بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1458 رازی در کوچه ها - فریبا وفی


رازی در کوچه ها


فریبا وفی


ناشر : نشر مرکز


تعداد صفحه: 183


نوبت چاپ: سوم 1388




داستان کتاب روایت دختری به نام "حمیرا"ست که برای عیادت از پدر پیر خود به نام "عبو" راهی زادگاه خود می شود. زادگاهی که با توصیف خانم وفی بیشتر تداعی کننده مناطق جنوب شرقی کشور است. فضا سازی داستان مانند بقیه کتاب های خانم وفی بسیار واقعی می نماید. به گونه ای که خواننده همراه حمیرا پرت می شود به همان سالهای قدیم و کوچه های سراسر از خاطره و حداقل برای من تداعی کننده روزهای گرم تابستان در کوچه های دوران کودکی بود.

عبو پدر خانواده شخصیتی سخت گیر و تنگ نظر دارد که کل خانواده را در تنگای خلق و خوی بد خود قرار داده است. مرد بدبینی که حتی به زن پا به سن گذاشته خود هم مشکوک است. در مقابل او "ماهرخ" مادر حمیرا قرار دارد که مانند برده ای تمامی این سختی ها را تحمل می کند تا گزندی به کانون خانواده وارد نشود و در مقابل تمامی بد خلقی های عبو کوتاه می آید.

علاوه بر خانواده حمیرا شخصیت های دیگری در داستان همراه می شوند هرچند برخی مانند دائی حمیرا از نیمه راه داستان گم می شوند ولی الباقی شخصیت ها مانند دوست حمیرا که آذر نام دارد و یا منیر که تازه وارد محله آنان شده به صورت منطقی ای در داستان تعریف شده اند.

این کتاب خانم وفی هم مانند اغلب داستان های پیشین و پسین ایشان دارای کاراکترهای بی شماری از زنانی ست که درگیر مسائل و مشکلات جامعه سنتی گذشته و حال ایران هستند.

در هر حال داستان روانی ست. خواندنش توصیه می شود.


نمره من به این کتاب:  3.5 از 5

 

 

بریده هایی از کتاب :


ولی ماهرخ سال های آخر دیگر قهر نبود. حتی ساکت هم نبود. فقط بی حس بود. آن روزها نمی دانستم حسِ رفته به مهمان رنجیده می ماند که وقتی رفت با خواهش و تمنا هم بر نمی گردد. 

 


بعضی ها پشت و رویشان هیچ به هم نمی آمد. گاهی پشت صادق تر بود و معصوم تر، گاهی هرزه تر . نامتعادل تر.

 


محله پر درخت است. همه ی خانه ها یکی یک درخت دارند ولی درخت گردوی خانه آذر با همه شان فرق دارد. پیر و بلند و پر شاخه است و مثل یک شاهد همه جا را دید می زند. پناهگاه آذر هم هست. پابرهنه تا بالاترین شاخه اش می رود. به آن جا که می رسد عوض می شود. دیگر تو سری خور نیست. دست غلامعلی هم بهش نمی رسد. صدایش را بلندمی کند و حرف هایی می زند که آن پایین نمی تواند. شکلک در می آورد و دق دلی اش را خالی می کند.

 


نامه را از دستم می گیرد و می خواند می خواهد ادای آدم عاشق را در بیاورد ولی نمی داند آدم عاشق چه جور آدمی است. من واردتر از او هسنم. چیزهایی از فیلم ها یاد گرفته ام. نامه را خوانده و نخوانده به قلبم می چسبانم و قیافه ی گریانی به خودم می گیرم.

 


زن های دیگر آن خدا بیامرز هر کدام چند تا بچه داشتند. من آخری بودم. همین یکی را زاییدم. عمرش برای دومی کفاف نداد.

 


اسمم را زیر زبانش می بردو مثل شاهدانه ای هل می دهد زیر دندانش. دنداهایش له می کمد و دوباره تا نوک زبانش می آورد. بعد سرش را تکان می دهد مثل این که بگوید مزه اش بد نیست. مراد بعد ها با اسم آذر هم این کار را کرد. آذر هرهر خندید.

 


منیر از این همه بی هنری ناامید می شود. بلند می شود و چرخ زنان می آید وسط. بدنش انگار که از بندی آزاد شده یاشد و چرخ زنان می آید وسط. بدنش انگار که از بندی آزاد شده باشد به پیچ و تاب می افتد. اول ایرانی و بعد هندی می رقصد. آخر سر هم شالی به کمرش می بندد و عربی می رقصد. سینه هایش را می لرزاند و قر می دهد و می چرخد. بوی عطر و عرق توی اتاق می پیچد. بعد در مقابل انبوه تماشاچیان نامرئی لبخند زنان تعظیم می کند. چرخی می زند. و سر جایش می نشیند.

 


بعد ها فهمیدم بیتابی همه چشم ها یک اندازه نیست. یکی کم از دنیا و یکی زیاد. دنیا هم در برابر نگاه آدم ها به یکسان عرضه نمی شود.

 


بعضی آوارها دیده نمی شود ولی حقیقت دارند. از دست وپا زدن کسی که زیر آن است می توانی بفهمی که دارد فشارش را تحمل می کند. 

 


مسعود وقت خواب متکای اضافه بغل می کرد . عزیز همیشه پایش را بغل می کرد . بغل ها توی خانه ما تنگ بود و به آغوش تبدیل نمی شد .

 


چیزی به پشتم می خورد. تند برمی گردم. کوهی از بادکنک پشت سرم می آید. باکنک ها گردند غیر از یکی که لاغر و باریک است و به سمت من دراز شده است. می چسبم به آذر و قدم هایم را تند می کنم. بادکنک ول کن نیست. پشت سرم می آید. دراز تر هم شده است. تند تند به پشت گردنم می خورد. صدای خفه خودم را می شنوم.

 


عزیز داستان خلقت را گفت. او که چند خیابان بالاتر این دنیا را نمی شناخت از آن دنیا خبر داشت.شاید هم چند بار رفته و برگشته بود. از گوشه گوشه بهشت خبر داشت و آدم و حوا را هم لابد دیده بود. که آن قدر قشنگ توصیفشاان کرد. دلم می خواست بروم آن جا. همان جایی که اسمش بهشت بود و امن بود. آذر را هم با خودم می بردم.

 


همین بود که حرف های آذر قانعش نمی کرد برعکس دیوانه اش می کرد. گریه هایش بیشتر عصبی اش می کرد و نه گریه اش را باور می کرد نه دندان دردرش را و نه زوزه های تنهایی و دلتنگی اش را. حتی یلدش می رفت که آذز هنوز بچه است.از نظر او ،آذر زن بود یا داشت زن می شد.زنی که فقط برای آزار دادن او خلق شده بود.

 

ای لیا.



1304 - گورچین - شهره احدیت


گورچین

شهره احدیت

ناشر: نگاه

تعداد صفحه: 184

نوبت چاپ: اول 1393

قیمت:9500 تومان

  


داستان درباره زن و مردی به اسم مهری و صفاست که بدلیل مشکلی که صفا دارد بچه دار نمیشوند و برای درمان راهی کشور آلمان میشوند و در انجا ماجراهائی بریاشان رخ میدهد. البته داستان زمانی شروع میشود که آنها یک دختر بیست ساله به اسم مارال دارند و ...

کلیت و انسجام داستان قابل قبول است ولی بدلیل سبک روائی داستان که هر فصلش از زبان یکی از قهرمانان داستان ( صفا و مهری) است در ابتدا خواننده را دچار سردرگمی میکند ولی در نهایت از صفحات چهل پنجاه به بعد خواننده ریتم داستان را پیدا میکند. یک اشکال دیگر کتاب تعداد زیادی اسامی آدمهاست که نگاه داشتن این اسامی و ارتباطشان توی ذهن برای دنبال کردن داستان گاهی سخت میشود. 


نمره کتاب از نظر من : 3.75 از 5


 

بریده هایی از کتاب :


همه ما وقتی از مرگ کسی خرد و خمیر میشویم، میگوئیم نمیتوانم باور کنم، در حالیکه خوب باور کرده ایم. اگر باور نکنیم که به هم نمیریزیم.

 


هیچ موجودی مثل ما زنها به همه چیز عادت نمیکند. به چسمهای پیراهن زرده، به چاقی شکمش، به بودن و نبودنش. حتی اگر از چیزی متنفر باشیم به بودشن عادت میکنیم. اسمش را هم میگذاریم فداکاری برای حفظ زندگی. زندگی که فقط ماکتش مانده. حفظش مکنیم تا خودمان از وسط نصف نشویم. نصفی برای خودمان شکل خودمان و نصف دیگر جوری که خواسته اند باشیم.

 


وقتی میشود با یک دروغ ساده خیال همه را راحت کرد که از فکر عذاب جهنم بیایند بیرون چرا راست بگویم؟ یعنی واقعن مینا فکر کرده من رفته ام با یک مرد دیگر خوابیده ام؟



زنها میتوانند. انگار چیزی توی خونشان است. بچه باشد؛ مال هرکی که بود، بود. وقتی بغلش میگیرند یا گه اش را میشورند، دیگر بند میشود به دلشان.



اینکه تو یکبار کسی را دوست داشته باشی و مجبور شوی به خاطر انتخابت تا اخر عمر با همه چیز او بسازی که نمیشود زدگی.



پدرم گفت خریت نکن بچه. برای زنا عشق یعنی ازدواج. ولی ازدواج عشق رو میکشه. اصلن تو از کی عشق رو یاد گرفتی؟ لیلی و مجنون؟ رومئو و ژولیت؟ بچه اونا عاشق موندن چون به هم نرسیدن.



عاشق که شدیم همه چیزهای خوب را برایش میسازیم. بعد که زندگیمان یکی شد؛ زیبائی های عشقمان یادمان میرود. همه دروغ هائی که برای خر کردن خودت ساخته ای؛ بعد چند سال، اصلن چند روز، وقتی طرف قاشقش را زد تو بشقای خورشت و آب دهنش چکید تو غذات عقت میگیرد از کسی که تا قبل از ازدواج بزاقش را دوست داشتی. از همین جا گند زده میشود به زندگی، از کاسه دستشوئی پر از ریشهای ریزریز، از صدای اخ و تف صبحگاهی از همین چیزهای که تا عاشقیم نمیبینیم.



984 - مردی که گورش گم شد - حافظ خیاوی


مردی که گورش گم شد  (مجموعه ۷ داستان کوتاه )

حافظ خیاوی 

ناشر: نشر چشمه 

تعداد صفحه: 90

نوبت چاپ: هشتم 1390

قیمت:2400 تومان

  


کتاب "مردی که گورش گم شد " مجموعه ای شامل هفت داستان کوتاه از خافظ خیاوی ست. کتاب در سال 1386 برنده تندیس بهترین مجموعه داستان از دومین جایزه ادبی روزی روزگاری شده است.

داستان های کتاب به ترتیب : روزه ات را با گیلاس باز کن، آنها چه جوری می گریند،چشم های آبی عمو اسد، صف دراز مورچگان ،مردی که گورش گم شد ، ماه بر گور می تابید و مردها کی از گورستان می آیند ، می باشند که به صورت بسیار روان و دل انگیزی تعریف شده اند. جایی خوانده بودم که تعداد اسامی کتاب را مورد توجه قرار داده بود.اسامی فرعی در کتاب بسیار زیادند و تا حدود 60 اسم هم می رسند که به نوعی جزء المان های فضا سازی داستان هستند. ما به نوعی با یک کجکوعه فیلم کوتاه سر و کار داریم که به شکل زیبایی فضا سازی نموده و خواننده را در دل محیط داستان قرار می دهد.

داستانها تصویر گر فضای مذهبی و دینی حاکم بر جامعه ی ماست . در داستان اول اعتقاد کودکی به گرفتن روزه به شکل واقعی بیان شده و همه ی ما هم روزگاری با این موضوع درگیر بوده ایم و یا در داستان صف دراز مورچگان عملن به جبهه آمدن یک فرد روستایی را به چالش می کشد.

و در پایان این موضوع قابل اشاره است که موضوعات حاشیه ای در داستانهای کتاب زیاد است و برخی شان به داستان خط هم داده اند و برخی آزاردهنده به پیش می روند. بهترین داستان های کتاب هم به نظر من روزه ات را با گیلاس باز کن و همچنین ص دراز مورچگان است.

خواندن این کتاب 90 صفحه ای را که هم ارزان است و هم وقتی از شما نمی گیرد را توصیه می کنم.


نمره کتاب از نظر من : 3.5 از 5


 

بریده هایی از کتاب :


شوکور هر وقت مرا می دید، لپم را می کشید. بعد می گفت : "تو دختر کی هستی؟" من هم عصبانی می شدم می گفتم که من دختر نیستم. بعد هم داد می زدم و می گفتم :" شاشیدم تو میدانت ." شوکور هم می خندید ، قهقهه می کرد ، بعد می گفت :" بیا بشاش پای این درخت ، بدجوری خشک شده."

 


لب هایش مثل آن دو گیلاس بود ، مثل زبانش بود.آدم دلش می خواست ببوسد.

 


یک بوسه به یک سیلی می ارزد. به یک سیلی ،یک لگد ، چهارتا مشت و هزارتا مرگ می ارزد.

 


حاج خلیل گاهی می آمد مغازه ، کمی می نشست ، با پدرم حرف می زد.یک روز وقتی خواست بنشیند ، داوود چهارپایه را از زیرش کشید، بیچاره مرد با کون خورد زمین ، کلاه لبه دارش هم افتاد.بلند شد، پشتش را تکاند به پدرم گفت :" قسم به بیتی که رفته ام بی بسم الله است." شب، پدر به مادر گفت که حاج خلیل چه گفت. مادر لبش را به دندان گرفت، گفت :" خجالت نمی کشد مرد گنده." بعد لبخندی زد به پدر و گفت :" واقعن."

 


امام رخصت می دهد تا کاروان از شترها پیاده شوند.آخر سر حُر اجازه نداد که کاروان به راه خود ادامه دهد. امام و عباس خیلی با او حرف زدند، ولی حر، با این که مرد خوبی بود، از خر شیطان پائین نیامد. گفت :"من مامورم و معذور!"

 


صفر علم را بین زن ها می برد. می گوید :" خدا به زن ها برکت دهد ، خوب نذر می کنن."

 


من گریه کردن بلد نیستم.چند سالی باید بگذرد ، بزرگ که شدم انشاء الله یاد می گیرم.

 


دوست ندارم با خمپاره بمیرم. با خمپاره که می‌میری، خیلی شانسی می‌میری. کسی تو را آدم حساب نمی‌کند. الله‌بختکی چیزی می‌اندازند، ممکن است بخورد به تو یا بخورد به شغال. دوست دارم تک‌تیرانداز بزندم. کسی که تو را می‌بیند، نشانه‌گیری می‌کند و راست می‌زند به تو. آن‌جا تو ارزش داری. تو را آدم حساب می‌کند.

 


خاله ام سیاه نوحه می خواند، خوب بلد است بخواند .صدای خوبی هم دارد.اگر مملکت دیگری به دنیا آمده بود حتمن خواننده می شد.

 


گورم پنجاه متری از جاده دور است. چند روز که بگذرد، خاک و شن رویش را می گیرد. کهنه اش میکند و شبیه همین بیابان میشود و راستی راستی گورم گم میشود. خوب نیست ادم گورش گم بشود. جایی چال شود که کسی نداند. وقتی زنده بودم هیچ اهمیتی نمیدادم که بعد از مردنم کجا گورم کنند،کسی برایم گریه بکند یا نکند. ولی الان دوست داشتم که کسی روی خاکم گریه کند. 

 


 زنهایش شاکی می شدند و رو ترش می کردند.امینه خانم که اصل و نسب گرجی داشت ، قهر می کرد و می رفت خانه برادرش. آن یکی که زن دومش بود غر می زد و گاهی الم شنگه راه می انداخت و تهدید می کرد. به پهلوی شکسته ی فاطمه قسم می خورد که اسید می ریزد توی آفتابه اش.

 


ای لیا



751 - پری فراموشی - فرشته احمدی


پری فراموشی


فرشته احمدی


مترجم : ....


انتشارات : ققنوس


تعداد صفحه : 230


قیمت : 4500 تومان


نوبت چاپ : دوم / 1388



پری فراموشی روایت داستانی ست از زبان زنی که به نوعی دچار اختلال روانی ست. در دنیایی که خودش ساخته است زندگی میکند. با قهرمانی خیالی که در بخش های میانی داستان تبدیل به واقعیت میشود. مانی دوست دوران کودکی زن که در بزرگسالی کتاب فروشی دارد. هرچند بعدتر می فهمیم که قهرمان خیالی در همان دوران کودکی باقی می ماند و مانی بزرگ شده حتی سایه ای از آن قهرمان هم نیست.

داستان به گونه ای  دارای دو بخش است. هرچند شاید متوجه این مساله نشویم ولی به شکلی آرام ریتم و خط داستان عوض میشود. داستان اول درباره دوران پیش از ازدواج زن با مانی ست و الباقی داستان روایت گر پس از ازدواج زن است.  زن در دنیای خیالی پیش از ازدواجش سعی میکند از دنیای واقعی و ناهنجاری هایش که یکی از آنها مادر خودش است فاصله بگیرد. زن وابسته به پدرش بوده که فوت شده است و به نوعی مادرش را مسبب مرگ پدرش میداند. فلش بک هایی هم که گاهی در داستان به دوران پدرش میزند و لحظات خوش آن دوران را مرور میکند هم نشان دهنده عدم تعادل رفتاری زن در دنیای واقعی فعلی ست.

داستان از نظر من جاهائی گم میشود. کمی خسته کننده میشود. ده صفحه ابتدائی کمی ناگیراست به مرور خط داستان پیدا میشود که آنهم هر ازگاهی در مسیری سینوسی دچار کش و قوس میشود. شخصیت مانی شاید شخصیت جا افتاده داستان باشد که آنهم میشد بهتر در بیاید که نیامده است. 

کتاب برنده تندیس کتاب برگزیده کتابفروشان جایزه روزی روزگاری شده است. فرشته احمدی نویسنده ای اهل کرمان است و کتاب دیگر او هم به نام جمگل پنیر منتشر شده است.



نمره من به این کتاب  3.0 از 5



بخش هائی از کتاب :


آدمهائی که ذاتن شوخ طبعند درباره حرفهائی که قصد گفتنشان را دانرند فکر نمیکنند.



این چیزها را به من نگو . تا وقتی که بی خبرم ، فقط اوست که از رابطه مان در عذاب است ، چون در مغزش چیزی می گذرد و بر زبانش چیز دیگری ، اما من خوب و خوشم چون چیزی از دو رویی اش نمی دانم . به محض دانستن مثل او می شوم ، خداحافظی که می کنیم تازه شروع می کنم به تفسیر حرف هایش و همه چیز به گه کشیده می شود .



حرفها که تکرار میشوند آدم ازشان دور و دورر میشود.



"به خاطر خوشگلی اش عاشقش شدی، نه؟"

"خوشگل بود، اما اول عاشق دستهایش شدم."



 این چیزها را نمی شود تعریف کرد . همه چیز در درون آدم است و انتظار این که دیگری آن را بفهمد ، بی جا و نامعقول است .

 


اولش تفاوت ها جذابند ، بعدش هی دنبال شباهت ها می گردیم ، چیزی که یافت می نشود .

 


اوایل عاشق هم بودیم ، بعد از مدتی همدیگر را دوست داشتیم  ، حالا هم به هم احترام می گذاریم . این ایده آل ترین تغییر شکل احساسات زن و شوهر است .

 


وقتی آدمها درباره چیزهائی حرف میزنند که هیچ معنائی ندارند، در واقع دارند به دنیای هم راه پیدا میکنند.



مرد که بی نیاز نمیشود. ناتوان میشود اما بی نیاز نه.



زندگی بدون همین حس های خوب کوچک خیلی بی معناست .



لازم نیست هر حرفی با منظور و هدف خاصی گفته شود. از در و بی در حرف زدن گاهی مهمتر از حرفهای مهم است.

 


مانی می گفت باید تمرین کنم . گفتن حرف های بیخود را یاد بگیرم . بیشتر وقت ها به درد می خورد ، لااقل به درد طبیعی جلوه دادن فضا و شکستن سکوت . لازم نیست هر حرفی با منظور و هدف خاصی گفته شود . از در و بی درحرف زدن ، گاهی مهم تر از حرف های مهم است .

 


فکر می کنم که خیلی طبیعی است که اگر روزی عاشق زن دیگری شدی ، جایم را با آن زن عوش کنم . 
به همین سادگی ؟
ساده که نیست . حتما یک چیزهایی می شکند ، قلبم ، غرورم ....

 


روزی که فهمیدم همه ی پسر بچه ها راز پنهان ناخوشایندی دارند ، عذاب وجدانم تمام شد . گناهان دسته جمعی زودتر بخشیده و فراموش می شوند .



پس فکر میکنی طاقت آدمها که تمام میشود، ول میکنند و میروند! این طوری اش که تازه رمانتیک هم هست. بوی زندگی میدهد.یکی میرود یکی می ماند. کسی که رفته با چیزهای تازه مواجه میشود، شاید مثل چند تجربه ناب.



بوها برایم خیلی مهمند. هر آدمی بوی مخصوص به خودش را دارد.

 


یاد پدر می افتم که به مادر می گفت بی خیال و مادر کفری می شد . داد می زد تو هم از تمام صفات خوب و بد ، این یکی را چسبیده ای . تمام نگرانی ها را گذاشته ای برای من . چون می دانی خوب از پسشان بر می آیم و خودت سهم بی خیالی طی کن را برداشته ای . خیالت راحت است چون می دانی آدم دیگری هست که جور نبودن تو را بکشد و امور زندگی ات را راست و ریس کند .



ای لیا



634 - لیدی ال - رومن گاری


لیدی ال


رومن گاری


ترجمه : مهدی غبرایی


ناشر : نشر ناهید


تعداد صفحه : 201


سال انتشار : چاپ ششم /1390


قیمت : 4500 تومان

 


 لیدی ال رمانی فرانسوی است که در سال ۱۹۵۷ توسط رومن گاری نوشته شد و داستان عشق دو دلداده آرمان و آنت بودن رو به تصویر میکشد.

لیدی ال در جشن تولد هشتاد سالگی اش تصمیم می گیرد پرده از رازی بردارد که سالها از دید همه پنهان مانده است. لیدی ال یکی از قدرتمندترین زنان انگلیس است که به واسطه همسرش لرد ال طرف مشورت بسیاری از سیاسیون زمان خودش قرار می گیرد.

در روز تولد هشتاد سالگی اش لیدی ال متوجه می شود بنای قدیمی ای که به کلاه فرنگی معروف است و در انتهای املاک وسیع خانوادگی اش قرار گرفته در طرح ساخت بزرگراهی قرار گرفته و باید خراب شود و این باعث نگرانی لیدی ال شده است. چون رازی را در تمام این سالها در این عمارت مخفی کرده است.

سر پرسی شاعری ست که در سن هفتاد سالگی هنوز هم دلداده ی لیدی ال است و لیدی ل هم به نوعی به دید ترحم در او می نگرد ف هرچند قدری بیشتر از بقیه او را دوست دارد.

لیدی ال از سر پرسی می خواهد که او را تا عمارت کلاه فرنگی همراهی کند تا چیزی را به او نشان دهد و کل داستان در این حدودن یک ساعت پیاده روی اتفاق می افتد و لیدی ال داستان خودش را برای سر پرسی تعریف می کند. لیدی ال در اصل دختری به نام آنت بوده که در اواخر قرن نوزدهم در فرانسه زندگی می کرده و پس از مرگ مادرش عهده دار خرج پدر همیشه مستش نیز هست. پدری که همیشه شعارهای تندروانه و آنارشیستی می دهد و در اصل از اساس و بنیاد همه چیز را نسبی می داند در جایی به آنت(لیدی ال )می گوید:

 "ازدواج یک جور دزدی ست.به هیچ وجه عادلانه تر از انواع دیگر مالکیت خصوصی نیست."

و پس از اینکه پدرش کشته می شود تازه مشخص می شود که او در اصل جاسوس پلیس در بین آنارشیستها بوده و جیره بگیر حکومت بوده. پس از مرگ پدر آنت تصمیم می گیرد زندگی ِ تازه ای را شروع کند وبه نوعی پای در راه خودفروشی می گذارد :


" بهتر است شروع زندگی از پیاده رو باشد تا خاتمه آن."


و در این راه به شخصی به نام آلفونسو روکور معرفی می شود که سرکرده یِ باند فحشا و قمار در پاریس است و توسط او به جوانی به نام آرمان دنی که شاعری شوریده حال است معرفی می شود. در اصل ماجرای داستان از این آشنایی شروع می شود .آرمان دنی آنارشیستی مدافع حقوق ضعفاست که تحت هر شرایطی می خواهد حق مظلوم را از ظالم بستاند و حتی در این بین به عقاید کسانی مانند مارکس هم حمله ور می شود. دنی شخصیتی آرمانگراست که عملن وجودش نفی خود اوست. راه خشونت را در پیش می گیرد و در این بین آنت را هم همراه خود می سازد. آنت عاشق آرمان دنی می شود و آرمان هم به نوعی عاشق اوست هرچند بیشتر از هرچیز عاشق هدف خودش است. در اصل تصمیم بر این بوده است که آنت برای مقاصد و اهداف مبارزه آرمان دنی و جنبشش تربیت شود و بوسیله او از ثروتمندان باجگیری شود اما داستا ن به شکل دیگری می چرخد.

داستان فرازونشیب زیادی دارد و در نهایت آنت با لردی انگلیسی که عنقریب هم خواهد مرد آشنا می شود و لرد انگلیسی از او تقاضای ازدواج می کند و او هم بین عشق و عقلانیت گیر می افتد و وقتی می فهمد که از آرمان باردار است تصمیم می گیرد با لرد ازدواج کند و بچه ی آرمان را به عنوان بچه ی او جا بزند ..سه سال بعد لرد می میرد و ثروت عظیمی برای آنت به جا می گذارد. پیشینه آنت توسط لرد انگلیسی کاملن پاک شده و حالا او با لرد دیگری به نام لرد ال ازدواج می کند و به عنوان لیدی ال شخصیتی در دل تاریخ معاصر انگلستان پیدا می کند. آرمان هم در تله ای که لرد انگلیسی برای او برپا کرده بود گیر می افتد هرچند پس از ده سال از زندان آزاد شده و بوسیله ای برای لیدی ال پیغام می فرستد که می خواهد او را ببینید ...

تا اینجای داستان سر پرسی گاه و بیگاه پاهایش لرزیده و حال به نزدیکی ِ عمارت کلاه فرنگی رسده اند.سر پرسی به هیچ عنوان نمی خواهد این داستان را باور کند. که لیدی ال روزگاری دست در دست آنارشیستها دست به قتل شاهزاده ها و پادشاهان زیادی زده است ... اوج داستان صفحه آخر است ... کتاب را بخرید و ببینید در صفحه آخر چه نوشته است!

این داستان در اصل تقابل بین عشق و آرمان گرایی است. زن عاشق مرد است و از او می خواهد که زندگی ِ ساده ای را در گوشه ای از این دنیای خاکی آغاز کنند و مرد نمی تواند دست از آرمان هایش بکشد.زن اسیر عشق مرد است و نمی تواند خودش را از این دام آزاد کند.

داستان به صورت خطی جلو میرود.وقایع به توالی بیان می شوند هرچند داستان کتاب در فصول ابتدایی کمی سبک به نظر می رسد اما در فصول پایانی قوت پیدا می کند هرچند به پای خداحافظ گری کوپر نمی رسد.

شخصیت آرمان دنی هم طبق برخی اسناد واقعی ست و چنین شخصیتی همراه راواکول معروف(بمب انداز معروف اواخر قرن نوزده ) دست به تخریب زیادی زده اند.

البته قابل ذکر است در برخی جاها داستان شکل بیانیه سیاسی را می گیرد ....

 

پشت جلد :

 ومن گاری در رمان لیدی ال دو دلداده را از خیل جوانان اواخر قرن پر اشوب 19 بر گزیده است . که یکی ارمان سودای مبارزه سیاسی را در سر می پروراند و دیگری دیانا سودایی عشق است و معشوق را به تمامی برای عشق ورزیدن می خواهد. پیداست که در کشاکش عشق و مبارزه چه بسا یکی فدای دیگری می شود در این هنگامه ی پر غوغا پیوسته شکننده تر ، اسیب پذیر تر است.


  

بریده هایی از کتاب :

  

جوانان هنوز هم با خوشحالی با وی حرف می زدند و به دیده تحسین در او می نگریستند ،دست کم آنان که هنوز هم زنان را دوست داشتند. این قرن زمان آن نیست که بتوان براستی زنان را پرستید.

  



از یاد نمی برد که وقار تنها چیزی ست که برایش باقی مانده و اینکه زیبائی اش اینک فقط می تواند به نقاش الهام ببخشد نه به عاشق.

  



گلها اهمیت نمی دهند که جوان هستی یا پیر تنها می دانند چطور احساس جوانی را در تو بیدار کنند..

  



عجیب است که شانه های آدم این همه تنها و درمانده شود. سر آخرمثل اینکه مال تو نیستند و احساس می کنی که با تو بیگانه اند و کسی فراموش کرده و آنها را جا گذاشته است.

 



یک ضرب المثل فرانسوی را هم خوب به خاطر داشت که می گفت : " کسی که خوب دوست دارد ، خوب هم تنبیه می کند."

  



چیزهایی هست که از دست رفتنشان چیزی در دنیا نمی تواند جبران نمی کند.

 



 هدف هنر نجات جهان نیست ، بلکه آن است که دنیا را پذیرفتنی تر کند.

  



همیشه مردان خوش قیافه را دوست داشت و عیوب فراوانی را به آنان می بخشود. حتی گاهی ابدا توجه نمی کرد که چقدر احمقند. تنها زمانی طرز تفکرشان اهمیت پیدا می کرد که پیر می شدند و ظاهر زیبایشان از دست می رفت و چیزی به جز چانه لرزان و بینی آویخته و چشمان خسته به جا نمی ماند. وقتی که بعد از یک والس به سنگینی نفس می کشند، وقتی به جبران تمام کارهایی که از انجام دادنش عاجزند پرخوری می کنند، هنگامی که چهره ها و لبها دیگر آتش و شور خود را از دست می دهند، آنوقت براستی باید تمام سعی و کوشش خود را به کار می برند، تا زنان را درک کنند، چون تنها راه کامجویی شان همین است.

  



عشق های بزرگ و حقیقی در این دنیا اندکند و آدم حق ندارد بگذارد بدون هیچ گونه اثری نابود شوند .

  



تنها سه چیز در دنیا هست که ارزش دارد آدم به خاطرش زندگی کند یا بمیرد : آزادی ، برابری و برادری.

  



ازدواج یک جور دزدی ست.به هیچ وجه عادلانه تر از انواع دیگر مالکیت خصوصی نیست.

 



 روح مانند جسم در خور اعتنا نیست: تن آدمی است که کار می کند ، رنج می برد ، عرق می ریزد و از بین می رود. و اگر راست است که روح فنا ناپذیر است ، پس اصلن جای نگرانینیست اگر تنی سالم و قوی و شاداب داشته باشی ، روح هم بلد است که از خودش مواظبت کند.

  



بهتر است شروع زندگی از پیاده رو باشد تا خاتمه آن.

 



زمان رنگ همه چیز را پاک می کند.

  



تنها به این امید به صورت مردها نگاه کرده ام تا شاید یک وقتی یک ذره شباهت با او را ببینم ، اما افسوس که امکان پذیر نبود .

  



بعد از همان نگاه اول فهمیدم که هرگز مرد دیگری در زندگی من نخواهد بود و اینکه هیچ چیز به جز او هرگز نه برایم مهم است نه وجود دارد .

 



مهم ترین چیز در زندگی عشق است و بقیه هیچ.

  



تنها چیزی که در انسان اهمیت داردکیفیت است(نه گذشته).

  



شاید عشق بزرگترین نوع بندگی باشد و برای رهایی از قید آن آدم باید خرابکار شود و علیه استبدادش بجنگد.

  



خدا نبایستی دشمنانش را این همه زیبا بیافریند.

  



اسکار وایلد : در برابر همه چیز می توانم مقاومت کنم مگر وسوسه عشق.



320 - آنجا که پنچر گیری ها تمام می شوند - حامد حبیبی


آنجا که پنچر گیری ها تمام می شوند


حامد حبیبی


انتشارات ققنوس


118 صفحه


چاپ سوم / 1390 / 2500 تومان




مجموعه داستان کوتاه "آنجا که پنچر گیری ها تمام می شوند" دومین اثر حامد حبیبی نویسنده جوانی است که پس از کتاب "ماه و مس" توسط انتشارات ققنوس در118 صفحه به چاپ رسیده است.


کتاب شامل 9 داستان است که به نوعی سعی دارد تصویرگر وهم و ترسی باشدکه همه ما با آن درگیریم و در این کتاب نویسنده می خواهد آنرا از گوشه ذهنمان دوباره به صحنه زندگی روزمره مان بازگرداند 


داستان ها ریتم کندی دارند و به غیر داستان "شب در ساتن سفید" الباقی داستانها خواننده را درگیر موضوع داستان نمی کنند. حبیبی سعی کرده با ایجاد فضای گنگ و تا حدودی همراه وهم خواننده را مقابل تخیلات ذهنی خود قرار دهد که تا حدودی همانطور که اشاره شد در داستان  "شب در ساتن سفید" موفق بوده.


داستان های ابتدائئ کتاب خیلی امیدوار کننده نیستند اما چند داستان آخری بالاخص " شب در ساتن سفید" و "آنجا که پنچر گیری ها تمام می شوند" قوت بیشتری دارند.


داستان های این کتاب شامل داستان های زیر است :


1 – فیدل


این داستان از همان ابتدا دچار سردرگمی شدیدی است. از همان خط اول با تعداد زیادی اسم همراه هستیم که خوانننده را دچار گیجی می کند به نوعی که اگر کسی کتاب خوان حرفه ای نباشد از خریدن کتاب پشیمان خواهد شد. داستان چند زوج که از مجلس ختم یکی از آشنایانشان در شمال بر می گردند و بر سر چگونگی فوت سوسن بینشان مجادله در می گیرد. شخصیت محوری این داستان منیر است که نسبت به بقیه احساسی تر است هرچند منیر هم در داستان دیالوگهایی دارد که با شخصیت داستانی اش جور در نمی آید.


2- شوخی


این داستان کم جان ترین داستان این مجموعه است که به نظر می رسد حبیبی فقط برای قطورتر کردن کتابش به مجموعه اضافه کرد. داستان سه کارمند که به نظر در اداره ای دولتی کار می کنند و مانند همه کارمندان پای به سن گذاشته به نوعی به دنبال در رفتن و تعطیل کردن کارند هرچند در پایان داستان متوجه می شویم یکی از آنها اختلالات ذهنی هم داشته است.


3 – شب نا تمام


داستان مردی که معلو م نیست چگونه با مرد دیگری بوسیله مرد دیگری آشنا می شود و به شکار شبانه می روند و ...


من هم نفهمیدم آخرش به کجا رسید از خود حبیبی باید پرسید.


4- قمر گمنام نپتون


از این داستان به بعد احساس خواهید کرد کتاب ارزش خواندن دارد. داستان مردی که محکوم به اعدام شده و در یک هفته ای که تا مرگ فرصت دارد در خیال خود به گشت و گذار در خاطراتش می پردازد.


5- هتل


داستان خانواده ای که از ترس زلزله وارد هتلی می شوند  و مرد درگیر خاطراتش و توهمات ذهنی اش می شود


6- اشکاف


داستان مرد مجردی که در یک ساختمان به همراه همسایگانی زندگی می کند که هرکدام توهمات و مشکلات خاص خودشان را دارند . ایراد بزرگ این داستان این است که شخصیت "کمالی" به یکباره از وسط داستان ناپدید می شود . جایی که کمالی برای گرفتن گربه ای که به ظاهر در کمد زیر سقف منزل"هاتف " زندگی می کند وارد کمد می شود و از اینجا به بعد شاهد صحبت های بین قهرمان داستان(حبیبی) و آقا و خانم هاتف هستیم و آقای"کمالی" کلن نیست و نابود شده است. داستان گیرایی نیست.


7- شب در ساتن سفید


بهترین داستان این کتاب همین داستان "شب در ساتن سفید " است که روایت داستان زن و شوهری است که به دنبال آگهی یک منزل ارزان قیمت در شما شهر وارد آنجا شده وبا صاحبخانه وارد بحث می شوند. داستان از جایی کشدار می شود که فروشنده یک صفحه قدیمی را روی گرامافون گذاشته و می گوید : "پدرم عاشقش بود ، می گفت صدای واقعی اینجاست"


خانه ارزان بی حکمت هم نیست صاحبخانه خانه را به شرط اینکه پدر پیرش کماکان در آن زندگی کند به آنها می دهد. ارزانی خانه بالاخره بر تردید های زن و مرد چیره می شود آنها همراه با ترسِ در کنار پیرمردی مرموز بودن، خانه را می خرند.


این داستان به صورت کاملاً قابل قبول وهم و ترسی را در دل خواننده ایجاد می کند.صدای جیر جیر کردن چوب های خانه و یا اینکه شک و دودلی مرد برای قفل کردن اتاق خواب و .. همه به خوبی توانسته اند داستانی باور پذیر به وجود آورند.


8- اکازیون


داستان پیرمرد و پیرزنی است که بر حسب اتفاق به دنبال یک آگهی تعویض خانه با یک خودرو به بیرون شهر میروند و متوجه می شوند همراه خانه یک سد و آب بند نیز هست که باید به گو نه ای آنرا کنترل نمایند که سطح آب از حد مشخصی بالاتر نیاید. در کنار این سد دهکده ای هست که هیچ جنبنده ای نه به آنجا میرود نه از آنجا می آید.


داستان نسبتاً خوبی است هرچند باز خواننده گنگ و سردرگم در پایان داستان به حال خود رها می شود.


9- آنجا که پنچر گیری ها تمام می شوند


آخرین داستان کتاب که نام کتاب نیز برگرفته از آن است روایتگر کارمندی است که مثل همیشه و همه روزه روز خود را با یک کار روتین آغاز می نماید ودر بین آگهی های روزنامه چشمش به آگهی آپارتمانی می افتد که شباهت زیادی به آپارتمان او دارد تا به خود بیاید و بفهمد که جریان از چه قرار است تلفن زنگ می خورد و کسی پشت خط درباره آگهی فروش آپارتمان می پرسد. کسی برای منزل و ماشین و لوازم منزل او آگهی فروش داده. داستان کمی هم همراه تعلیق است هرچند باز حبیبی همه را در انتهای داستان به خدا سپرده و به دنبال کار و زندگی خود رقته است.


 


بریده هایی از کتاب :


علی گفت : یه نفر که شنا بلده، خودش هم بخواد غرق نمی شه.


محمود گفت : کی گفته ...


مینا زمزمه کرد : "این آخری ها چقدر پوستش خراب شده بود." بعد انگار چیزی یادش آمده باشد ، گفت : راستی سگشو کسی دیده؟ اسمش چی بود؟


محمود گفت : فیدل.


کسی ندیده بود.مینا گفت : " یادته گفت : اگه از اول می دونستم سگ چه جور حیوونیه اصلن شوهر نمی کردم"


 


 


مصداقی ،با سه سال و چهار ماه سابقه، صبح اولین روز کاری گفته بود:


"خدارا شکر!شنبه شد، کمر هفته شکست."


 




اگر یک ساعت از عمرت باقی باشد و آن را بخواهی با زنی بگذرانی برای پنجاه و نه دقیقه ات دنبال سرگرمی دیگری باش.


 




" می فهمم ... زن ها به بسته بندی بیشت تر اهمیت می دهند تا به داخل بسته. "  ته سیگار را عمودی در زیرسیگاری گذاشت تا دود کند و ادامه داد " ... و تا به اهدا کننده بسته "


 




از کنار خانم کمالی رد می شوم.تصویرم از میان دستانش سر می خورد و می گذرد. دارد آینه ای را با احتیاط از پله ها پائین می آورد. یقه ام را صاف می کنم.


 




صاحبِ خانه چند گام بلند رو به زن برداشت و گفت " واقعاً که هیچ چیز برای زنِ خانه آرامش بخش تر از کمد دیواری نیست." زن همانطور که از کمد دیواری چشم بر نمی داشت گفت"آخ آره."


 




مرد گفت : " بچه که بودم شب هایی که خیلی می ترسیدم توی شبکه های تلوزیون دنبال برنامه زنده می گشتم. یک جورهایی بهم قوت قلب می داد، این که در آن لحظه ..."


زن قاشق را روی بشقاب گذاشت" حالا چرا این یادت آمد؟" خیره به مرد نگاه کرد.


مرد چنگالش را آرام پائین آورد : "هیچی، همین جوری گفتم."


 




خورشید وسط آسمان بود که نفس را در سینه حبس کرد و در حالی که چاقویی را پشتش گرفته بود و در دست های عرق کرده اش می فشرد، وارد سالن شد که آن قدر نور درونش ریخته بود که حتی اجتماع اجنه را هم از رسمیت می انداخت.


 




اصلاً آدم از یک سنی به بعد بهتر است چیزی نبیند چون دیگر کاری نمی شود کرد، یعنی فکر نکنم به هیچ وجه بد باشد از یک جا به بعد چمدانت را با دو جلد کتاب تاریخی عوض کنی.


 




فردای آن شب ، نیم ساعت از ظهر گذشته ، وقتی از دفتر اسناد رسمی شماره 268 بیرون آمد در وجود هفتاد و دو کیلویی اش احساس سبکی عجیبی می کرد.پیاده به سمتی به راه افتاد .آن قدر سبک شده بود که می توانست پیاده تا آنجا برود که پنچرگیری ها تمام می شوند و بر اسم شهر، روی تابلوی مستطیلی خط قرمز کشیده اند.


 


ای لیا



274 - ماهی سیاه کوچولو - صمد بهرنگی


ماهی سیاه کوچولو


صمد بهرنگی


سال انتشار :1347


ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان


 



این داستان، قصه  ماهی سیاه کوچولویی است که عشق دیدن دریا را دارد. او تصمیم می‌گیرد تا انتهای جویباری که در آن زندگی می‌کند برود، اما در نهایت درون شکم یک مرغ ماهیخوار سر در می‌آورد. ماهی سیاه کوچولو در راه رسیدن به هدف خود شجاعت و شهامت به خرج می‌دهد و در این راه فداکاری می‌کند.


شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دوازده هزار تا از بچه‌ها و نوه‌هایش را دور خودش جمع کرده بود و برای آنها قصه می‌گفت: “یکی بود یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود که با مادرش در جویباری زندگی می‌کرد. این جویبار از دیواره‌های سنگی کوه بیرون می‌زد و در ته دره روان می‌شد خانهٔ ماهی کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهی بود؛ زیر سقفی از خزه. شب‌ها، دوتایی زیر خزه‌ها می‌خوابیدند. ماهی کوچولو حسرت به دلش مانده بود که یک دفعه هم که شده، مهتاب را توی خانه شان ببیند! مادر و بچه، صبح تا شام دنبال همدیگر می‌افتادند و گاهی هم قاطی ماهی‌های دیگر می‌شدند و تند تند، توی یک تکه جا، می‌رفتند وبر می‌گشتند. این بچه یکی یک دانه بود – چون از ده هزار تخمی که مادر گذاشته بود – تنها همین یک بچه سالم در آمده بود. چند روزی بود که ماهی کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف می‌زد. با تنبلی و بی میلی از این طرف به آن طرف می‌رفت و بر می‌گشت و بیشتر وقت‌ها هم از مادرش عقب می‌افتاد. مادر خیال می‌کرد بچه اش کسالتی دارد که به زودی برطرف خواهد شد، اما نگو که درد ماهی سیاه از چیز دیگری است! یک روز صبح زود، آفتاب نزده، ماهی کوچولو مادرش را بیدار کرد و گفت: “مادر، می‌خواهم با تو چند کلمه یی حرف بزنم”. مادر خواب آلود گفت:” بچه جون، حالا هم وقت گیر آوردی! حرفت را بگذار برای بعد، بهتر نیست برویم گردش؟ ” ماهی کوچولو گفت:” نه مادر، من دیگر نمی‌توانم گردش کنم. باید از اینجا بروم. ”


 


+ فایل صوتی و متن کتاب



نمره من به این کتاب : 4.5 از 5.0 


بریده هایی از کتاب :


ماهی سیاه کوچولو گفت:


نه مادر، من دیگر از این گردش‌ها خسته شده‌ام، می‌خواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرف‌ها را به ماهی کوچولو یاد داده، اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفته‌ام؛ 


مثلا این را فهمیده‌ام که بیشتر ماهی‌ها، موقع پیری شکایت می‌کنند که زندگی‌شان را بیخودی تلف کرده‌اند. دایم ناله و نفرین می‌کنند و از همه چیز شکایت دارند. من می‌خواهم بدانم که، راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه‌جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می‌شود زندگی کرد. . .؟


وقتی حرف ماهی کوچولو تمام شد، مادرش گفت:

«بچه جان! مگر به‌سرت زده؟ دنیا! دنیا!... دنیا دیگر یعنی چه؟ دنیا همین جاست که ما هستیم، زندگی هم همین است که ما داریم . . .»




 


همسایه گفت: «کوچولو، ببینم تو از کی تا حالا عالم و فیلسوف شده‌ای و ما را خبر نکرده‌ای؟»


ماهی کوچولو گفت: «خانم! من نمی‌دانم شما «عالم و فیلسوف» به چه می‌گویید. من فقط از این گردش‌ها خسته شده‌ام و نمی‌خواهم به این گردش‌های خسته‌کننده ادامه بدهم و الکی خوش باشم و یک دفعه چشم باز کنم ببینم مثل شماها پیر شده‌ام و هنوز هم همان ماهی چشم و گوش بسته‌ام که بودم.»


 


 


مادر ماهی سیاه توی سر و سینه‌اش می‌زد و گریه می‌کرد و می‌گفت: «وای، بچه‌ام دارد از دستم می‌رود. چکار کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟»


ماهی کوچولو گفت: «مادر! برای من گریه نکن، به‌حال این پیر ماهی‌های درمانده گریه کن.»


یکی از ماهی‌ها از دور داد کشید: «توهین نکن، نیم‌وجبی!»

دومی گفت: «اگر بروی و بعدش پشیمان بشوی، دیگر راهت نمی‌دهیم!»

سومی گفت: «این‌ها هوس‌های دوره‌ی جوانی است، نرو!»

چهارمی گفت: «مگر اینجا چه عیبی دارد؟»

پنجمی گفت: «دنیای دیگری در کار نیست، دنیا همین‌جاست، برگرد!»

ششمی گفت: «اگر سر عقل بیایی و برگردی، آنوقت باورمان می‌شود که راستی راستی ماهی فهمیده‌یی هستی.»

هفتمی گفت: «آخر ما به دیدن تو عادت کرده‌ایم. . .»

مادرش گفت: «به من رحم کن، نرو!... نرو!»


 


 


ماه گفت: «ماهی جان! راستش من خودم نور ندارم. خورشید به من نور می‌دهد و من هم آن را به زمین می‌تابانم. راستی تو هیچ شنیده‌یی که آدم‌ها می‌خواهند تا چند سال دیگر پرواز کنند بیایند روی من بنشینند؟»


ماهی گفت: «این غیر ممکن است.»

ماه گفت: «کار سختی است، ولی آدم‌ها هر کار دلشان بخواهد. . .»


ماه نتوانست حرفش را تمام کند. ابر سیاه رسید و رویش را پوشاند و شب دوباره تاریک شد و ماهی سیاه، تک و تنها ماند. چند دقیقه، مات و متحیر، تاریکی را نگاه کرد. بعد زیر سنگی خزید و خوابید.


 

 


ماهی پیر قصه‌اش را تمام کرد و به دوازده هزار بچه و نوه‌اش گفت: « دیگر وقت خواب است بچه‌ها، بروید بخوابید.»


بچه‌ها و نوه‌ها گفتند: «مادربزرگ! نگفتی آن ماهی ریزه چطور شد.»

ماهی پیر گفت: « آن‌هم بماند برای فردا شب. حالا وقت خواب است، شب‌بخیر!»


یازده هزار و نهصد و نود و نه ماهی کوچولو «شب‌بخیر» گفتند و رفتند خوابیدند. مادربزرگ هم خوابش برد، اما ماهی سرخ کوچولوئی هر چقدر کرد، خوابش نبرد، شب تا صبح همه‌اش در فکر دریا بود . . .




 ای لیا / تیر 91

271 - یازده دقیقه - Eleven Minutes پائلو کوئیلو


یازده دقیقه - Eleven Minutes


پائلو کوئیلو


مترجم : کیومرث پارسای


انتشارات نی نگار


303 صفحه


( کتاب تجدید چاپ نمی‌شود و نایاب است)


 



کتاب یازده دقیقه داستان دختر معصومی است به نام ماریا که در یکی از شهرهای کوچک برزیل زندگی می کند و دوست دارد عاشق شود. ابتدا عاشق پسر هم کلاسی خود می شود که از او مداد می خواهد ولی بدلیل کم محلی او را از دست می دهد. به مرور که بزرگتر می شود مفهوم عشق در نظر او تغییر می کند به نوعی که در نهایت در سن هفده سالگی باکرگی خود را ازدست می دهد و پس از آن مانند یک زن با تجربه سعی می کند مردان را به سمت خود جلب کند به طوریکه در جایی از کتاب می گوید :


" هر روز که می گذرد من بیشتر متوجه می شوم مردها چقدر موجودات ضعیفی هستند چه قدر بی ثبات،نا امن و غافلگیر کننده هستند ... چند تا از پدران دوستانم به من پیشنهاد عشق بازی داده اند اما من همیشه در خواست آنها را رد می کنم.اوایل از رفتارشان شوکه می شدم ، اما حالا فکر می کنم همه مردها اینگونه هستند."


 ماریا پس از دوران مدرسه در مغازه یک پارچه فروش مشغول کار می شود که در نهایت صاحب مغازه عاشق او شده و تصمیم می گیرد با او ازدواج کند هرچند ماریا تصمیم دارد به مدت یک هفته به ریو دوژانیرو برای تفریح برود و پارچه فروش تصمیم می گیرد که پس از بازگشت از ریو از ماریا خواستگاری کند.


ماریا که برای اولین بار عازم سفر شده پس از 48 ساعت خسته کننده بدون اینکه استراحتی کند به سمت دریا می رود و بیکینی ای که از نظر دربان و مسول حراست هتل خیلی قدیمی و از مد خارج است و کسی را به سمت خود جلب نخواهد کرد، به سمت اقیانوس میرود تا برای اولین بار پای در آب دریا بگذارد :


"هیچ کس توجه نمی کرد که این اولین تماس ماریا با اقیانوس بود،با جریان آب ها،موج های خروشان و در آن طرف اقیانوس اطلس با ساحل آفریقا و شیرهایش" 


و در نهایت مردی سوئیسی که صاحب کاباره ای در ژنو است از او خوشش می آید و تصمیم می گیرد که او را برای کار به سوئیس ببرد . ماریا خوشحال و شاد از اینکه پای در راه خوشبختی نهاده با او همراه می شود اما پس از رسیدن به ژنو می فهمد کار سخت تر از این حرفهاست . باید هر روز هفته برقصد. سعی می کند با این موشوع کنار بیاید. کتاب بخواند.زبان فرانسه یاد می گیرد و درنهایت با شکایتی که از مرد سوئیسی انجام می دهد غرامتی گرفته و تصمیم می گیرد به یک مدل تبدیل شود اما دست تقدیر او را در راه فاحشگی قرار می دهد.


کتاب یازده دقیقه یکی از متفاوت ترین کتاب های کوئیلو است که به نوعب می خواهد بین عشق بازی و عرفان را جمع کند. داستان کتاب روان است به خصوص مطلع کتاب که با هنرمندی تمام آعاز شده است.


شما داستان فاحشه ای را می خوانید که برای بدست آوردن نان و شهرت ترک یار و دیار خود می کند و کار خود را در فاحشه خانه ای به پایان می رساند. اما این پایان خود آغاز داستان دیگری است برای او.


اما خود پائولو کوئلیو هم از موضوع جدید کتاب خود اندکی اضطراب دارد.به طوری که در قسمت تقدیمات کتاب خود می نویسد:


"من واقعا می ترسیدم زیرا رمان تازه من یازده دقیقه به موضوعی می پردازد که خشن ، سخت و شوک آور است."


 


بریده ها یی از کتاب :


 یکی بود یکی نبود یک فاحشه ای بود به نام ماریا …نه یه لحظه صبر کنید «یکی بود یکی نبود»جمله ای است که همه داستان های خوب بچه ها با آن شروع می شود و «فاحشه»  کلمه ای است برای بزرگسالان. من چه طور می توانم کتابم را با چنین تناقض آشکاری آغاز کنم؟  اما از آنجایی که ما در هر لحظه از زندگیمان یک پا در افسانه های زیبا می گذاریم و یک پا در جهنم . بگذارید داستان را همین طور شروع کنم.


یکی بود یکی نبود، یک فاحشه ای بود به نام ماریا .


 


 


....احساس وظیفه می کنم. خود را مسئول می دانم در مورد موضوعی اظهار نظر کنم که مرا نگران می کند، نه آنچه که همه شما دوست دارید اظهار شود. بعضی از کتابها موجب می شوند که در رویا مستغرق شویم و برخی ، واقعیات را در نظرمان می آورند؛ ولی هیچ کتابی پیدا نمی کنید که شامل مهمترین موضوع برای نویسنده آن نباشد: " شرافت و احساس مسئولیت در قبال آنچه می نویسد".    بخشی از مقدمه کتاب


 




اگر چه هدف من این است که عشق را بفهمم و اگر چه برای من فکر کردن در مورد آدمهایی که قلبم را به آنها داده ام زجرآور است، اما متوجه شده ام آنها که قلب مرا لمس کرده اند از برانگیختن جسم من عاجز بوده اند و آنها که جسم مرا بر انگیختند از لمس قلب من عاجز بودند


 




همه چیز وقتی مست هستی آسان تر به نظر می رسد، به خصوص اگر بین غریبه ها باشی.


 




اگر قرار است من به چیزی وفادار باشم اول از همه باید نسبت به خودم وفادار باشم.


 




رویاها تا لحظه ای لذت بخش هستند که به مرحله عمل نرسند.


 




ملسون بیشتر نگران اغوا کردن توریست  آلمانی بود که بدون هیچ بالاپوشی کنار ساحل آفتاب می گرفت و فکر می کرد که برزیل آزادترین کشور دنیاست(او دقت نکرده بود که در ساحل او تنها زنی ست که سینه هایش را نپوشانده است و همه به سختی به او نگاه می کردند) خیلی سخت بود که ماریا بتواند توجه ملسون رت جلب کند.


 




هیچ کس نمی داند زندگی برای ما چه ذخیره کرده ، خیلی خوب است که همیشه بدانیم در خروج فوری کجاست.


 




عشق بدون شک یکی از آن چیزهایی بود که می توانست تمام زندگی یک انسان را تغییر دهد.اما روی دیگر سکه هم بود، چیز دیگری که می توانست تمام راه و هدف یک انسان را تغییر دهد، نا امیدی.


 




مردم جوری حرف می زنند که انگار همه چیز را می دانند، اکا اگر جرات کنی که یک سوال بپرسی آنها هیچ چیز نمی دانند.


 




من کشف کردم که چرا یک مرد به خاطر زن ها پول می پردازد: او می خواهد شاد باشد.


 




درد را دیروز فهمیدی و متوجه شدی که به لذت ختم می‌شود.امروز هم آن را تجربه کردی و به آرامش رسیدی. به‌همین دلیل توصیه می‌کنم عادت به‌چنین چیزی نکنی، چون عادت به زیستن با آن، راحت است و نوعی داروی قوی به‌حساب می‌آید. در طول زندگی با ما همراه می‌شود. در رنج مخفی است و در خطاهایی که عشق را در آن به‌خاطر شکست رویاهایمان مقصر می‌دانیم، وجود دارد. اگر درد چهره واقعی خود را نشان بدهد، همه را می‌ترساند، ولی زمانی که لباس قربانی را بر تن دارد، اغواگر است.. یا ترسو.. هرچه انسان بکوشد آن را طرد کند، ولی بازهم راهی برای بودن و عشق ورزیدن با آن می‌یابد و کاری می‌کند که بخشی از زندگی به‌حساب آید.


 




او یک مرد است، یک هنرمند. باید بفهمد که بزرگترین هدف بشر، درک عشق به‌صورت کامل است. باید بفهمد که عشق درون دیگران نیست، بلکه درون خود ماست. ما آن احساس را بیدار می‌کنیم، ولی برای این‌که بیدار شود، به دیگران نیاز داریم. دنیا تنها زمانی برای ما معنا دارد که بتوانیم کسی را برای شرکت دادن در هیجاناتمان بیابیم.


 


 


از دفتر خاطرات یک زن بدکاره:


 برای اینکه یک ساعت با مردی بگذرانم، 350 فرانک سوییس می‌گیرم. در واقع اغراق است. اگر در آوردن لباس‌ها را حساب نکنیم و تظاهر به محبت و صحبت درباره‌ی مسائل پیش پا افتاده و لباس پوشیدن را، کل این مدت می‌شود یازده دقیقه رابطه‌ی جنسی.

یازده دقیقه. دنیا دور چیزی می‌گردد که فقط یازده دقیقه طول می‌کشد. به خاطر این یازده دقیقه است که در یک روز 24 ساعته (با این فرض که همه‌ی زن و شوهرها هر روز عشقبازی کنند، که مزخرف است و دروغ)، مردم ازدواج می‌کنند،‌ خانواده تشکیل می‌دهند، گریه‌ی بچه‌ها را تحمل می‌کنند، مدام توضیح می‌دهند که چرا دیر آمده‌اند خانه، به صد تا زن دیگر نگاه می‌کنند با این آرزو که با آن‌ها چرخی دور دریاچه‌ی ژنو بزنند، برای خودشان لباس‌های گران می‌خرند و برای زن‌هایشان لباس‌های گران‌تر، به فاحشه‌ها پول می‌دهند تا جبران کمبودشان را در زندگی زناشویی‌شان بکنند و نمی‌دانند این کمبود چیست. همین یازده دقیقه، صنعت عظیم لوازم‌آرایش، رژیم‌های غذایی، باشگاه‌های ورزشی، پورنوگرافی، قدرت را می‌گرداند. و وقتی مردها دور هم جمع می‌شوند، ‌برخلاف تصور زن‌ها، اصلاً راجع به زن‌ها حرف نمی‌زنند. از کار و پول و ورزش حرف می‌زنند. یک جای کار تمدن ما ایراد اساسی دارد ...


  


ای لیا / تیر 91



267 - نامه به کودکی که هرگز زاده نشد - اوریانا فالاچی


نامه به کودکی که هرگز زاده نشد


اوریانا فالاچی


ترجمه : یغما گلرویی


انتشارات : دارینوش


سال انتشار : 1382


 



نامه به کودکی که هرگز زاده نشد داستان زنی است که به صورت نا خواسته از مردی باردار شده است. مرد از زن می خواهد که بچه را سقط کنند ولی زن تصمیم می گیرد که کودک را بزرگ کند و مرد هم از جریان داستان خارج می شود. زن باردار کارمند اداره است و این بارداری بر کارهای روزمره او هم تاثیر گذاشته و علی رغم مقاومت در برابر همه حرف ها برای سقط کودک جایی از داستان تصمیم می گیرد کودک را سقط کند البته نه به صورت عمدی بلکه با توجه نکردن به او :


می‌ترسم‌! از دستت‌ کلافه‌اَم‌! تو فکر می‌کنی‌ من‌ چی‌اَم‌؟ یه‌ جعبه‌؟ یه‌ صندوق‌؟ من‌ یه‌ زَنَم‌، یه‌ انسان‌! نمی‌تونم‌ پیچ‌ُ مُهره‌ی‌ مغزم‌ُ شُل‌ُ سفت‌ کنم‌ُجلو کار کردنش‌ُ بگیرم‌! نمی‌تونم‌ رو احساسَم‌ خط‌ِ قرمز بِکشم‌ُ جلوی‌ تظاهراتش‌ بایستم‌! نمی‌تونم‌ نسبت‌ به‌ شادی‌ُ درد بی‌تفاوت‌ باشم‌! به‌ خیلی‌چیزا واکنش‌ نشون‌ می‌دَم‌! تعجّب‌ می‌کنم‌، ناراحت‌ می‌شم‌... حتّا اگه‌ خودم‌ بخوام‌ هَم‌ نمی‌تونم‌ مث‌ِ یه‌ ماشین‌ِ آدم‌ْسازی‌ بِشم‌! تو چه‌قدر پُرتوقعی‌! کوچولو! اوّل‌ جسمم‌ُ گرفتی‌ُ اون‌ُ از حقوق‌ِ اوّلیش‌ که‌ راه‌ رفتن‌ باشه‌ محروم‌ کردی‌ُ حالا می‌خوای‌ قلب‌ُ مغزُ روحمم‌ از کار بندازی‌؟ اونا رُضعیف‌ کردی‌! قدرت‌ِ فکر کردن‌ُ احساس‌ کردن‌ُ اَزَم‌ دزدیدی‌! حتّا ضمیر ناخودآگاهَم‌ُ مقصّر می‌دونی‌! داری‌ زیاده‌ رَوی‌ می‌کنی‌ُ این‌ انصاف‌ نیست‌!کوچولو! اگه‌ می‌خوای‌ با هم‌ باشیم‌ باید یه‌ سِری‌ شرطا رُ قبول‌ کنی‌! من‌ یه‌ کاری‌ بَرات‌ می‌کنم‌: چاق‌ می‌شم‌ُ بدنم‌ُ می‌ذارم‌ در اختیارت‌! امّا روحم‌مال‌ِ خودمه‌! عکس‌العملام‌ مال‌ِ تو نیست‌! اونا رُ بَرده‌ی‌ تو نمی‌کنم‌! تو نباید به‌ چیزایی‌ که‌ دوسشون‌ دارم‌ کاری‌ داشته‌ باشی‌! الان‌ هَر چی‌ دِلم‌بخواد ویسکی‌ می‌خورم‌ُ روزی‌ یه‌ پاکت‌ سیگارُ آتیش‌ به‌ آتیش‌ دود می‌کنم‌! دوباره‌ شروع‌ می‌کنم‌ به‌ کار کردن‌! از صندوق‌ْچه‌ بودن‌ درمیام‌ُ بازَم‌بَدَل‌ می‌شم‌ به‌ یه‌ آدم‌! آدمی‌ که‌ هَر وقت‌ که‌ دِلِش‌ بخوادُ عشقش‌ بِکشه‌ گریه‌ می‌کنه‌، گریه‌ می‌کنه‌، گریه‌ می‌کنه‌... اَزَت‌ نمی‌پُرسم‌ که‌ این‌ کارام‌ناراحتت‌ می‌کنن‌ یا نه‌! چون‌ دیگه‌ واقعاً از دست‌ِ تو خسته‌ شُدم‌! 


این کتاب از دید یک زن و با نگاه او به جهان پیرامونی نوشته شده و در مقام نقد باید گفت کمی هم احساسات زنانه و در برخی از فرازهای کتاب کاملاَ یکجانبه وارد داستان شده هرچند کلیت داستان مجموعه جالبی از مونوگ زن با کودکی ست که همراه با داستان ذزه ذزه رشد می کند و خواننده را همراه رنج هایی که زن تصویر می کند ،می کشد.


جایی زن برای کودک سه داستان تعریف می کند که در این بین  داستان ماگنولیا جالبتر از دو داستان دیگر است: 


روزی‌، روزگاری‌ دختر کوچولویی‌ بود که‌ عاشق‌ِ یه‌ درخت‌ِ ماگنولیا بود! ماگنولیا رُ وسط‌ِ باغ‌ کاشته‌ بودن‌ُ دخترک‌ تموم‌ِ روز تماشاش‌ می‌کرد! از بالادرخت‌ُ تماشا می‌کرد چون‌ تو طبقه‌ی‌ آخرِ خونه‌یی‌ که‌ کنارِ اون‌ باغ‌ بود زنده‌گی‌ می‌کرد! از پنجره‌یی‌ درخت‌ُ تماشا می‌کرد که‌ تنها پنجره‌ی‌ رو به‌باغ‌ بود! دخترک‌ خیلی‌ کوچولو بودُ واسه‌ تماشا کردن‌ِ ماگنولیا مجبور بود بالای‌ یه‌ صندلی‌ بِره‌ وُ وقتی‌ مادرش‌ این‌ کارش‌ُ می‌دید داد می‌زَد که‌:

«ـ خُدای‌ من‌! الان‌ می‌اُفته‌! الان‌ می‌اُفته‌...»

ماگنولیا بزرگ‌ بودُ شاخه‌های‌ بُلندی‌ داشت‌! گُلای‌ دُرُشتش‌ مث‌ِ دست‌ْمالای‌ تمیز تو هوا شکفته‌ بودن‌ُ دست‌ِ کسی‌ بِهِشون‌ نمی‌رسید تابچینتشون‌! واسه‌ همین‌ وقت‌ِ کافی‌ داشتن‌ تا پیر بشن‌ُ زَرد بشن‌ُ با صدای‌ خفه‌یی‌ رو خاک‌ بی‌اُفتن‌! ولی‌ دخترک‌ مُدام‌ تو این‌ رؤیا بود که‌ بالاخره‌یه‌ نفر می‌تونه‌ یکی‌ از اون‌ گُلا رُ وقتی‌ هنوز سفیدن‌ بچینه‌! با همین‌ رؤیا تموم‌ِ روزُ کنارِ پنجره‌ می‌شِست‌! بازوهاش‌ رو نَرده‌ها وُ چونه‌ش‌ روبازوهاش‌! خونه‌ی‌ دیگه‌یی‌ رو به‌ روی‌ باغ‌ یا دورُ بَرش‌ نبود! فقط‌ یه‌ دیوارِ بُلند دور تا دورِ باغ‌ُ گرفته‌ بود که‌ به‌ یه‌ مهتابی‌ ختم‌ می‌شُد! رو نَرده‌های‌مهتابی‌ همیشه‌ لباسای‌ شُسته‌ پهن‌ کرده‌ بودن‌! وقتی‌ رَختا خُشک‌ می‌شُدن‌ُ به‌ بادی‌ که‌ از کنارشون‌ رَد می‌شُد سیلی‌ می‌زَدَن‌، یه‌ زَن‌ بیرون‌می‌اومدُ اونا رُ با یه‌ سبد جمع‌ می‌کردُ می‌بُرد تو خونه‌! ولی‌ یه‌ روز اون‌ اومد بیرون‌ُ به‌ جای‌ تماشا کردن‌ِ رَختا مشغول‌ِ تماشا کردن‌ِ ماگنولیا شُد! انگارداشت‌ به‌ چیدن‌ِ یکی‌ از اون‌ گُلا فکر می‌کرد! چند دقیقه‌ اون‌جا وایستادُ تو رؤیا فرو رفت‌! رَختای‌ خُشک‌ همین‌طور موج‌ بَرمی‌داشتن‌! همون‌ موقع‌سَرِ کلّه‌ی‌ یه‌ مَرد پیدا شُدُ اون‌ زن‌ُ بوسید! اونم‌ جواب‌ِ بوسه‌ش‌ُ دادُ کم‌ کم‌ رو زمین‌ دراز کشیدن‌ُ بعدِ کمی‌ تقلّا کردن‌ با تن‌ِ کوفته‌ خوابشون‌ بُرد!دخترک‌ تعجّب‌ کرد! نمی‌دونست‌ چرا اون‌ دوتا به‌ جای‌ این‌ که‌ فکری‌ واسه‌ چیدن‌ِ یه‌ گُل‌ِ ماگنولیا بکنن‌، تو مهتابی‌ خوابشون‌ بُرده‌! همون‌جورمنتظر موند تا یه‌ مَردِ دیگه‌ سَر رسید! عصبانی‌ بود! هیچّی‌ نمی‌گفت‌ ولی‌ می‌شُد فهمید که‌ عصبانیه‌! اوّل‌ به‌ مَردِ اوّلی‌ حمله‌ کرد ولی‌ اون‌ از دستش‌فرار کرد! بعد اُفتاد عقب‌ِ زن‌ِ که‌ سعی‌ می‌کرد از بین‌ِ رَختا یه‌ راهی‌ باز کنه‌ وُ بره‌ اون‌وَرِ مهتابی‌! زَن‌ُ گرفت‌ُ بُلندش‌ کرد ـ طوری‌ که‌ گمون‌ می‌کردی‌هیچ‌ وزنی‌ نداره‌! ـ بعد از مهتابی‌ انداختش‌ پایین‌ رو درخت‌ِ ماگنولیا! خیلی‌ طول‌ کشید تا زَن‌ به‌ درخت‌ِ ماگنولیا برسه‌! ولی‌ بالاخره‌ با صدایی‌خَفه‌تر از صدای‌ زمین‌ اُفتادن‌ِ گُلای‌ خُشک‌ به‌ درخت‌ِ ماگنولیا رسید! یه‌ شاخه‌ شکست‌! همون‌ موقع‌ که‌ شاخه‌ شکست‌ زن‌ یه‌ گُل‌ُ کندُ بعدبی‌حرکت‌ موند! دخترک‌ مادرش‌ُ صدا زَدُ گفت‌:

«ـ مامان‌! یه‌ خانوم‌ُ انداختن‌ رو ماگنولیا وُ اونم‌ یه‌ گُل‌ چید!»

مادر خودش‌ُ با عجله‌ رسوندُ فریاد زَد:

«ـ اون‌ زَن‌ مُرده‌!»

از اون‌ روز به‌ بعد دخترک‌ فهمید که‌ برای‌ چیدن‌ِ هر گُل‌ یه‌ زن‌ باید بمیره‌!


 


 


کتاب پر است از قطعات زیبایی که هر کدام از آنها می توانند به تنهایی کتابی را شامل شوند و به شکل منطقی در بین بقیه داستان کتاب پخش شده اند.


 


بریده هایی از کتاب :


زنده‌گی‌ یعنی‌ خسته‌گی‌! کوچولو! زنده‌گی‌ یه‌ جنگه‌ که‌ هر روز تکرار می‌شه‌ وُ عَوَض‌ِ شادی‌هاش‌ ـ که‌ تنها قدِ یه‌ پِلک‌ به‌ هم‌ زَدَن‌ دَووم‌ دارن‌ ـ بایدبَهای‌ زیادی‌ بِدی‌!


 


 


 هیچّی‌ بدتر از نبودن‌ نیست‌! بازم‌ می‌گم‌ از درد نمی‌ترسم‌! درد با ما به‌ دُنیا میاد، با ما قَد می‌کشه‌ وُ باهامون‌ اُخت‌ می‌شه‌!جوری‌ که‌ حِس‌ می‌کنیم‌ مث‌ِ دست‌ُ پا همیشه‌ باید باهامون‌ باشه‌!

راستش‌ُ بخوای‌ من‌ از مَرگ‌ هم‌ نمی‌ترسم‌! وقتی‌ یه‌ نفر می‌میره‌، معلومه‌ که‌ قبل‌ از اون‌ به‌ دُنیا اومده‌ بوده‌ وُ همچین‌ کسی‌ یه‌ روزی‌ هیچ‌ بوده‌!


 


 


تو دُختری‌ یا پسر؟ دلم‌ می‌خواد دختر باشی‌ُ یه‌ روز چیزایی‌ که‌ من‌ الان‌ حِس‌ می‌کنم‌ُ حِس‌ کنی‌! 

مادرم‌ می‌گه‌: دختر دُنیا اومدن‌ یه‌ بدبختیه‌بزرگه‌! وَ من‌ اصلاً حرفش‌ُ قبول‌ ندارم‌! وقتی‌ خیلی‌ دِلِش‌ می‌گیره‌ می‌گه‌: آخ‌! کاش‌ مَرد به‌ دُنیا اومده‌ بودم‌! 

می‌دونم‌ دُنیای‌ ما با دست‌ِ مَردا وُ برای‌ مَردا ساخته‌ شُده‌ وُ زورگویی‌ُ استبداد تو وجودش‌ ریشه‌هایی‌ قدیمی‌ داره‌! تو قصّه‌هایی‌ که‌ مَردها برای‌ توجیه‌ کردن‌ِ خودشون‌ ساختن ‌اوّلین‌ موجود یه‌ زَن‌ نیست‌، یه‌ مَردِ به‌ اسم‌ِ آدم‌! بعدها سَرُ کلّه‌ی‌ حوّا پیدا می‌شه‌ تا آدم‌ُ از تنهایی‌ در بیاره‌ وُ بَراش‌ دردسَر دُرُست‌ کنه‌! 

تو نقّاشیای‌درُ دیوارِ کلیساها، خُدا، یه‌ پیره‌مَردِ ریش‌ سفیدِ نه‌ یه‌ پیره‌زن‌ِ مو سفید! تموم‌ِ قهرمانا هَم‌ مَردَن‌! از پرومته‌ که‌ آتیش‌ُ اختراع‌ کرد گرفته‌ تاایکار که‌ دِلِش‌ می‌خواس‌ پرواز کنه‌! ب

ا تموم‌ِ این‌ حرفا حتّا اگه‌ نقش‌ِ یه‌ مُرغ‌ِ کرچ‌ُبازی‌ کنی‌، زن‌ بودن‌ خیلی‌ قشنگه‌! چیزیه‌ که‌ یه‌ شُجاعت‌ِ تموم‌ نَشُدنی‌ می‌خواد! یه‌ جنگ‌ِ که‌ پایون‌ نداره‌! خیلی‌ باید بجنگی‌ تا بتونی‌ بگی‌ وقتی‌ حوا سیب‌ِ ممنوعه‌ رُو چید گُناه‌ به‌ وجود نیومد، اون‌ روز یه‌ قدرت‌ِ باشکوه‌ متولّد شُد که‌ بِهِش‌نافرمانی‌ می‌گن‌! 

خیلی‌ باید بِجنگی‌ تا بتونی‌ بگی‌ تو تنت‌ چیزی‌ به‌ اسم‌ِ عقل‌ وجود داره‌ که‌ دوس‌ داری‌ به‌ صداش‌ گوش‌ بِدی‌!


 


 


اگه‌ تو پسر به‌ دُنیا بیای‌اَم‌ خوش‌ْحال‌ می‌شم‌! شاید حتّا بیشتر از دختر بودنت‌! اون‌ وقت‌ مزّه‌ی‌ برده‌گی‌ُ بعضی‌ از تحقیرا رُ نمی‌چِشی‌!

مثلاً اگه‌ پسرباشی‌ کسی‌ تو تاریکی‌ بِهِت‌ تجاوز نمی‌کنه‌! لازم‌ نیست‌ صورت‌ِ خوش‌ْگِل‌ داشته‌ باشی‌ تا تو نگاه‌ِ اوّل‌ چشم‌ِ همه‌ رُ بگیری‌! وقتی‌ با هم‌ْسَرِت‌ تورخت‌ِخواب‌ خوابیدی‌ لازم‌ نیست‌ هَر چیزی‌ُ تحمّل‌ کنی‌! کسی‌ به‌ تو نمی‌گه‌ گُناه‌ اون‌ روزی‌ دُرُس‌ شُد که‌ حوا سیب‌ِ ممنوع‌ُ چید! 

کم‌تَر عذاب‌می‌کشی‌! لازم‌ نیست‌ بِجنگی‌ُ ثابت‌ کنی‌ که‌ می‌شه‌ خُدا رُ مث‌ِ یه‌ پیره‌زن‌ِ مو سفید نقّاشی‌ کرد، نه‌ یه‌ پیره‌مَردِ ریش‌ْسفید! می‌تونی‌ هَر وقت‌ دِلِت‌خواست‌ شورش‌ کنی‌! می‌تونی‌ دوس‌ داشته‌ باشی‌، بدون‌ِ این‌ که‌ یه‌ شب‌ از خواب‌ بپّری‌ُ حِس‌ کنی‌ داری‌ تو باتلاق‌ فرو می‌ری‌! می‌تونی‌ از خودت‌دفاع‌ کنی‌ بدون‌ِ این‌ که‌ لیچار بشنوی‌! 


 




 اگه‌ پسر باشی‌ باید یه‌ جورِ دیگه‌ از ستم‌ها وُ برده‌گی‌ها رُ تحمّل‌ کنی‌! خیال‌ نکن‌ زنده‌گی‌ واسه‌ مَردا خیلی‌ آسونه‌! اگه‌ قَوی‌ باشی‌ یه‌ سِری‌مسئولیت‌ِ سنگین‌ رو سَرِت‌ آوار می‌شه‌! چون‌ ریش‌ داری‌ اگه‌ نوازش‌ بخوای‌ یا گریه‌ کنی‌ همه‌ بِهِت‌ می‌خندن‌! بِهِت‌ دستور می‌دَن‌ تو جنگا آدم‌بِکشی‌ یا خودت‌ کشته‌ بِشی‌! چه‌ بخوای‌ُ چه‌ نخوای‌ تو رُ تو ظلم‌ُ سِتَمای‌ عتیقه‌شون‌ شریک‌ می‌کنن‌! ولی‌ شاید واسه‌ تموم‌ِ اینا مَرد بودن‌ یه‌ماجرای‌ دوست‌داشتنی‌ باشه‌! دلم‌ می‌خواد اگه‌ پسر بودی‌ وقتی‌ بزرگ‌ شُدی‌ اون‌ مَردی‌ بشی‌ که‌ من‌ همیشه‌ تو رؤیاهام‌ داشتم‌! با ضعیفا مهربون‌ُبا ظالما خشن‌، با کسایی‌ که‌ دوسِش‌ دارن‌ نَرم‌ُ با حاکما، بی‌رحم‌! دُشمن‌ِ شُماره‌ی‌ یک‌ِ کسایی‌ که‌ می‌گن‌ مسیح‌ پسرِ زنی‌ که‌ به‌ دُنیاش‌ آوُردنیست‌!


 


 


عشق‌! ولی‌ به‌ نظرِ من‌ عشق‌خیلی‌ کم‌تَر از اینه‌ که‌ بَرات‌ گفتم‌! مث‌ِ یه‌ جور گُرُسنه‌گی‌ِ که‌ بعدِ سیر شُدن‌ سَرِ دِلِت‌ می‌مونه‌ وُ حالت‌ُ می‌گیره‌! بعدش‌ نوبت‌ِ استفراغه‌! چرا هیچ‌کس‌ُ هیچ‌ چیز نتونست‌ معنی‌ِ این‌ کلمه‌ رُ به‌ من‌ حالی‌ کنه‌؟


 


 


یه‌ روز پیره‌زنی‌ پیش‌ِ کشیش‌ رفت‌ تا از تَه‌ِ دِل‌ اعتراف‌ کنه‌ وُ کشیش‌ بِهِش‌ گفت‌:

«ـ با شوهرت‌ تو رخت‌ِخواب‌ نرو!»

به‌ نظرِ خیلیا گُناه‌ِ واقعی‌ِ یه‌ زن‌ُ مَرد اینه‌ که‌ تو رخت‌ِخواب‌ با هَم‌ باشن‌! اونا می‌گن‌ واسه‌ گُناه‌ نکردن‌ همین‌ کافیه‌ که‌ بچّه‌دار نشیم‌!


 


 


درباره‌ی‌ آزادی‌ زیاد می‌شنوی‌! این‌جا ما کلمه‌یی‌ داریم‌ که‌ خیلی‌ بیشتر ازکلمه‌ی‌ عشق‌ به‌ لَجَن‌ کشیده‌ شُده‌! مَردایی‌ُ می‌بینی‌ که‌ واسه‌ آزادی‌ تیکه‌ پاره‌ شُدن‌ُ شکنجه‌ وُ حتّا مَرگ‌ُ به‌ جون‌ خریدن‌! امیدوارم‌ تو یکی‌ از اونابِشی‌! با این‌ همه‌ وقتی‌ واسه‌ همون‌ آزادی‌، بند از بندت‌ جُدا کنن‌، می‌فهمی‌ که‌ اصلاً وجود نداره‌! حداقل‌ اون‌جوری‌ که‌ تو دوست‌ داری‌ وجود نداره‌!مث‌ِ یه‌ رؤیا، یا یه‌ خیال‌ که‌ از فکرای‌ قبل‌ِ تولّدت‌ دُرُس‌ شُده‌! از اون‌ زمان‌ که‌ آزاد بودی‌، چون‌ تنها بودی‌! توی‌ شکم‌ِ من‌ زندونی‌ شُدی‌! جات‌تاریک‌ُ تَنگه‌ وُ تا بیست‌ هفته‌ دیگه‌ هم‌ باید تو تاریکی‌ بمونی‌! امّا تو این‌ جای‌ تنگ‌، تو این‌ تاریکی‌، اون‌قدر آزادی‌ که‌ تو این‌ دنیای‌ بی‌رحم‌دیگه‌ هیچ‌ وقت‌ همچین‌ آزادی‌یی‌ رُ به‌ دست‌ نمیاری‌! ...


 


 


یه‌ زَن‌ُ یه‌ مَرد با هم‌ آشنا می‌شن‌، از هم‌دیگه‌ خوششون‌ میاد، هم‌دیگه‌ رُ می‌خوان‌،شایداَم‌ عاشق‌ِ هم‌ بِشن‌... بعدِ چن‌ وقت‌ هم‌دیگه‌ رُ دوس‌ ندارن‌ُ از هم‌ خوششون‌ نمیادُ آرزو می‌کنن‌ که‌ کاش‌ با هم‌ آشنا نَشُده‌ بودن‌! چیزی‌ که‌دنبالش‌ می‌گشتم‌ُ پیدا کرده‌ بودم‌: بچّه‌! عشقی‌ که‌ بین‌ِ زَن‌ُ مَرده‌ مثل‌ِ بهارُ پاییزه‌! وقتی‌ عشق‌ به‌ دنیا میاد، بهار پُرِ برگای‌ سبزه‌، ولی‌ وقتی‌ می‌میره‌چیزی‌ به‌ جُز برگای‌ زردُ خُشک‌ پُشت‌ِ سَرش‌ باقی‌ نمی‌ذاره‌! 


 


 


 می‌گن‌ آبی‌ سمبُل‌ِ پسره‌! حالادیگه‌ اون‌ به‌ رنگ‌ هَم‌ فکر می‌کنه‌ وُ دوست‌ داره‌ تو پسر باشی‌! پسر به‌ دنیا اومدن‌ از نظرِ اون‌ یه‌ امتیازه‌! یه‌ جور بَرتری‌! بی‌چاره‌ تقصیری‌ نداره‌!همیشه‌ همینا رُ به‌ گوشش‌ خوندن‌ که‌ خُدا یه‌ پیره‌مَردِ ریش‌ سفیده‌ وُ مریم‌ یه‌ جابچّه‌یی‌ِ بی‌خاصیت‌ بیشتر نبوده‌ وُ بدون‌ِ یوسف‌ حتّا نمی‌تونسته‌یه‌ آخور واسه‌ به‌ دنیا آوُردن‌ِ مسیح‌ پیدا کنه‌! حتّا تو افسانه‌ها، آتیش‌ُ پرومته‌ روشن‌ کرده‌!


 


 


 آدم‌ تا وقتی‌ می‌تونه‌ محترم‌ باشه‌ که‌ به‌ کسای‌ دیگه‌ احترام‌ بذاره‌! اعتقاد داشتن‌ آدم‌ به‌ خودش‌، باعث‌ می‌شه‌ دیگرونَم‌ به‌ اون‌معتقد بِشن‌!


 


 


 خطّی‌ که‌زِرنگ‌ُ احمق‌ُ از هم‌ جُدا می‌کنه‌ گاهی‌ اون‌قدر نازُکه‌ که‌ دیده‌ نمی‌شه‌! واسه‌ همین‌ چه‌ مَرد باشی‌، چه‌ زَن‌، وقتی‌ که‌ خطی‌ در کار نباشه‌ این‌ دوتاچیز با هم‌ قاطی‌ می‌شه‌! مث‌ِ عشق‌ُ نفرت‌، زنده‌گی‌ُ مَرگ‌...


 


 


کاش‌ معمّای‌ بودن‌ یا نبودن‌ با این‌ یا اون‌ قانون‌ حل‌ می‌شُدُ هَر کسی‌ واسه‌ خودش‌ یه‌ راه‌ِ حل‌ پیدا نمی‌کرد! کاش‌ پیدا کردن‌ِ یه‌ حقیقت‌، حقیقتای‌ضدِ اون‌ حقیقت‌ُ پیش‌ نمی‌آوُرد! کاش‌ تموم‌ِ حقیقتا دُرُست‌ نبودن‌! هدف‌ِ محاکمه‌ها وُ دعواهای‌ اونا چیه‌؟ می‌خوان‌ به‌ همه‌ حالی‌ کنن‌ که‌ چه‌چیزی‌ دُرُسته‌ وُ چه‌ چیزی‌ نه‌؟ می‌خوان‌ عدالت‌ُ به‌ همه‌ نشون‌ بِدن‌؟ تو حق‌ داشتی‌! کوچولو! حقیقت‌ همه‌ جا هست‌! وجدان‌ِ هَر کسی‌ از هزارون‌وُجدان‌ِ جورواجور دُرُست‌ شُده‌! من‌ همون‌ دکترم‌ُ همون‌ خانم‌ دکترُ همون‌ رییس‌ُ همون‌ دوست‌ُ همون‌ پدرُ مادر! من‌، تواَم‌! من‌ همون‌ چیزی‌اَم‌ که‌تَک‌ تَک‌ِ شُما بِهِم‌ گفتین‌!


 


ای لیا.


 

251 - در حال نگارش


صفحه را از دفتر جدا میکنم، تکه تکه میکنم، تکه ها را باز تکه تکه میکنم، آنقدر ریز که نشود کنار هم جمعشان کرد، داخل سطل کنار صندلی می ریزم. خیره میشوم به منظره بیرون، تپه ها و مزارعی که گاه گداری از بینشان پیداست اوج میگیرند و دوباره پائین می آیند. به سمت جلوی اتوبوس میروم، از راننده آب میخواهم، کلمن آبی رنگی را نشان میدهد، با همان لیوانی که احتمالن مسافری جذامی هم از آن یک روزی آب خورده است، آب میخورم، برمیگردم که صدایم میکند:" بیا، چند دقیقه بشین اینجا پیش من" صندلی کنار خودش را نشان میدهد. می نشینم کنار راننده. از شیشه جلوی اتوبوس که به جاده خیره میشوی انگار این خودت هستی که روی جاده در حال پرواز کردنی، همه چیز می آید توی صورتت.


"غلام میگفت دانشجوئی هان؟"
"غلام؟"
"همین شاگرد خودم، الانم تو بوفه خوابه، به خاطر همین گفتم بشینی ی چند دقیقه ای اختلاط کنیم"

نایلن تخمه را نشان میدهد، میگویم که خیلی هم تخمه خور نیستم! دست میکند داخل نایلن و یک مشت تخمه را برمیدارد و با سر اشاره میکند که کف دستت را بیاور، ناچارن تخمه ها را میگیرم، تخمه ها رامی خورد و پوستش را میریزد روی دستمالی که پهن کرده است روی داشبورد. چندتائی می خورم و به جاده خیره میشوم، آفتاب از روبرو میزند، دستهایم را باز کرده ام، روی جاده پرواز میکنم، باد میخورد توی صورتم، چشمهایم را میبندم ...


+ از فصل ششم رمان "اتوبوسی بر خط افق"

(در حال نگارش)



213 - چهل سالگی - ناهید طباطبایی


چهل سالگی 


ناهید طباطبایی


انتشارات : نشر چشمه


تعداد صفحات : 90


سال انتشار : دهم - 1391


قیمت : 2,400 تومان

 



چهل سالگی داستان زن کارمندی ست به نام آلاله که در آستانه چهل سالگی دچار دردسرهای پای گذاردن در میانسالی شده است . داستان با خوابی آغاز می شود که آلاله در آن یک دختر 19 ساله است و به گذشته خود بازگشته است. همسر آلاله (فرهاد) نشان از یک مرد منطقی و امروزی دارد، که نکته منفی ای هم در او بروز نمی کند. دخترشان شقایق هم تکمیل کننده این پازل خانوادگی می باشد. دختری که بیشتر با پدر اُخت است . داستانی که همه ما می دانیم و شنیده این که دختر بابا یی است و این در چند جای داستان هم حسادت آلاله را بر می انگیزد.


داستان از جایی به سرازیری می افتد که هرمز عشق دوران جوانی آلاله برای برگزاری کنسرتی به ایران می آید و آلاله به عنوان مدیر برنامه های انتخاب شده است و این باعث ایجاد دو گانگی در آلاله می شود که در این میان برخورد منطقی فرهاد باعث می شود آلاله از این که احساس گناه کند خلاص شود. این برخورد منطقی کمی سطحی پرداخته شده و در جایی فرهاد اشاره می کند که حسود نیست و در جای دیگر هم نوعی کلافگی دارد و در هنگام برخورد با هرمز هم سعی دارد که یک جنتلمن واقعی باشد و اصطلاحن کم نیاورد.


آلاله هم دستی در موسیقی دارد و ویلن سل می زند و به دلیل ازدواج و دوران تعطیلی دانشگاه نتوانسته به کارش ادامه دهد.همین آمدن هرمز کششی در او بوجود می آورد تا  دوباره ساز ناکوک دوران جوانی خود را کوک کند و همین باعث می شود که احساس جوانی گذشته دوباره باز گردد. جاهایی از داستان که آلاله در فکر دوران شیرین گذشته با هرمز است از نقاط قوت داستان می باشد به گونه ای که تعاریف جالبی هم از دوران عاشقی در این بین عنوان می شود در جایی آلاله به یاد گذشته و هرمز می افتد:


 "سرش را به پشتی تکیه دادو آخرین شبی را که هرمز می رفت به یاد آورد.یک مهمانی بود،پر از بچه های همکلاسی.اتاق پر بود از دوستان او و هرمز،دخترها دوروبر هرمز می پلکیدند و او که طبعی با نشاط و شوخ داشت سر به سر همه می گذاشت.آلاله گوشه ای نشسته بودو غمگین تر از ان بود که به شوخی های هرمز بخندد.یک روز مادرش به او گفه بود:«همۀ ما در جوانی عاشق بوده ایم،عشق ها یکی یکی رفتند و تکه ای از دل مارا با خود بردند» "


 هرمز از نظر آلاله یک مرد کامل و بی نقص است که پر بی راه هم نیست چون معشوق همیشه در دید عاشق کامل یکتاست. نویسنده سعی کرده موضوع ممنوعه ای  همچون عشق یک زن متاهل به معشوق دوران جوانی اش را به شکل ماهرانه ای در دل داستان بگنجاند که نه سیخ ممیزی بسوزد و نه کباب عاشقی ! آلاله سعی می کند هم عاشق فرهاد همسرش باشد و هم به شکل عاشقانه هرمز را دوست بدارد که عملن در دنیای واقعی رخ نخواهد داد. چون فیل که یادش به هندوستان افتاد دست مدیر سیرک لاجرم در پوست گردو خواهد ماند.


این کتاب چهارمین اثر ناهید طباطبایی است و در بین بقیه آثار داستان روانتری دارد. قابل ذکر است که داستان مانند سریالهای ایرانی در آخر شتاب زیادی می گیرد و سعی در این است که زودتر جمع شود. از آمدن هرمز به بعد که می شد پرداخت بیشتری و فلش بک های بیشتری به گذشته داشت خبری نیست ... داستان به جایی می رسد که هرمز کنسرتش را برگزار می کند و فقط از آلاله می خواهد به تمرین ادامه دهد و به او هم نتی می دهد تا تمرین کند و خواننده احتمالن مانند فیلم های هالیوودی باید منتظر اپیزود دوم اثر هم باشد!چون داستان تمام نمی شود.


در بین داستان شخصیتی به نام خانم شیرازی وجود دارد که همکار آلاله است. زنی پنچاه ساله و مجرد که می توانست به شکل جالبتری در داستان پرداخت شود که عملن به فنا رفته است و به غیر از قسمت سرماخوردگی خانم شیرازی و مراجعه آلاله به منزل او در بقیه جاهای داستان شخصیتی اضافه است.


در کل داستان خوبی برای خوانش است بخوانید ....


 

نمره من به این کتاب : 3.7 از 5.0


بریده هایی از کتاب :


 مطلع کتاب:


شده بود یک انار یک انار خشکیده که پشت یک مشت خرت و پرت گوشه ی یک انبار زیر شیروانی افتاده بود و اگر کسی برش می داشت و تکانش می داد می توانست صدای به هم خوردن دانه های خشکش را بشنود.بوی ماندگی را در بینی اش احساس می کرد.بوئی ترش و شیرین که برهوا می ماسید آن را سنگین می کردو مانند لایه ای از عرق بر پوست او می نشست.


 


 


به طرف فرهاد برگشت و با مهر به اون نگاه کردو اندیشید:«چقدر باهم فرق داریم وچقدرباهم هماهنگیم»


 


 


فرهاد کف دستش را باز کرد و روی صندلی گذاشت . آلاله آرام دست در دست او نهاد . دستش سرد بود و این را از گرمای دست فرهاد فهمید . فرهاد دست او را به لب برد .


 


 


شقایق به ساعتش نگاه کرد وگفت:«راست می گویند هر وقت سکوت می شود ساعت سر ِ ربع است یا یک ربع مانده یا یک ربع گذشته یا نیم ساعت است که خودش می شود دوتا ربع...»


 


 


آلاله پوشه ی آبی خال خالی را روبه رویش گذاشت و به آن خیره شد و یاد جمله ای افتاد که کنار یکی از صفحه های کتاب «شازده کوچولو» برای هرمز نوشته بود.آنجایی که شازده کوچولو به مرد می گفت:«نه این که من تو یکی از ستاره هام نه این که من تو یکی از آن ها می خندم؟..خُب پس هرشب که به آسمان نگاه کنی برایت مثل این خواهد بود که همه ی ستاره ها می خندند.پس تو ستاره هایی خواهی داشت که بلدند بخندند!»نوشته بود:«من هم ستاره هایی دارم که بلدند بخندند».پوشه را بست و زیر لب گفت:«اما قرار نبود ستاره از آسمان بیاید پایین.»


 


 


چراغ قرمز شد.توی پیاده رو پیرزن و پیرمردی کنار هم راه می رفتند هردو لباس سیاه تنشان بود.آلاله فکر کرد می روند به مراسم ختم.زن چادر سیاه تمیز اما کهنه ای به سر داشت و مرد کت و شلواری که سال ها از دوختش می گذشت.دم پاهای شلوار گشاد بود و کمر تنگ تنگ.مرد یک کلاه شاپوی رنگ و رو رفته به سر داشت. یک دفعه آن دو تصمیم گرفتند از جوی بگذرندو به خیابان بیایند.مرد کیف زن را گرفت ,کیف مربع و ورنی بود, مدل چهل سال پیش.آلاله از دیدن کیف در دست مرد خنده اش گرفت.چراغ سبز شد و از روبه روی آن ها گذشتند و احساس کرد آن دو همدیگر را خیلی دوست دارند.زنجیر گردنبدش را کشید و فکر کرد:«دوست دارند یا به هم عادت کرده اند؟دوست داشتن یا عادت کردن مسئله اینجاست ,عشق یا عادت؟عشق یا دوست داشتن.کی گفته بود دوس داشتن بهتر از عشق است؟هر که بود حرفش خیلی پسندیده بود او گفته بود عشق با هیجان, بی فکری و غم همراه است اما دوست داشتن استوار آرام و منطقی است».


 


 


آلاله حلقه اش را در آوردو آن را در انگشت دست راستش کردو گفت:«نه،تو نبودی.اما من عاشق بودم.یعنی...خوب چرا همین بود،عاشق بودم.عاشق یک پسر مو فرفری و دراز.»فرهاد برای مسافرکشی که جلوی او ایستاده بود بوق زد.بعد سرش را از پنجره بیرون بردو گفت:«هی،آخر اینجا جای ایستادن است».بعد به الاله نگاه کرد و گفت:«من در نوزده سالگی عاشق فوتبال بودم».آلاله خندیدو گفت:«دروغ نگو،پسرها وقتی جوانند یک روز در میان عاشق می شوند».


 


 


آدم باید به تعداد کسانی که می شناسد ماسک داشته باشد .


 


 


آلاله گفت:«آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری نگاه می کند.فکر می کند پیری یک حالت عجیب غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از ادم دور است.اما وقتی به ان می رسد می بیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده ،دور چشم هایش چین افتاده ،پاهایش ضعف می رود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند و از همه بدتر بار خاطره هاست که روی دوش آدم سنگینی می کند».


 


 


پیری فقط یک صورتک ِ بد ترکیب است که با یک من سریش می چسبانندش روی صورت آدم،ولی آن پشت جوانی است که دارد نفسش می گیرد.بعد یک دفعه می بینی پیر شدی و هنوز هیچ کدام از کارهایی که می خواستی نکردی»فرهاد فکر کرد:«دارد به دانشگاه فکر می کند و به آروزهایش برای نوازندگی و تحصیل در رشته اهنگسازی و...»


 


 


آلاله کیفش را روی زانوهایش گذاشت و گفت:«بی غیرت».فرهاد به طرف اداره پیچیدو گفت:«غیرت مال کلاه مخملی هاست» و ترمز کرد.آلاله در را باز کرد،فرهاد بازویش را گرفت و گفت:«به مولا چمنیم»آلاله غش غش خندیدو پیاده شد. 


 


 


ببین، نباید ناراحت بشوی،زن های چهل ساله بالاخره یک کار عجیب و غریبی ازشان سر می زند،برای این که ثابت کنند هنوز پیر نشده اند یا دوست پسر می گیرند یا لباس های عجیب غریب می پوشند و موها ی شان را بنفش می کنند یا رژیم لاغری می گیرند یا دوباره بچه دار می شوند یا می روند کلاس زبان یا....چه می دانم،اما مطمئن باش همۀ این ها فقط یه مدت کوتاه است،خیلی زود به پیری عادت می کنند».فرهاد گفت:«توچی؟».آلاله شیشه را بالا کشیدو گفت:«بهت می گویم،یکی از همین روزها» و خواست در را ببندد که فرهاد گفت:«اما یادت باشد تو هنوز چهل سالت نشده،هنوز دو سه ماه مانده...


 


 


آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر می کند . فکر می کند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است . اما وقتی به آن می رسد می بیند که هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده ، دور چشمهایش چین افتاده ، پاهایش ضعف می رود و دیگر نمی تواند پله ها را سه تا یکی کند .


 


 


همه ی ما در جوانی عاشق بوده ایم ، عشق هایی که یکی یکی رفتند و تکه ای از دل ما را با خود بردند .


 


 


همه ی جوان ها بالاخره یک روز عاشق می شوند ولی همه ی زندگی به همان عشق اول ختم نمی شود . معمولا آدم با عشق اولش ازدواج نمی کند ، حتی گاهی با او حرف هم نمی زند ، اما احساس قشنگی است که همیشه خاطرات آدم را شیرین می کند .


 


 


عشق های دوران جوانی همین ستاره ها هستند و تو هر وقت به ستاره ها نگاه کنی،می فهمی که یک جایی ، یک جایی از دنیا یک کسی هست که وقتی به تو فکر می کند ته قلبش گرم می شود .


 


 


شقایق چرخید و از پشت پنجره به چند ستاره ای که در آسمان می درخشید اشاره کرد و گفت:«آن ستاره ها را توی آسمان می بینی؟»

شقایق با دلخوری گفت:«خب،آره،چطور مگر؟»

--به نظر تو وقتی بهشان خیره می شوی ،چطوری می شوند؟

--چشمک می زنند.

--نه،آن ها چشمک نمی زنند،می خندند.

شقایق با تعجب پرسید:

--می خندند؟

--آره،این ستاره ها به تمام مردها و زن هایی که یک وقتی عاشق بوده اند می خندند و تمام زن ها و مردها هر شب به آسمان نگاه می کنند،ستاره های خودشان را پیدا می کنند و یواشکی بهش لبخند می زنند.


  


 


یک چیزی بپرسم راستش را می گویی؟

--آره

--الان دلت می خواست بجای فرهاد،هرمز بود؟

آلاله فکر کرد و بعد گفت:

--راستش،نه،چون آن وقت مثل یک جفت آدم بودیم که پایمان روی زمین نیست.بیشتر از آن شبیه بودیم که بتوانیم با هم زندگی کنیم.من به کسی احتیاج داشتم که بتوانم بهش تکیه کنم.و پدرت بهترین متکای دنیاست.


 




 ای کاش من هم عاشق چیزی بودم،عاشق چیزی که فقط و فقط نال خودم باشد،عاشق یک کار،مثل هرمز،یک عشق مطمئن،عشق به چیزی که به عواطفت جواب بدهد،نگران آن نباشی که پَسِت بزند،یا کمتر دوستت داشته باش،یا ته بکشد.


 


 ای لـــــیا



199 - خنده در تاریکی - ولادیمیر ناباکف


خنده در تاریکی


ولادیمیر ناباکف

مترجم : محمد اسماعیل فلزی


انتشارات : هیرمند


تعداد صفحات : 296


سال انتشار : دوم - 1385


قیمت : 3,300 تومان

 



داستان حکایت مردی متمول به نام آلبینوس است که در آلمان پیش از جنگ جهانی دوم زندگی میکند. آلبینوس که یک زندگی آرام و مرفه دارد، همسری مهربان و مادری خوب برای دخترش و روزی تصمیم می گیرد که پا در یک رابطه عاشقانه بگذارد و به نوعی زندگی خود را از یکنواختی خارج کند.

با یک دختر جوان به نام مارگو که در یک سینما مشغول کار می باشد آشنا میشود و وارد یک رابطه عاشقانه بی سرانجام میشود.


شاید بشود گفت بهترین رمان ناباکف باشد، فیلمی هم با اقتباس از این داستان ساخته شده است که به  هیچ عنوان قوت و شدت اصل داستان را ندارد.

آلبینوس یک مرد مستاصل است، همسرش الیزابت هم به نوعی یک زن بی صدا و آرام در بطن زندگی آلبینوس است. عملن داستان به سمتی میرود که آلبینوس ناچار از برقرار کردن ارتباط جدید است. 

 

نمره من به این کتاب  4.0 از 5.0


بریده هایی از کتاب :


خوانده و شنیده بود که زن و شوهرها همیشه همدیگر را فریب می دهند، در حقیقت زناکاری هسته ی اساسی شایعات، شعر و شاعری رمانتیک، داستان های سرگرم کننده و اپراهای مشهور بود.


 

 


خیلی از مردها در عین خیانت های کوچک زندگی خانوادگی شادی دارند.


 

 


مرگ در واقع ی جور شوخی با زندگی ِ.




رکس به او گفت : آدم نمیتونه زندگیشو روی بستر لغزنده ی بدبختی ها بنا کنه. این مثل کفر ورزیدن به زندگیه.ی وقتی دوستی داشتم که پیکرتراش بود و درک خطاناپذیرش از شکل، خیلی آدمو به تعجب وادار میکرد.بعد در کمل حیرت با پیرزنی گوژپشت و زشت ازدواج کرد. نمیدونم چه طور شد، اما ی روزی، مدتی بعد از ازدواج هرکدوم چمدانشونو بستن و به ی آسایشگاه روانی رفتن. به نظر من ی هنرمند باید منحصرن تحت هدایت زیبائی اش حرکت کنه، این حس هیچ وقت فریبش نمیده.


 

 


عشق کور است.




ای لیا



198 - 1984 - جورج اورول


1984


جورج اورول

مترجم : صالح حسینی


انتشارات : نیلوفر


تعداد صفحات : 272


سال انتشار : دهم - 1386


قیمت : 3,300 تومان

 


خلاصه داستان از ویکی پدیا


جهانِ نیمه‌متحد سه قدرت بزرگ دارد که جهان را میان خود تقسیم کرده‌اند و هر سه به شیوهٔ مشابهی جهان را اداره می‌کنند. وینستون اسمیت، شخصیت اول داستان، در اقیانوسیه زندگی می‌کند و عضو عادی حزب است. روزی دفترچه‌ای قدیمی می‌خرد و در آن شروع به نوشتن تفکرات خود می‌کند. در تمام نقاطی که اعضای «حزب» زندگی می‌کنند دستگاه‌هایی به نام تله‌اسکرین (صفحهٔ سخنگو) وجود دارد. این دستگاه که توسط وزارت حق اداره می‌شود مانند دوربین تمام اعمال افراد را تحت نظر دارد. وینستون خارج از دیدرس تله‌اسکرین شروع به نوشتن می‌کند و چندین بار جملهٔ مرگ بر برادر بزرگ را بر روی کاغذ می‌نویسد.


در ادامهٔ داستان وینستون اسمیت با جولیا، دختر موسیاهی ازاعضای حزب، آشنا می‌شود. وینستون در ابتدا فکر می‌کرد که این دختر که عضو انجمن جوانان ضدسکس است، جاسوس بوده، و او را زیرنظر دارد، تا اینکه روزی دختر کاغذی را به ویسنتون می‌رسانَد که در آن نوشته شده: دوستت دارم. با وجود اینکه حزب روابط جنسی و عشق و عاشقی را سرکوب می‌کرد، این دو مخفیانه به خارج از شهر می‌روند و پس از آشنایی در می‌یابند که هر دو عقاید مشترکی دارند، مبنی بر اینکه حزب واقعیات را جعل می‌کند و گذشته را نیز به‌طور مداوم از طریق دستکاری در اسناد به دلخواه خود تغییر می‌دهد. سپس رابطه جنسی نیز با هم برقرار می‌کنند و تصمیم به مقابله با حزب (به رغم اعتقاد به بی‌نتیجه بودن آن؛ حداقل برای زمان حال) می‌گیرند، به این امید که آیندگان بتوانند خود را از زیر نفوذ حزب و نظام توتالیتریِ حاکم بر جامعه برهانند، با این آگاهی که پایانی جز مرگ در انتظارشان نیست. آنها شایعاتی مبنی بر وجود«انجمن برادری» شنیده‌اند که بر ضد حزب و بصورت زیرزمینی فعالیت می‌کند. پس از چندی با «اُبراین»، که به گمانشان عضوانجمن برادری است، آشنا می‌شوند و به عضویت انجمن درمی‌آیند. او به آنها وعده کمک برای عضویت در انجمن برادری می دهد ولی در حقیقت مامور حزب برای مبارزه با جرایم فکری ست.


داستان کتاب بیشتر یک بیانیه سیاسی ست. کتاب در سال 1948 و سیطره تفکر چپ و کمونیستی بر جهان نوشته شده است. جوروج اورول در این کتاب به مثابه یک پیشگو آینده حکومت های ایدئولوژیک و تمایت خواه را نشان میدهد. جکومت هائی که در آنها فرد مسخ میشود و همه چیز در گروه و حزب واحد خلاصه میشود. یک فرد بالای هرم قرار دارد که الباقی باید مو به مو و خط به خط دستوراتش را که عین صلاح و رستگاریست اجرا کنند.

 

نمره من به این کتاب  4.2 از 5.0


بریده هایی از کتاب :


لحظه ای دچار حالت هیستری شد. با عجله و بدخط شروع به نوشتن کرد: منو می‌کشن من اهمیتی نمی‌دم به پشت گردنم شلیک می‌کنن اهمیتی نمی‌دم مرگ بر برادر بزرگ اونا همیشه به پشت گردن آدم شلیک می‌کنن باشه من اهمیتی نمی‌دم مرگ بر برادر بزرگ...


 

 


وزارت حقیقت - یا همان مینی ترو در زبان نوین- به طرز شگفت‌آوری در میان چشم‌انداز، خودنمایی می‌کرد. ساختمان عظیم هرمی‌شکل به رنگ سفید، که به صورت پله‌پله تا ارتفاع سیصدمتر بالا رفته بود. از جایی که وینستون ایستاده بود سه شعار حزب را که به نحوی موزون بر نمای سفید ساختمان به طور برجسته نوشته بودند، به راحتی می‌شد خواند: جنگ، صلح است. آزادی، بردگی است. نادانی، توانایی است.


 

 


این گفته ورای آن چیزی بود که وینستون می‌خواست بشنود. نه فقط عشق و رابطه عاطفی بین افراد، بلکه غریزهٔ حیوانی، آن نیرویی بود که می‌توانست حزب را درهم بشکند.





وینستون با خود می‌اندیشید، در نسل جوان که مانند جولیا پس از انقلاب به عرصه رسیده‌اند و چیزی غیر از وضعیت موجود را ندیده‌اند، چند نفرشان مانند او حزب را به صورت واقعیتی ثابت و غیر‌قابل تغییر پذیرفته‌اند و بدون عصیان در مقابل اقتدار آن، فقط مانند خرگوشی که از برابر سگ‌ها فرار می‌کند، می‌خواهند با زیر پا گذاشتن قانون، زندگی خود را حفظ کنند.


 

 


ما آدم بدعت‌گذار را نابود نمی‌کنیم. تبدیلش می‌کنیم، ذهن او را تسخیر می‌کنیم. برای ما وجود یک فکر غلط هرجای این دنیا و هراندازه هم که مخفی و فاقد قدرت باشد، غیرقابل تحمل است. در زمان قدیم، بدعت‌گذار وقتی به پای چوبه مرگ می‌رفت، همچنان یک بدعت‌گذار بود، از نوآوری خود دفاع می‌کرد و از آن به وجد می‌آمد. حتی قربانی تصفیه‌های روسیه، هنگامی که به سمت محل تیرباران‌شدن می‌رفت، ممکن بود هم‌چنان در ذهنش، یک عصیان‌گر باقی مانده باشد. ولی ما قبل از نابود کردن افراد، مغز آن‌ها را کامل می‌کنیم[...]هیچ‌کدام از کسانی که ما به این‌جا می‌آوریم، هرگز در مقابل ما قرار نمی‌گیرند. همه کاملأ تطهیر می‌شوند.



ای لیا



163 - چند روایت معتبر - مصطفی مستور


چند روایت معتبر


مصطفی مستور


انتشارات : نشر چشمه


تعداد صفحات : 90


سال انتشار : چهارده - 1391


قیمت : 2,400 تومان

 



کتاب چند روایت معتبر دومین اثر مصطفی مستور است که پس از کتاب روی ماه خداوند را ببوس که در زمان خود مورد اقبال قرار گرفت منتشر شد تا به نوعی تکمیل کننده موفقیت های کتاب دوم مستور باشد. هرچند پس از ده سال کتاب به چاپ چهاردهم رسیده و پس از چاپ اول آن توسط نشر مرکز به دلیل توالی زمانی اش پس از کتاب روی ماه خداوند را ببوس در ابتدا مقبول افتاد اما پس از مدتی از لحاظ استقبال خوانندگان از کتاب اول او فاصله بسیاری گرفت.


کتاب شامل هفت داستان کوتاه است :


چند روایت معتبر درباره ی عشق : معلم فیزیکی که عاشق شاگردش کیمیا شده است . 

چند روایت معتبر درباره ی زندگی : کسری که همراهع سایه زندگی می کند و به مهتاب می اندیشد . 

چند روایت معتبر درباره ی مرگ : تکه هایی از زندگی افراد مختلف ، مرگ ، خودکشی ، عروسی و ...

مصائب چند چاه عمیق :  اینم باز تکه های مختلف زندگی که شروعش با قسمتی از داستان روی ماه خداوند را ببوس هست .

در چشم هات شنا می کنم و در دست هات می میرم : شاعری که عشقش به نفرت تبدیل شده و قصد آدم کشی دارد .

کیفیت تکوین فعل خداوند : سه زوج جوان که یکی از آن ها دچار حادثه ای شده و ناخودآگاه صدایی را می شنود .

کشتار : یوسف نویسنده ی گم نام و مونس که عاشق هم شده اند و با نامه با هم ارتباط دارند .

داستان های کتاب به گیرایی و کشش کتاب اول مستور نیستند.


در داستان اول (چند روایت معتبر درباره ی عشق ) حکایت عشقی است که برای پاک و خالص ماندنش نباید به سرانجام برسد و درست در جایی که عاشق می خواهد دست بر دامن معشوق گیرد از این کار منصرف می شود :


"تمام روح ات درد گرفته است. حالا اگر یک قدم دیگر به سمت کیمیا بروی ، همه چیز تباه خواهد شد. فقط یک گام دیگر کافی است تا عشق آن روی تاریک اش را به تو نشان دهد . باید همه چیز را همین حالا تمام کنی."


خواننده گیج است که چرا مستور این همه داستان را همراه ِ خیالات خود پیش می برد. عشق زمینی و یا آسمانی بالاخره به سرانجام باید برسد یا نه ؟ خود مستور هم نمی داند.


در داستان دوم (چند روایت معتبر درباره زندگی ) علارغم نامش اصلن خبری از زندگی نیست. مرگ خاموشی ست که پیرامون یک زندگی دونفره پیچ و تاب می خورد. به شخصه می گویم مستور در این داستان باز هم خواننده را به حال خود گذاشته و احتمالن در کافه ای در حوالی وصال شیرازی مشغول خوردن قهوه فرانسه خودش است . شخصیت های داستان در جای دیگری از کتاب و در یک داستان دیگر ظهور می کنند مانند چند داستان دیگر این کتاب :


" نرگس خانم دو جمله است: نرگس خانم پیر است, نرگس خانم نمی داند. همین. بعد فکر کرد که خیلی ها فقط یک جمله اند و بعضی ها حتی نصف جمله هم نیستند. سایه یک جمله با هزار کلمه است: سایه خوب است. مهتاب اما هزار جمله است."


داستان سوم (چند روایت معتبر درباره مرگ) این داستان خود شامل چند داستان کوتاه تر است که سعی دارند مثل تکه های پازل کل داستان را به هم متصل نمایند. داستان از شکوای یک زن که همسرش دائم الخمر است شروع می شود و وارد داستان خواب مردی می شود که خواب مرگ می بیند و همسرش به او می گوید حالا حالاها نخواهد مرد و سپس کل داستان ریخته می شود در ماجرای زنی که برای اعدام در یک روز زمستانی برده می شود و هیچکس ناراحت اعدام شدن او نیست تا جایی که سربازی پس از اعدام می گوید :


"نزدیک ترین جا برای خوردن دل و جگر حسابی کجاست؟"


و بعد از این مرگ همه مان به همراه داستان پرت می شویم در یک گفتگوی تلفنی دو نفره که هیچ نکته مثبتی در آن ندیدم و پس از کمی صحبت های خاله زنکی وارد یک بحث فلسفی می شویم و در آخر مستور می خواهد ضربه ای کاری بزند و با یک مراسم روضه خوانی این داستان را تمام می کند.


به نظر این داستان هم مانند داستان اول گیج می زند و شعاری پیش می رود.


داستان چهارم(مصائب چند چاه عمیق) حکایت آدم هایی که در یک ساختمان زندگی می کنند و هر کدام مصائب و مشکلات زندگی خود را به دوش می مشند. این داستان به نسبت بقیه داستان ها فضای رئال تری دارد و حداقل خود من درگیر این چند صفحه شدم.


داستان پنجم (در چشم هات شنا می کنم و در دست هات می میرم ) حکایت شاعری است که همسرش به قتل رسیده ، کسی که الهام بخش همه شعرهای او بوده و حالا پس از مدتی دچار گرفتاری مالی شده و قبول می کند در ازای مبلغی پول پسر عاشقی را بکشد که اجیر کننده خواهان دختری است که این پسر جوان عاشق اوست . این داستان هم  بد نیست هرچند قسمت قبرستان را می شد به شکل کشدار تری پیش برد و عقیم رها نکرد :


" نوذر این بار به شاعر خیره شد . دقیقه ای سکوت کرد و بعد گفت : " اینجا بهترین جایی که می شه درباره کشتن حرف زد شاعر! واسه اینکه هیج کس صدات رو نمی شنفه. مشتی مرده اینجا خوابیدن و منتظرن تا بقیه ی آدمها به اونا ملحق بشن."


داستان ششم (کیفیت تکوین فعل خداوند ) داستان شخصی است به اسم الیاس که در لحظه ای دچار حالتی می شود که احساس می کند روح اش از تن اش جدا شده است. هر چند نامزد او میترا سعی در آرام کردن او دارد. الیاس دانشجوی رشته الهیات است که بنا به گفته میترا فرد مذهبی ای نیست و الهیات آخرین رشته ای بوده که او می توانسته قبول شود. داستان تا جایی پیش می رود که در نهایت الیاس صدا هایی می شنود :


" هر کس روزنه ای ست به سوی خداوند، اگر اندوه ناک شود.اگر به شدت اندوه ناک شود."


این داستان هم علی رغم تصویری تا حدودی رئال از فضای زندگی روزمره عده ای جوان خوش گذران در آخر به جاده خاکی شعار زدگی کشیده می شود. هرچند نمی توان چنین داستانی را در چند صفحه به پیش برد ولی همین عقیم گذاردن داستان هم کل داستان را نابود می کند.


و داستان آخر(کشتار) به نوعی ادامه همان داستان پنجم است . دختری به نام مونس که به ادبیات علاقه مند است و در شیراز زندگی می کند در قطار با نویسنده ای به نام یوسف سرمدی آشنا می شود و متوجه می شود نویسنده کتابی از سالینجر را که او دنبالش بوده برای تحقیق، در کتابخانه اش دارد. و نامه نگاری بین دختر و نویسنده آغاز می شود تا جایی که هر دو عاشق هم می شوند.


در اینجا باز مستور نمی خواهد به عشق پاک و دست نیافتنی ای که در داستان اول شروع کرده خدشه وارد شود، بنابراین باد و مه خورشید را بکار می اندازد که عاشق و معشوق یک دل سیر در نامه ها از خجالت عشق در بیایند و در آخذ هم هرکدام اسیر سرنوشت خود شوند ... فقط بگویم این داستان هم در تار و پود شعار پیچیده است.


در پایان هم قابل اشاره است که اسامی در این کتاب هی تکرار می شوند ، از جهتی خوب است که خواننده خط برخی داستان هارا گم نمی کند مخصوصن داستان هایی که ارتباط ارگانیک با هم دارند اما در جاهایی این تکرار خواننده را دچار کلافگی می کند .


 

نمره من به این کتاب  4.0 از 5.0


بریده هایی از کتاب :


گاهی وسط درس دادن حس می کنی یکی از صندلی های کلاس از بقیه روشن تر است.پس بی اختیار به سمت روشنایی می چرخی و نگاه ات به دخترک می افتد که مثل باران ملایمی بر سطح روح ات می بارد و کلافه ات می کند.


 

 


برمی گردی و بی آنکه اهمیت دهی که کسی مراقبت هست یا نیست، در چشمان کیمیا خیره می شوی تا گویی چیزی مثل یک آسمان خراش ِ سی و یک طبقه در تو فرو می ریزد و کسی اما صدای آن را نمی شنود.


 

 


کاش یک تکه سنگ بودم.یک تکه چوب.مشتی خاک.کاش دل ام از سنگ بود.کاش اصلاً دل نداشتم.کاش اصلاً نبودم.


کاش می شد همه چیز را با تخته پاک کن پاک کرد.


 

 


سایه گفت : " خوش به حال نرگس خانم ، حتماً کی ره بهشت."


کسری آهسته گفت : " خوشا به حال بهشت."


 


 

چه همه چیز سر جایش باشد چه نباشد ، کسی که گیج است همه چیز را به ناچار گیج می بیند. حتی اگر این عالم بی منطق باشد ، احتمالاً این را کسی می فهمد که خودش ، هندسه ی روح اش ، منطقی باشد.


 

 


"دنیا نگاتیو آخرت است" بعد به بچه ها اشاره کرد و گفت : " یعنی تو این سیل روشنی ، این سیل نور را نمی بینی."


 

 


الیاس گفت : " آخه آدمها مریض شده ن، باید ببرم شون تعمیرگاه."


 

 


گاهی خودم هم از این همه عشق دیوانه وار به هراس می افتم. گاهی از این که انسان بتواند این همه عشق را با خود حمل می کند، به وحشت می افتم.


 


 


دوست داشتن را فقط باید نوشید. باید حس کرد. باید بوئید. باید گفت بی آن که کسی و حتی معشوق ات معنای آن را بفهمد. باید سوخت.باید دود شد.باید پروانه شد.باید پروانه شد.باید پروانه شد. باید ... دوست ات دارم. دوستت دارم نیلو.


 

 


همه امورات این دنیای لعنتی روی پول می چرخه. این چیزی نیست که من تازه کشف کرده باشم. از اول عالم بوده تا روز قیامت هم خواهم بود.


 

 


-ببین شاعر، نه تو و نه هیچ کس دیگه تا چیزها رو به پول تبدیل نکنین، نمی تونین اونارو با هم مقایسه کنین. مثلاً نمی تونین بفهمین ارزش یه تلوزیون بیشتره یا یه گاو.منظورم اینه برای این که بفهمی یه رادیو قیمتی تره یا یه لاستیک اتومبیل، هیچ راهی نداری مگه این که هر دوی اون هارو به پول تبدیل کنی.می فهمی چی می گم شاعر؟


 

 


-در فلسفه هم گاهی شعرهای لطیفی هست. مثل این حرف که می گه خداوند از شدت ظهورش مخفی است.


 

 


کیمرام می گوید ما تب داریم و صرمان درد می کند . می گوید فقط همام با آب داق است که شیتان ها را می کشد.می گوید باید همه ی شیتان ها را کشت تا ما نجات پیدا کنیم. می گوید باید همه شیتان های کله مان مثل بره های کشتارگاه کشتار شوند


 


 ای لــــیا 



157 - ماه کامل می شود - فریبا وفی


ماه کامل می شود


فریبا وفی


انتشارات: نشر مرکز


نوبت چاپ: اول اسفند ۱۳۸۹


 قیمت : 2500 تومان

 


کتاب ماه کامل می شود نهمین کتاب بانوی تبریزی خانم فریبا وفی ست و مانند بقیه کتاب هایش راوی داستان یک زن است.


 بهاره دختری است که دهه چهارم زندگی خود را می گذراند و به همراه برادرش در تهران زندگی می کنند. پدرش فرد بی خیالی است که بیشتر پی کارو زندگی خودش بوده و مادرش هم مشغول امورات زنانه مثل مراسمات خیریه و روضه است. هر چند پدرشان خانه ای در تهران برای آنها خریده تا به نوعی آخر عمری وظیفه پدری اش را انجام داده باشد. بهادر برادر بهاره دستی در شعر دارد و شعرهای عربی را ترجمه می کند و در اختیار روزنامه ها قرار می دهد و گذران عمر می کند. فرزانه و شهرنوش دو دوست بهاره هستند که سعی دارند او را وادار به عاشق شدن کنند. در این بین شخص عبوثی هم به نام دوست عزیز است که سرش در کار خودش است و بهاره به سفارش فرزانه پیش او مشغول کار می شود.


 ابتدای داستان در اصل آخر داستان است. جایی که بهاره از سفر برگشته .سفری که به اصرار فرزانه و شهرنوش برای ملاقات شخصی به نام بهنام به استانبول رفته است. بهنام سالها در آلمان زندگی کرده و به دنبال یک زندگی مشترک است و به قول خودش سختی بسیار کشیده. در ابتدای داستان خانم وفی سعی دارد مانند فیلم های پر تعلیق خواننده را به اشتباه بیاندازد به گو نه ای که خواننده در ابتدا فکر می کند که بهاره برای یک قرارداد کاری رفته است و خانم وفی در این کار هم تا حدودی موفق بوده است. خط داستان به گونه ای هست که خواننده را همراه خود بکشد ولی به شخصه معتقدم حتی به دامنه کتاب رویای تبت و پرنده من هم نزدیک نشده است. شخصیت ها به صورت پخش و پلا دیالوگ رد و بدل می کنند. وفی سعی کرده فلش بک ها و زمان حال را به صورت منطقی کنار هم قرار دهد که در برخی مواقع این عامل سردرگمی شده است. در جایی که خواننده ناگهان به همراه بهاره به مقابل درب خانه دوست عزیز پرت می شوند یکی از بد سلیقه ترین بازگشت به عقب ها رخ داده است به گونه ای که هر چند صفحه یکبار خواننده باز باید برگردد و ببیند که کدام شخصیت را این وسط از دست نداده و یا الان در کدام زمان سیر می کند ....حال است یا گذشته!


 قسمت سفر به استانبول هم می توانست بهتر از آب در آید . داستان استانبول گاه به گاه پرش دارد . خطی مستقیم را طی نمی کند نه این که این خط مستقیم نرفتن به خودی خود نقص است نه! موضوع این است که به طور مثال گم شدن بهاره در بازار می توانست قسمت جالب داستان باشد که در نهایت وفی آنرا با یک چای تلخ خوردن در آورده است!


 به هر حال داستان خوبی برای خواندن خواهد بود و نه البته فوق العاده.


 

نمره من به این کتاب  3 از 5



بریده هایی از کتاب :


 سفر ما را جای تازه نمی‌برد. جای قبلی را برایمان تازه می‌کند. بعد از سفر می‌فهمی خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنی نور کافی ندارد. اشیا چیده نشده‌اند. زیاد چفت هم‌اند. پرده‌ها بدرنگ‌اند... 


  


دنیا پر است از با سوادهای بی شعور.


 


  کسی که اجازه می دهد دیگران شیفته و شیدایش بشوند یک جورهایی مانع می شود عیب کارش را ببینند.


 


 همسفر مهم تر از خود سفر است. 


  


ساکم را بلند کردم و بی اختیار گفتم هرچه پیش آید خوش آید. مثل اینکه بگویم اجی مجی لاترجی. بعد صبر کردم اثر کند. تنها حرف حکیمانه ای بود که از پدرم به من رسیده بود.


  


پدرم می گفت: « خوش باش. دنیا دو روز است. هر چه پیش آید خوش آید.»

مادرم هر کاری می کرد نمی توانست فکر کند دنیا دو روز است. می دانست دنیا هزار روز است و حتی بیشتر و حالا حالاها قرار نیست تمام بشود


 


 کسی که می نویسد یعنی که در حس کردن زندگی تاخیر دارد. یک بار دیگر زندگی را می سازد تا به سبک خودش در آن حاضر شود .معنی اش این است که در وضعیت قبلی حاضر نبوده.


 


 جمعیت زیاد است و جفت ها قروقاتی.پیدا کردنش سخت است.بابام همیشه جوراب های لنگه به لنگه می پوشید.مادرم حیفش می آمد جورابی را که لنگه نداشت دور بیندازد.فکر می کرد لنگه دیگرش پیدا می شود.هیچ وقت هم پیدا نمی شد.


 


  مهندس ناجی به ندرت حرف می زد. اما این بار سرش را از روی نقشه ی روی میز برداشت و نظرش را گفت. «به نظر من هم عشق وجود ندارد. آدم ها به هم علاقه مند می شوند اما عاشق نمی شوند.


  


منم فکر می کردم عشق آدم به چیزی یا کسی کم نمی شود مهندس. بعد دیدم شد. مثل این کباب دونرهای ترک که لایه لایه ازش می برند عشق هم لاغر می شود.


 


 فهمیده بود فرار کردن بد نیست.یک جور دور زدن مشکل است.


 


 رویا مال دیگران است و واقعیت مال خودمان. رویاها مشترک اند اما موقع رو به رو شدن با واقعیت تنهای تنهاییم. 


  


همه می توانند صد بار عاشق شوند و صد و یکمین بار هم عاشق شوند.


  


کوچه ها همیشه چیزی را در من بیدار می کردند. بهادر عاشق خیابان بود. هر دفعه با هم بیرون می رفتیم حرفمان می شد سر این که از کدام راه برگردیم. در کوچه ها حوصله اش سر می رفت. اما من هر کوچه ای را از تعداد درخت ها و رنگ پرده ی پنجره هایش می شناختم. نوشته ی روی دیوارها یادم می ماند. آگهی هایی را که به دیوار زده بودند سریع می خواندم. آهسته می رفتم که گربه یا گنجشک و کلاغش از من نترسد. تا ته کوچه برسم دیگر می شناختمش. می توانستم فرقش را با کوچه های دیگر بگویم و هرگز در حافظه ام گمش نکنم.


 


 ای لــــــیا