به سینه های درشت زن خیره بود، نمیتوانست چشم بردارد، یکی دو تا دکمه بالائی مانتوی زن از همدیگر فاصله گرفته بودند، سعی میکرد زیر لباس را هم تجسم کند، تمام تصویر را توی ذهنش ذخیره میکرد، برای وقت های تنهائیش لابد!
زن رسید خانه، مانتو را در آورد، دست کرد داخل سوتین و قالبها را کشید بیرون، راحت شد، نفسی بلند کشید، دستهایش را بالا آورد و خودش را تکانی داد، نشست پشت میز آشپزخانه، پای چپش را جمع کرد توی سینه، زانویش را مالید!
+ داستانک
مرد عکس ها را نگاه میکند، اتاق تاریک است، ساعت از دو نیمه شب گذشته، نور مانیتور افتاده است روی صورت مرد، روی عکسی سیاه و سفیدی توقف میکند، زن ایستاده است و تکیه داده است به دیوار، لبخندی از توی سینه مرد میدود و میرسد به لبهایش، برمیگردد عقب و تکیه میدهد به صندلی، دستهایش را جمع میکند توی سینه، انگشت دست راست را میگذارد روی لبهایش، روی لبخندش، چشمهای مرد باریک میشوند، میخندند.
زن هنوز تکیه داده است به دیوار، لبخند باریکی روی لبهای زن منجمد شده است.
+ از میان همینطوری های روزانه
برخی چیزها را نباید دوباره تجربه کرد، یکبار از روی جنازه ات رد شده است آن تجربه،
دیگر سر راهش قرار نگیر!
+ از میان همینطوری های روزانه
"بذار تجربت کنم، چه ایرادی داره خب!؟"
مرد خودش را رها میکند تا برسد به پشتی صندلی، دست را گذاشته است روی چانه، ته ریش وامانده اش را میخاراند، نگاه میکند به صفحه مونیتور، ...
+ داستانک
روز اولی که حوا دلش گرفته بود، آدم نمیدانست که چه کند، هرچه کرد حوا دلش سبک نشد، آمد پشت سرش ایستاد چشمهایش را بست سرش را جلو آورد موهای حوا را بو کشید حوا پا عقب گذاشت خورد به سینه آدم، آدم دستهایش را جمع کرد دور حوا، حوا سرش را خم کرد روی بازوی آدم، دلش آرام شد.
+ داستانک
عادت نداشته ام و ندارم رخت عزا بپوشم، یعنی برای مردن آدمها مشکی بپوشم، مشکی رنگ عزا نیست، رنگیست برای خودش، حالا چرا شده رنگِ رخت عزا، داستانش بماند.
شب سیاه است، مثل قیر است، همانی که سهراب پایش در آن گیر کرده بود، شب برای خودش مخزن الاسرار حرفهای ناگفته ایست که همه شان هم رنگ غم ندارند، اتفاقن تویشان بگردی شادی هم پیدا میشود، لب های که بوسیده شده اند، آغوشهائی که فشرده شده اند و لبخندهائی که از پی هم در پی هم ردیف شده اند ...
از دار لباسهای تیره دنیا یک پیرهن سرمه ای دارم، هشت سال است یا نه سال است دارمش، گاهی نمیشود همه جا به رسم خودت بروی، جوانتر که بودیم(حالا هم هستم، مثلن خواستم تاثیرگزاریش بیشتر شود) کله شق با لباس روشن می رفتیم عزا، خدا امواتتان را بیامرزد دائی که فوت کرد با پیرهن آبی آسمانی رفته بودم، داستان برای پانزده سال پیش است تنها لطفی که به ما کردند این بود که مرگ دائی را گردن ما نیانداختند وگرنه از همان دم در دختر دائی ها چنان فحش کشمان کردند که یادمان افتاد گاهی باید به رسم بقیه مردم باشی ولو غلط، دلشان نازک است، تا جائی با رسمشان بروی که به شعورت آسیب نرسد.
به هر حال مشکی اگر رنگ عشق نیست رنگ عزا هم نیست، سرمه ای هم نیست، قهوه ای هم ...
شاعر نمیمیرد
لبخند میزند.
ای لیا
"توی ساحل ایستاده باشی، آب بیاید دور پاهایت را بگیرد، پاهایت فرو رود داخل شن، خنکی از کف پاهایت بدود بیاید بالا زیر قفسه سینه ات، خودت را جمع کنی، مچاله شوی، نسیمی بوزد، بزند روی صورتت، هوا هم دم کرده باشد، مثلن عصر یک روز تابستانی ..."
گفتم : تو را اینطور می بینم، همینقدر واقعی!
+ از میان همیطوری های روزانه
حالا نه اینکه کافه گرد باشم و مثلن مثل نویسنده و شاعر جماعت بروم ایده بگیرم و بنشینم سیگار دود کنم و الخ! ولی تقریبن تمامی کافه های اطراف دانشگاه تهران و خیابان وصال و اینها را رفته ام، از بین اینها دو هفته پیش عصر پنج شنبه ای بعد از آشخوران توی نیکوصفت گفتیم برویم یک جای دنجی پیدا کنیم توی آن سرمای استخوان سوز و چائی، کوفتی چیزی بخوریم و کمی هم گپ بزنیم، از سر تصادف یا اقبال یا هرچیزی از خیابان قدس سر در آوردیم، کافه ای داخل خیابان بالای مدرسه نرسیده به خیابان بزرگمهر است به اسم "کافه نزدیک"، دنج، راحت، حس خوبی هم داشت، دمنوشی هم خوردیم به پیشنهاد خانمی که آنجا نمیدانم چه کاره بود، خوب بود به هر حال.
البته من ندیده بودم ولی انگار کافه اسم و رسم داریست، نمیدانم، به هر حال اگر دنبال کافه میگشتید برای جی جی باجی و لاو ترکاندن و این خزعبلات، اینجا هم سری بزنید!
+ والا که من نه اینارو میشناسم نه به من گفتن اینو بنویسم نه اینکه قراره درصد بدن!
گفت : احمق، اون دوسِت نداره!
در دلم خندیدم، نمیدانست که عشق فقط در وصال نیست، گاه عشق میشود همین دوست داشتن تو ...
من را چه به فوتبال،
تو بخند،
ای لیا