلد نیستی کتک بزنی. راهش رو میگیره میره تو اتاقش.


+ از میان همینطوری‌های روزانه


1415


سارا گاهی میگه فلان کار پسرونه ست؟ میگم نه! میگه پس چرا بعضیا میگن اون کار پسرونه ست این کار دخترونه؟ میگم تو به این حرفها گوش نده ما همه آدمیم چه پسر چه دختر چه زن چه مرد. تو هرکاری میتونی انجام بدی! میگه حتی میتونم دانشمند بشم میگم حتی میتونی رهبر بشی. ذوق میکنه.


+ تو راه اصفهان گفت میخوام منم بنزین بزنم، اومد کلی زور زد نتونست دستگیره نازل رو فشار بده، خواست گریه کنه که چرا نمیتونه من دستگیره رو آروم فشار دادم، بنزین جاری شد، خوشحال شد، اون یکی دستشو گذاشت رو دستم. حس کردم خوشبخترین مردم روی زمینم.


1410


صداش میکنم "سارا" اون الف آخر رو میکشم میگه بله! میگم هیچی بابائی از اینور خونه دلش واست تنگ شد دوست داشت صدات کنه، صدا میکنه " بابا " میگم جانم میگه من دلم واست تنگ نشده بود ولی، بعد میخنده پدرسوخته!



+ از میان همینطوری های روزانه


1388


‏سارا میگه اگر با من بلند حرف بزنید من احساساتم جریحه دار میشه روحم آسیب میبینه ممکنه فرو برم تو خودم اونوقت اونجا گم بشم!

ما اندازه اینا بودیم فکر میکردیم داد زدن سر بچه جزء آپشنهای تربیتیه. کتک که بماند!



1307


اول فیلم دختر ده دوازده تا دختر تو کافی شاپ نشستن همه با هم دارن حرف میزنن, شلوغ پلوغ میکنن, سارا برگشت گفت وای سرم رفت اینا چرا اینقدر حرف میزنن, بعد یه خرده صبر کرد گفت یعنی منم بزرگ بشم اینقدر حرف میزنم؟ نمیخوام بزرگ بشم. گفتم بابائی تو هرچقدر دوست داری حرف بزن بابائی گوشش مال توئه!



+ از میان همینطوری های روزانه


۱۲۸۹


دارم صورتمو مرتب میکنم, سیبیلمو درست میکنم, ایستاده در توالت و میگه اینجاشو اونجور کن اونجاشو اینجور کن, خانما اینجوری دوست دارن، فلان جور دوست ندارن!

بچه های این دوره زمونه رو, ما جرات نداشتیم تو چشای بابامون نگاه کنیم چه برسه اینکه بهش بگیم سیبیلتو اینجوری بزن یا اونجوری!



1282


کلن چهارخط مشق بهشون میدن. تو مدرسه هم که همش در حال بازی و آواز خوندن هستن. یه کانال تلگرام درست کردن واس کلاس و معلم عکس و فیلم میذاره اونجا. خود خانم معلم هم که ترگل ورگل و خوشگل. بعد همون چهارخط رو هم کلی آه و ناله میکنه تا بنویسه. چند روز پیش میگه من باس یه نوکر داشته باشم مشقامو برام بنویسه!
یادم افتاد کلاس اول خانم معلم ما یه مقنعه داشت تا سر زانوهاش. ابروهاشو برنمیداشت سیبیل داشت و ... روزی چهار صفحه رونویسی داشتیم تو خونه. موهامونم مجبور بودیم از ته با نمره چهار بزنیم. تو اون سن و سال کتکمون هم میزدن(حالا هی بگو دهه شصت یادش بخیر!!) همش دست به سینه بودیم تو کلاس جیک نمیزدیم! بعد مشق نمینوشتیم تو خونه هم کتک میخوردیم. کلن بازی دوسر باخت بود!
بهش میگم حالا این یه خط رو هم بنویس ببرمت بیرون بستنی بخوریم! ولو شده روی زمین. میگه حال ندارم!


+ از میان همینطوری های روزانه



1268


داره باز خرابکاری میکنه میپرسم چکار میکنی دختر؟ میگه یه رازیه بین خودمه فقط! به شما نمیتونم بگم!
جلو چشمم داره کیفمو به هم میریزه!


1253 - بوی بابا


‏صبح سارا رفته دستشوئی اومده صورتشو پاک کنه با حوله داد میزنه چه خوبه حوله بوی بابارو میده. منم تو اون یکی اتاق با شنیدنش غش و ضعف میکنم! از حال رفتم اصلن!!



1125


من توی بچگی زیاد دروغ گفته ام, به پدرم. یعنی اخلاقش مجبورمان میکرد اینکه خیلی چیزها را پنهان کنیم, راستش را نگوییم و از وقتی خودم پدر شدم یکی از مواردی که ذهنم را درگیر میکرد همین بود, اینکه چطور رفتار کنم که سارا چیزی را پنهان نکند همیشه حرفش را بزند حتی اگر بفهمد گفتنش ممکن است مرا عصبانی کند ولی هرطور هست بگوید, سعی کردیم همیشه وقتی هست حرف راست را بزنیم گاهی حتی مینشستم درباره کارهایم برایش میگفتم. میگفتم که میشد فلانجا فلان کار را کرد کلک زد دروغ گفت ولی خب اینکار را نکردم, هرچند بیشتر وقتها متوجه نمیشد ولی میگفتم. هیچوقت هم از حربه های مذهب استفاده نکردم, همینهایی که به خود ما هم گفته بودند دروغگو دشمن خداست دروغگو در قعر جهنم است و ... همیشه گفته ام دروغ بد است باعث میشود هیچوقت آدم بزرگی نشویم. مثلن اگر قولی داده بودم و نتوانسته بودم انجام دهم سرراست میگفتم به چه خاطر بوده. راحت میپذیرد, الان هم یاد گرفته است راستش را بگوید, حرفش را بزند.

چند روز پیش باید میبردمش برای یکی از مراحل ثبت نام مدرسه, نشست کارتون نگاه کرد آنقدر کشش داد که وقتی رفتیم مدرسه بسته شده بود, فردا صبح که خواستیم مجدد برویم گفت بابا اگر پرسیدن چرا دیروز نیومدید چی باید بگیم؟ گفتم به نظر خودت چی باید بگیم? سرشو خاروند و بعد خندید و گفت : یعنی بگیم کارتون نگاه میکردیم یادمون رفت؟ گفتم نگاه میکردیم نه شما داشتی نگاه میکردی! خندید و بعد مشت زد تو شکمم.


+ از میان همینطوری های روزانه


1118


وقتی فهمیدیم دختر است میپرسیدند "خب حالا اسمشو چی میذارید؟"
یک سری اسامی مذهبی پیشنهاد میکردند, یک سری اسامی ایرانی قدیمی, یک سری گفتند برو توی کتاب فلان و سایت بهمان هفت هزار اسم است بگرد پیدا کن! همه را میشنیدیم, دو سه اسم توی ذهن همسرم بود ولی فقط یک اسم از همان روزی که فهمیدم دختر است توی ذهنم چرخید : سارا
ساده بود, چهار حرف, هم انگلیسی و هم فارسی. دوست داشتنی.
همیشه معتقد بودم ,هستم اسم باید طوری باشد که هم به درد کودکی بخورد و هم بزرگی. مهم نیست اسم تک باشد, معنای خاصی بدهد, مهم این است که ساده باشد و جمع و جور. سرآخر روزی هم که بدنیا می آمد باران گرفت, یکهو توی ذهن هردومان آمد که باران هم خوب است ولی سرآخر گفتیم نه, همان سارا. وقتی مامور ثبت پرسید : اسم نوزاد؟ وقتی گفتم سارا حال خودمم عوض شد, لبخند زدم. خوشم آمد ... چندبار دیگر گفتم سارا, سارا ...


+ از میان همینطوری های روزانه


977


توی مهمانی هستیم، بچه ها آن یکی اتاق بازی میکنند، سارا می آید و میگوید : بابا پسرا منو اذیت میکنن نمیذارن منم بازی کنم. 

موهاشو میبوسم و میگویم : عیب نداره بابا نوبت تو هم میشه، خیلی زود!



+ از میان همینطوری های پدر و دختری