بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

406


اینکه مردها به همه طیف های رنگی بین نارنجی و قرمز میگن قــــرمز به این خاطر نیست که توانائیش رو ندارن چیزای دیگه بگن،نه! به این خاطره که کارای مهمتر دیگه ای دارن و از اینا رد میشن!



405 - زنها ...


زنهای زیادی هستند که روی لبهایشان لبخند هست.


توی دلهاشان؟ نمیدانم ...



ای لیا



404 - از تلخ پروا نیست


از تمام آدمهائی که دیده ام و عکس دو نفری و چند نفری با هم نگرفته ایم(محمود دولت آبادی، کیومرث پور احمد و ...) تنها فقط حسرت یک عکس نگرفتن توی دلم می ماند، یک کارگر افغان داشتیم توی جنوب یک جورهائی هم نگهبان بود و هم کار خدمات را انجام می داد، جمله ماندگاری گفت که همیشه در ذهنم ماند، یک روز در میانه دعوای همیشگی پروژه ها و حرفهای نامربوطی که شنیده بودم روی تختی که کنار دفتر مهندسی زیر سایبانی بود نشسته بودم و کلن همه بودم نابود شده بود، آمد و یک لیوان چای آورد و نشست کنارم، دست گذاشت روی شانه ام و گفت : "مهندس! از تلخ پروا نیست"


جمله را بارها مرور کرده ام، بارها در میانه سختی روزگار و اینکه چرا با او عکسی ندارم ... با پیرمرد دلنشین هَزاره ای.



+ از میان همینطوری های روزانه



403 - مردی که از توی شیشه ترشی خیره نگاه میکند! / 5

زن زیر وزن مرد دست و پا میزند، میخواهد فریاد بزند، دست می اندازد و پشت مرد را خراش میدهد، مرد هرچقدر توان دارد فشار میدهد، زن گرم شده است، کم کم دست از تقلا بر میدارد، دستهایش رها میشود، هنوز می تواند ببیند، مرد را که با شدت فشار میدهد ...


زن از گوشه تخت می اوفتد پائین، اتاق تاریک است، دست میکشد دور گردنش، عرق کرده است، لباس خواب ابریشم نازکش چسبیده به تنش، برمیخیزد و میرود توی آشپزخانه، یک لیوان آب می ریزد و برمیگردد و تکیه میدهد به سینک ظرفشوئی، به مرد نگاه میکند که در میان مایع زردرنگ داخل شیشه به خوابی سخت فرو رفته است!



+ داستانک 



402


هر زنی شعری دارد

هر شعری شاعری ،

و هر شاعری خاطره ای ..

خاطره ای که به چشمان زنی می رسد .


ای لیا



401


آخرین قطار،


آخرین بلیط،


آخرین نگاه،


آخرین بوسه،


آخرین آغوش،


آخرین دیدار،


سهم آدمی


گاه همین است


تنها شدن 


پرسه زدن در میان خطوط نمناک خاطرات!



ای لیا



400 - یوسف آباد


جائی در فرعی های یوسف آباد به یکی از خیابان های اصلی اش توقف میکنم، زنی جوان با موهای بلوندی که از زیر شال رها شده بودند و عینک دودی و تیپ مکش مرگ مایش از جلوی ماشین میگذرد، از روبرویش مردی می آید، زن را نگاه میکند، چشمهایم مرد را دنبال میکند، از زن که گذشت دوباره برگشت و نگاه کرد، عینک دودی اش را هم در آورد و با دقت بیشتری نگاه کرد، خندید، خوشش آمده بود، لذت برده بود نمیدانم، مرد را نگاه میکنم هنوز، موقع چرخیدن به سمت مسیرش مرا توی ماشین دید، مردی با عینک قهوه ای رنگ و سیبیل تا پائین چانه ادامه دارش، که او را خیره نگاه میکرد! عینکش توی دستش یخ زده است، از قاب شیشه ماشین خارج میشود، در مسیر مخالفی که زن خارج شده بود!

همه ی اینها در هفت ثانیه رخ میدهد ...



+ از میان همینطوری های روزانه



399 - جزئیات!


رنجی که میبریم، دیدن همین جزئیاتی ست که دیگران رهایش کرده اند، 

جزئیات را که ببینی، چیزهائی را دیده ای فرای زندگی، فرای بودن آدمها ... خسته میشوی، توی خودت مچاله میشوی. تنها می مانی.



+ از میان همینطوری های روزانه



398 - لیدی باگ!


ما بیست و چند نفر منتظر، مضطرب، کلافه توی ایستگاه اتوبوس، هیچکدام ندیدیم کودکی با کفشدوزک روی انگشتش حرف میزند!



+ داستانک



397 - مردی که از توی شیشه ترشی خیره نگاه میکند! / 4


زن یک لیوان چای میریزد و می آید می نشیند روی کاناپه،پای راست را می اندازد روی پای چپ، دست سرد مرد را میگذارد روی رانش. ته دلش خنک میشود لیوان چای را میگذارد روی دست مرد.


"یادت می یاد اولین بار تو پارک لاله فلاسک بردیم و اون پشت وسط درختا نشستیم چای خوردیم، یادت هست، میخندیدی! از ته دل، خنده هات حالمو خوب میکرد، غصه هام یادم میرفت"


زن دست مرد را می گذارد روی گونه اش، قطره اشکی را پاک میکند. لیوان چای را رها میکند روی میز، دست مرد را می برد میگذارد توی فریزر کنار الباقی قطعات مرد! در یخچال را که می بندد، به سر مرد که توی مایع زرد رنگ داخل شیشه به خواب رفته است لبخندی میزند.



+ داستانک



396


"چو دانی و پرسی" خـــــَـــــری دیگه!



395 - تصویر زیر را قاب کنید و بزنید به دیوار دلتان


زن از حمام خارج میشود، حوله را می پیچد دور خودش، حوله کوچکتری برمی دارد، سرش را خم میکند به سمت راست و با حوله دیگری سعی دارد موهایش را خشک کند، چندباری سرش را به سرعت بالا و پائین میکند تا آب موهایش پخش شود، بوی خوش آیند شامپو می ریزد در فضای بی رمق اتاق و جان تازه ای می بخشد به روح خانه.


می نشیند جلوی آینه، ماتیک قرمز رنگ(یا صورتی، یا هر رنگی که خودتان دوست دارید) برمیدارد و میکشد روی لبهایش، لبها را جمع میکند، توی آینه لبخندی میزند.


زنی با موهای خیس و ماتیک قرمزی روی لبهایش، بی هیچ دستکاری دیگری، بی فوتوشاپ.

این زیباترین تصویر جهان است.



+ از میان همینطوری های روزانه



394 - زنی که با مشت میزند توی صورت مرد!(تیتر زرد!)


زن یکی دوتا مشت میزند تخت سینه مرد، مرد سعی نمیکند جلوی زن را بگیرد، زن نمیخواهد فریاد بزند، چشمهایش خیس است، چندتای دیگر هم میزند، مرد ایستاده است، دستش را حایل صورت کرده است، زن چندتائی مشت هم حواله سر و صورت مرد میکند که میخورد به دستهای مرد، خسته میشود، خودش را رهامیکند در آغوش مرد، گریه امانش نمیدهد، مرد زن را در آغوش گرفته است، دست میکشد به موهای زن، موهایش را می بوسد، نیم ساعت بعد، از صدای خر خرهای نازک زن مرد متوجه میشود زن خوابیده است، زن را روی کاناپه دراز میکند، پتوی نازکی را می کشد روی تن زن، می نشیند روی زمین، رویروی زن. زن آرام خوابیده است، خواب می بیند ...



+ از میان همینطوری های روزانه



393 - من یک شاعر نویسنده ترانه سرا جراح مکانیک و فلان و اینا هستم!!


شما به من بگو شاعر، نویسنده، استاد، فلان! کی گفته بدم میاد، کی اصلن بدش میاد ازش تعریف بشه، ولی مساله اینجاست وقتی تو آینه به خودم نگاه میکنم، خودم که میدونم چه خبره و کی هستم و نیستم! 


نگرانی از جائی شروع میشه که خودت هم یه سری چیزهائی که نیستی رو باور کنی، مثل اون یارو که گفتن معجزه هزاره سومه،خودش هم باورش شده بود! 


به هر حال اینارم از سر تواضع نگفتم که اتفاقن آدم مغروری هم هستم، اونائی که حشر و نشر داریم با هم می دونن!

:))



392 - شب امتحان!


یه سریتون امتحان دارید تو این ایام و هی می یاید اینجا ناله میکنید و اینا نمیذارید ما هم یه دوزار مثل آدمیزاد خواب داشته باشیم، همش خواب می بینم چندتا درس هست که امتحانش رو ندادم و مدرکم رو باطل کردن!


+ کجاست خواب هائی که [...]