بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

287


در را باز کرد و نشست، بوی عطرش تمام فضای ماشین را طی کرد و خورد به شیشه عقب و برگشت به سمت مرد و از پشت سر مرد پاشیده شد روی ذهنش. ذهن مرد متلاشی شد، خاطره ها پخش میشدند روی داشبورد ماشین، روی شیشه ماشین. 


مرد به صورت زن نگاهی کرد، زن خندید، دندانهایش در میان لبهای سرخش قاب شد، زن دست گذاشت روی دست های مرد که روی دنده ماشین خشک شده بود! مرد به سمت جائی در افق شهر راند ...


+ داستانک




286


آدمها میروند


جای بویشان می ماند،


و تو محکومی به حبس ابد،


در هزارتوی خاطرات!



ای لیا



285


سرمای آخر پاییز خوب است، آدمها را تنگ هم نگه میدارد ...


ای لیا



284


چشمهایت که هست،


چیزی برای نوشتن نمیماند


در خلسه نگاهت غرق میشوم!



ای لیا



283


در را که باز کرد، بوی عطر پاشید توی صورتش. چندروزی بود ماشین را توقیف کرده بودند، متصدی پارکینگ گفت : " نگاه کنید ببینید سالمه، چیزی کم نشده باشه"


مرد ریه هایش را پرکرد، چشمهایش را بست، پرت شد توی خیابان سی و دوم!


+ داستانک



282


یک سری حرفها، یک سری احساسات، یک سری چیزها را نمیشود کلمه کرد، نمیشود نوشت، باید بگذاری به حال خودش بماند،بگذاری در ذهن سیال زمان سیر کند، بعد یک عصر پاییزی که نشسته ای چای مینوشی، بیاید بنشیند روی خیالت و تو را پرت کند در میان خاطره ای دور ولی نزدیک!


+ ازمیان همینطوری های روزانه

281


از باده چشمانت هرکسی چشید، سر بر زانوان تو نهاد و ریق رحمت را سرکشید ...


روحش شاد!



280 - واقعیت های داغون زندگی


مرد به زن گفته است ( البته مرد که نه! پسر جوان بیست و پنج ساله به دختر جوان بیست و چهار ساله ) که بیا رابطه مان را ببریم در سطوح بالاتر. زن پرسیده :سطوح بالاتر؟


مرد هم هرطور بوده حالی کرده که سطوح بالاتری که در ذهنش مبچرخد چیست و زن هم جواب داده که ما تازه دوماهه آشنا شدیم و اینا!


خلاصه اینکه از زن مقاومت و از مرد اصرار و در نهایت مرد به زن گفته : یعنی با بقیه همینطور بودی یا داری مارو سیاه میکنی؟ یعنی میخوای بگی به بقیه هم ندادی و ...(البته بابت لحن عذر میخوام) و در نهایت زن گفته این رابطه ای که شما ازش حرف میزنی فقط برای شما فایده داره قطعن و بهتره بهم بزنیمش.


مرد هم سر آخر گفته : شما زنا همتون ادای مربم مقدسو در میارید ولی به وقتش همتون فلانید و بهمان!


+ والا من نمیخوام نتیجه گیری کنم ولی یه چیزایی سرجای خودش نیست. چه مرد چه زن. چی بگم والا.



279


من به درک!


گور پدر دلتنگی،


با دل تو چه کنیم؟



ای لیا



278


آوایی بین درختان


فرشته ای می خورد تاب.


خدا خنده می کند


آسمان میشود پاک. 



برگی از آن بالا


می نشیند روی باد


می آید این پائین


چشمی می شود خندان.


 

ای لیا



277


زمین لرزه ای در راه است،


دستان خاطره می لرزد.


هیهات! 


موهایت را کوتاه کرده ای؟



ای لیا



276


آخرش چه میکنی؟


آغوشی برای عصر جمعه ات


و یک فنجان چای


برای دور زدن خاطره ها!


درنگ جایز نیست!


هرکجا بروی آسمانش همین رنگ است


هرچند کدام آغوش و کدام فنجان چای


به اندازه بوسه های من،


حال لبهای تو را میفهمند!



ای لیا



275


سر میز شام نشسته اند و شام میخورند، دختر کوچک خانواده قاشق برنج و قیمه را در دهانش میگذارد و حین جویدن میپرسد:


"بابا شما هم دوست + دختر داری؟"


صدای سرفه و پخش شدن محتویات دهان مرد روی میز و بعد هم نگاه متعجب و همراه با خجالت مرد!


"کی همچین چیزی گفته بابا؟"

"کوروش تو مهد گفت، میگه باباها همشون دوست +دختر دارن. بابای خودش پنشتا داره، کوروش ازشون بدش میاد"

زن، نگاهی به مرد میکند و دست میگذارد روی دست مرد و به سمت دختر برمیگردد و میگوید:" آره باباتم دوست + دختر داره، تو دوست + دختر باباتی، خیلی هم دوستت داره!"


دختر به مرد نگاه میکند و میخندد، دست پدر را میگیرد و میگذارد روی صورتش!


 -  "دوست + دختر" برای جلوگیری از فیلترینگ!!

274 - ماهی سیاه کوچولو - صمد بهرنگی


ماهی سیاه کوچولو


صمد بهرنگی


سال انتشار :1347


ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان


 



این داستان، قصه  ماهی سیاه کوچولویی است که عشق دیدن دریا را دارد. او تصمیم می‌گیرد تا انتهای جویباری که در آن زندگی می‌کند برود، اما در نهایت درون شکم یک مرغ ماهیخوار سر در می‌آورد. ماهی سیاه کوچولو در راه رسیدن به هدف خود شجاعت و شهامت به خرج می‌دهد و در این راه فداکاری می‌کند.


شب چله بود. ته دریا ماهی پیر دوازده هزار تا از بچه‌ها و نوه‌هایش را دور خودش جمع کرده بود و برای آنها قصه می‌گفت: “یکی بود یکی نبود. یک ماهی سیاه کوچولو بود که با مادرش در جویباری زندگی می‌کرد. این جویبار از دیواره‌های سنگی کوه بیرون می‌زد و در ته دره روان می‌شد خانهٔ ماهی کوچولو و مادرش پشت سنگ سیاهی بود؛ زیر سقفی از خزه. شب‌ها، دوتایی زیر خزه‌ها می‌خوابیدند. ماهی کوچولو حسرت به دلش مانده بود که یک دفعه هم که شده، مهتاب را توی خانه شان ببیند! مادر و بچه، صبح تا شام دنبال همدیگر می‌افتادند و گاهی هم قاطی ماهی‌های دیگر می‌شدند و تند تند، توی یک تکه جا، می‌رفتند وبر می‌گشتند. این بچه یکی یک دانه بود – چون از ده هزار تخمی که مادر گذاشته بود – تنها همین یک بچه سالم در آمده بود. چند روزی بود که ماهی کوچولو تو فکر بود و خیلی کم حرف می‌زد. با تنبلی و بی میلی از این طرف به آن طرف می‌رفت و بر می‌گشت و بیشتر وقت‌ها هم از مادرش عقب می‌افتاد. مادر خیال می‌کرد بچه اش کسالتی دارد که به زودی برطرف خواهد شد، اما نگو که درد ماهی سیاه از چیز دیگری است! یک روز صبح زود، آفتاب نزده، ماهی کوچولو مادرش را بیدار کرد و گفت: “مادر، می‌خواهم با تو چند کلمه یی حرف بزنم”. مادر خواب آلود گفت:” بچه جون، حالا هم وقت گیر آوردی! حرفت را بگذار برای بعد، بهتر نیست برویم گردش؟ ” ماهی کوچولو گفت:” نه مادر، من دیگر نمی‌توانم گردش کنم. باید از اینجا بروم. ”


 


+ فایل صوتی و متن کتاب



نمره من به این کتاب : 4.5 از 5.0 


بریده هایی از کتاب :


ماهی سیاه کوچولو گفت:


نه مادر، من دیگر از این گردش‌ها خسته شده‌ام، می‌خواهم راه بیفتم و بروم ببینم جاهای دیگر چه خبرهایی هست. ممکن است فکر کنی که یک کسی این حرف‌ها را به ماهی کوچولو یاد داده، اما بدان که من خودم خیلی وقت است در این فکرم. البته خیلی چیزها هم از این و آن یاد گرفته‌ام؛ 


مثلا این را فهمیده‌ام که بیشتر ماهی‌ها، موقع پیری شکایت می‌کنند که زندگی‌شان را بیخودی تلف کرده‌اند. دایم ناله و نفرین می‌کنند و از همه چیز شکایت دارند. من می‌خواهم بدانم که، راستی راستی زندگی یعنی اینکه توی یک تکه‌جا، هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا می‌شود زندگی کرد. . .؟


وقتی حرف ماهی کوچولو تمام شد، مادرش گفت:

«بچه جان! مگر به‌سرت زده؟ دنیا! دنیا!... دنیا دیگر یعنی چه؟ دنیا همین جاست که ما هستیم، زندگی هم همین است که ما داریم . . .»




 


همسایه گفت: «کوچولو، ببینم تو از کی تا حالا عالم و فیلسوف شده‌ای و ما را خبر نکرده‌ای؟»


ماهی کوچولو گفت: «خانم! من نمی‌دانم شما «عالم و فیلسوف» به چه می‌گویید. من فقط از این گردش‌ها خسته شده‌ام و نمی‌خواهم به این گردش‌های خسته‌کننده ادامه بدهم و الکی خوش باشم و یک دفعه چشم باز کنم ببینم مثل شماها پیر شده‌ام و هنوز هم همان ماهی چشم و گوش بسته‌ام که بودم.»


 


 


مادر ماهی سیاه توی سر و سینه‌اش می‌زد و گریه می‌کرد و می‌گفت: «وای، بچه‌ام دارد از دستم می‌رود. چکار کنم؟ چه خاکی به سرم بریزم؟»


ماهی کوچولو گفت: «مادر! برای من گریه نکن، به‌حال این پیر ماهی‌های درمانده گریه کن.»


یکی از ماهی‌ها از دور داد کشید: «توهین نکن، نیم‌وجبی!»

دومی گفت: «اگر بروی و بعدش پشیمان بشوی، دیگر راهت نمی‌دهیم!»

سومی گفت: «این‌ها هوس‌های دوره‌ی جوانی است، نرو!»

چهارمی گفت: «مگر اینجا چه عیبی دارد؟»

پنجمی گفت: «دنیای دیگری در کار نیست، دنیا همین‌جاست، برگرد!»

ششمی گفت: «اگر سر عقل بیایی و برگردی، آنوقت باورمان می‌شود که راستی راستی ماهی فهمیده‌یی هستی.»

هفتمی گفت: «آخر ما به دیدن تو عادت کرده‌ایم. . .»

مادرش گفت: «به من رحم کن، نرو!... نرو!»


 


 


ماه گفت: «ماهی جان! راستش من خودم نور ندارم. خورشید به من نور می‌دهد و من هم آن را به زمین می‌تابانم. راستی تو هیچ شنیده‌یی که آدم‌ها می‌خواهند تا چند سال دیگر پرواز کنند بیایند روی من بنشینند؟»


ماهی گفت: «این غیر ممکن است.»

ماه گفت: «کار سختی است، ولی آدم‌ها هر کار دلشان بخواهد. . .»


ماه نتوانست حرفش را تمام کند. ابر سیاه رسید و رویش را پوشاند و شب دوباره تاریک شد و ماهی سیاه، تک و تنها ماند. چند دقیقه، مات و متحیر، تاریکی را نگاه کرد. بعد زیر سنگی خزید و خوابید.


 

 


ماهی پیر قصه‌اش را تمام کرد و به دوازده هزار بچه و نوه‌اش گفت: « دیگر وقت خواب است بچه‌ها، بروید بخوابید.»


بچه‌ها و نوه‌ها گفتند: «مادربزرگ! نگفتی آن ماهی ریزه چطور شد.»

ماهی پیر گفت: « آن‌هم بماند برای فردا شب. حالا وقت خواب است، شب‌بخیر!»


یازده هزار و نهصد و نود و نه ماهی کوچولو «شب‌بخیر» گفتند و رفتند خوابیدند. مادربزرگ هم خوابش برد، اما ماهی سرخ کوچولوئی هر چقدر کرد، خوابش نبرد، شب تا صبح همه‌اش در فکر دریا بود . . .




 ای لیا / تیر 91

273


تو می آیی،


و من هنوز به دنبالِ نگاهت


که جا مانده روی آبِ ریخته یِ پیِ سفرِ دیروزت،


نگران از بعد از ظهری گرم


میان دست های خالی از خواب کوچه


پی توهمِ شیرین خاطره کودکی در زهدان تاریخِ ،


می گردم.


 


تو می آیی


وعشق را بر گستره سبز نگاهت


خریداری پیر 


بی سکه


بی چانه 


به انتظار نشسته.


 


تو می آیی


و من تورا به وسعت تمام کرانه های دوستی


در آغوش خواهم داشت.


نگاهی حیران


بوسه ای تنها


سینه ای سرشار از بوی انتظار


در تمنای خودم


رو ح صد پاره ام 


با دلم بیگانه خواهد شد.


 


تو می آیی


و می دانم


تشنگی و عاشقی


دو گدای کوی سرگردانی اند.


 

ای لیا

رشت - اردیبهشت 78