بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

332 - مردی که از توی شیشه ترشی خیره نگاه میکند! / 1


زن مرد را باتبر به قطعات نامساوی تقسیم کرد، تبر را شست و گذاشت کنار یخچال، نشست پشت میز نهارخوری آشپزخانه، سیگاری گیراند و پای راست را روی پای چپ انداخت، نگاهی به قطعه ها کرد، دود سیگار را فوت کرد سمت کله مرد!


چشمهای مرد هنوز به زن خیره بود.



+ داستانک!



331 - گونه های زن گل می اندازند.


 

تلفن که زنگ میخورد زن کتری را رها میکند کنار قوری چای!


"سلام، خوبی تو؟ چه خبرا؟"


حرفها و تعارفات معمول که رد و بدل میشود، آنطرف گوشی مرد انگار چیزی گفته باشد، زن خودش را صاف میکند، گونه هایش سرخ میشود، خون میدود زیر پوستش، آرام آرام خطوط لبهایش از هم باز میشوند میروند به سمت انحنا! زن لبخند میزند، پشت انگشتان را میکشد زبر لاله گوشش، روی گردنش، چندتائی تار مو را می گیرد و می پیچاند، می نشیند کنار میز، روی صندلی. دست میکند توی پیچ و واپیچ سیم تلفن، لب پائین را جمع میکند بین دندانهایش، صورتش گل انداخته!


گوشی را که میگذارد، دستها را بالا میگیرد و پیچ و تابی از بالا میدهد به پائین.

کتری را برمی دارد آب جوش را میریزد روی چای سبز داخل کتری، بخار چای که میخورد توی صورت زن، چیزی را از درون زن میکشد و میرساند به گونه هایش، زن دوباره میخندد و لبها را جمع میکند بین دندانهایش! دست چپ را می گذارد به کمر، هنوز بخار از روی قوری بلند است!

زن کتری را میگذارد روی اجاق، دست چپ را جمع میکند روی سینه اش، دست راست را میگذارد روی گونه اش، داغ است!

چشمهای زن میخندند ...



+ از میان همینطوری های روزانه



330


بیداری آیا؟ سر در چنبره ی زندگی داری؟

میز را جابجا کردم و دوباره صندلی را به کنار پنجره کشیده ام ، بخار از روی لیوان نسکافه می ریزد روی تاریکی شب . آن پائین زندگی لابلای دستان آدمیان می لولد و گاهی هم فقط تاریکی ست ...

نسیمی یک خط در میان از میان خطوط شب دم کرده می ریزد روی پوست زندگی ، روی احوالات بشریت.

در شب زندگی آنقدر شفاف است که ناچار می شوی پرده ای روی آن بکشی ، همه ی ابعادش 


پیداست. در شب زندگی می شود همان سرنوشتی که نوشته بودند روز ازل روی نگاه های حسرت. آدم است و سرنوشتش که روزی با طعم سیبی گره می خورد و روزی با وعده ی سیب!


می گویند : سرنوشت از پیش نوشته شده است . 

ولی نویسنده یادش رفته است نقطه ای در انتهای متن بگذارد ...

هرکس رسید چیزی در انتهایش نوشتِ ، یک خط سرنوشت این زندگی بالاجبار ،کتابی قطور شده است ...



سرنوشت است دیگر . می نویسم که زنده بمانم . تو هم بنویس . نترس از نوشتن که نوشتن خود سرنوشت محتوم است. پس خرده نگیر که چرا می نویسم و برای نوشتن دلیلی دارم یا نه؟!


شبت خوش ، تا فصل انار هم اندکی مانده . هندوانه هست اگر میلت افتاد و نظری کردی ...

329


کودکی


دست شیرین روزگار است

که می ریزد

دانه دانه بودن ها را.

دست می کشد

روی خواب نازک تردید


سرنوشت دور می شود

خاطره ها همه سبزند

شالیزاری بود

بوی تر چیزی

لابلای تورق ذهن خیال

و دست خدا در آن

پی زندگی می گشت

صدای سکوت می آمد

در باد بوی تشویش می پیچید .

همسایه ی ما

سر دیوارش

همیشه تنهایی بود

خیال بود

که خرد می شد

روی نگاه شکوفه ها

روی طعم بهارنارنج

کنار چای دم ایوان.


کودکی

کوچه ای بود

بی دیوار

فقط در بود

همه ی درها باز

دختری به میان تاریکی

سنگ می ریخت

وهم دور می شد

پدرم هم بود

دستانی پر از بوی احساس

پر بود جیبش

از یاد دوست داشتن ها

دوستت دارم ها.


کودکی

دور بود

دور شد

دور رفت

ولی درها باز مانده اند

به روی خاطره

به روی تنهایی پروانه ها

که می رفتند روی فصل آشنایی دوباره شفیره شوند.

چرخ زندگی را خرسی در سیرک می فهمید

دلقکی به حماقت بشر می خندید.

سگی پارس نمی کرد

تا خواب گنجشکی ترک برندارد.


کودکی

ساز بی آهنگ روی دیوار بود

عکس خواننده ای در پشت درب کمدی

عابری بی گذر بود 

که معطل می ماند در پشت کوچه ی خواب خورشید.

زنی بود

که آب می ریخت

آب نمی ریخت ، تماشا می کرد آب را.

زن زیبا بود

ظهر تابستانی گرم بود

یکی به پشت شهر یادگاری می نوشت

یکی داشت دانه دانه تردید می کاشت در دل یقین.



ای لیا



328


دوست داشتن یعنی ،دستت را بگیرم و روی جدول های خیابان راه بروی و یکهو دستانت را باز کنی بلند بخندی و من هم بگویم : دختر کمی آرامتر ... و تو بلندتر بخندی و بگویی : دختر بلند می خندد .

دختر بلند می خندد تا شکوفه ها هم یادشان بی


اید بهار در راه است و باید به خنده وا کنند گلبرگ های عاشقی را. شکوفه های گیلاس می ریزند در آغوش باد و پشت این منظره لبخند توست که روی جدول هنوز راه می روی و می خندی و دستانت هم در آغوش باد رها شده اند... دوست داشتن به قدر همین چندصد متر راه رفتن روی جدول های تنهایی ست و دیدن خنده ی تو .

دوست داشتن دست گرم توست که ضربان قلب زندگی را تندتر می کند و گردش خون را به نفس نفس می رساند از بس تند می رود!


سر خیابان جدول تمام می شود ... دوست ندارم تمام شود ، دوست دارم خنده هایت را. دوست دارم این چند لحظه های زیبای رها شده در آغوش زندگی را ، همین یک خط در میان های بودن و نبودن را ، همین لمس پوست تر با تو بودن را !


کاش خیابان تمام نمی شد ... کاش همیشه جدول ها را ادامه می دادند ...کاش تقاطعی نبود ، کاش چهار راهی سکته نمی انداخت بین این طعم گس ِ خنده هایت .


دختری باشد روی جدول راه برود و باران هم ببارد و مضاعف می شود این همه ی بودن ها ، این همه ی دوستت دارم ها.

باران ببارد ،باشی و ببینی .... زیباترین چیز را ، دختری خیس را که زیر باران می چرخید ، تاب می خورد ... طره ی موهایش روی پیشانی می چسبید 


کاش فقط یکبار ... فقط یکبار

باران از زمین به آسمان می بارید ! چه می شد مگر! اینبار ما گریه می کردیم و فرشتگان خیس می شدند ... فرشته ای روی جدول راه می رفت شاید دنیا تمام می شد از این همه شیرینی.



327


چیزی دارد یک جای زندگی جان می کند ...و تکرار می شود


و ما به همه چیز عادت می کنیم ، حتی همین عادت !



326


شعر است دیگر ،


گاهی لبانت را می بوسد


و گاهی دهانت را می دوزد!



ای لیا



325


 

نگاهت


طعم بوسه دارد ،


می بوسد رد نگاه تورا


آغوش تَر یک تنهایی.



ای لیا




324


بازار شعر عجیب شلوغ است ،


دیروز یکی به پشتم زد و گفت : چطوری شاعر!؟


نمی دانم شعر کدام شاعر تنم بود!



ای لیا



323


رفتی و کم کم دارد به نبودنت عادتمان می شود ،


کاش خاطراتت را هم می بردی .



ای لیا




322


دستم به روی تاریکی ست ،


سیاه نمی شود


رنج می دهد بغض کلمات را .


پاره می شود زهدان جملات


شعری ناقص متولد می شود ،


نه چشم رفتن دارد


نه دست نوشتن


و سرش متورم است از خیالی تنها.


در این توهم روشن و تاریک


چه کند شعر


که نمی تواند ببیند


تنهایی شاعر را.


و سیاه نمی شود


کلمه ای که به شعر می نشیند


فقط می گریاند نفس مانده در راه گلوی خاطره را.



ای لیا



321 - شلنگ توالت و ورود به عصر جدید!


فرهنگ اجتماعی ما ایرانیها را شاید بشود به دو دوره قبل و بعد از نصب شلنگ توی توالت ها تقسیم کرد. اینکه چند سال طول کشید تا پس از لوله کشی شدن آب در خانه ها آرام آرام شلنگ جای خود را باز کند نمیدانم ولی در خانه ما اوائل دهه شصت بود. خانه دومی که پدر می ساخت اینبار تحول عظیمی را در خودش مشاهده میکرد. روی شیر آب توالت که علی اصول یک شیر برنجی باید می بود یک شلنگ استیل که کش هم می آمد نصب شده بود. بعدها تکنولوژی آنقدر پیشرفت کرده بود که نیاز نبود در شب های زمستان و سرمای سوزناکش نگران آب سرد توالت گوشه حیاط باشیم، آب گرم هم مهیا بود ولی عزت و احترامش هیچوقت به پای آن شلنگ داخل توالت نرسید.


قرار شده بود آقاجان چند ماهی مهمان خانه ما باشد، برادرها به این بهانه کشیده بودندش تهران تا اورا که در روستایشان بعد از فوت مادربزرگ تنها مانده بود بیاورند تهران جاگیر کنند و بماند پیششان. پدر من هم که برادر بزرگتر بود و قرار شده بود آقاجان پیش ما بماند. همان روزهای اول آقاجان نگرانی خودش را از درستی طهارت با شلنگ آب اعلام کرد. سریعن یک دستگاه آفتابه قرمز رنگ ابتیاع شد و کنار شلنگ قرار گرفت ولی باز آقا جان رضایت نداشت با این اسباب بازی های پلاستیکی به قول خودش آخرتش را به باد بدهد، با هر مصیبتی بود تماس گرفته بودیم با مخابرات روستا و زینل را فرستاده بودیم برود خانه آقاجان و آن آفتابه مسی یادگار پدرش را بدهد مینی بوس که بیاورد تهران!


آفتابه مسی شکل و هیبت خاص خودش را دارد، علاوه بر هیبت و جبروتش چیزی که باعث میشود اجابت مزاج با آفتابه مسی برای همیشه در خاطرت حک شود وزن غیر متعار آن است. چند سالی که آقا جان زنده بود آفتابه گوشه توالت سکنی گزیده بود و بعد از فوتش هم همانجا مانده بود. یک جورائی با کنتراست توالت هارمونی عجیبی پیدا کرده بود، هرچند مادر چندباری سعی کرده بود آنرا قاطی الباقی آت و آشغال هائی که پدر داخل زیر زمین جمع میکرد و هیچوقت دور نمیریخت رد کند برود، ولی پدرم رضایت نمیداد، یک جورهائی هنوز یاد آقاجان می اوفتاد! 


چند سال بعد یکی از دوستان هم دانشگاهی آمده بود منزل ما و چشمش داخل توالت به آفتابه افتاده بود و آمده بود بیرون و گفته بود : "هیچ میدونید این آفتابتون ی جورائی عتیقه حساب میشه؟!" حرفش را گذاشته بودیم به حساب شوخی ولی در نهایت با نشان دادن تاریخی که روی دسته آفتابه حک شده بود و این همه مدت هیچکداممان ندیده بودیم، همه مان به گنجی که این همه مدت گوشه توالت آرام به رفت و آمد ماها چشم دوخته بود، ایمان آورده بودیم!


روی دسته آفتابه نوشته بود سنه 1299. یاد کودتای سید ضیا افتادم. البته بعدها پدر گفته بود شاید 1299 هجری قمری باشد!


+ بخش آغازین یک داستان کوتاه



320 - آنجا که پنچر گیری ها تمام می شوند - حامد حبیبی


آنجا که پنچر گیری ها تمام می شوند


حامد حبیبی


انتشارات ققنوس


118 صفحه


چاپ سوم / 1390 / 2500 تومان




مجموعه داستان کوتاه "آنجا که پنچر گیری ها تمام می شوند" دومین اثر حامد حبیبی نویسنده جوانی است که پس از کتاب "ماه و مس" توسط انتشارات ققنوس در118 صفحه به چاپ رسیده است.


کتاب شامل 9 داستان است که به نوعی سعی دارد تصویرگر وهم و ترسی باشدکه همه ما با آن درگیریم و در این کتاب نویسنده می خواهد آنرا از گوشه ذهنمان دوباره به صحنه زندگی روزمره مان بازگرداند 


داستان ها ریتم کندی دارند و به غیر داستان "شب در ساتن سفید" الباقی داستانها خواننده را درگیر موضوع داستان نمی کنند. حبیبی سعی کرده با ایجاد فضای گنگ و تا حدودی همراه وهم خواننده را مقابل تخیلات ذهنی خود قرار دهد که تا حدودی همانطور که اشاره شد در داستان  "شب در ساتن سفید" موفق بوده.


داستان های ابتدائئ کتاب خیلی امیدوار کننده نیستند اما چند داستان آخری بالاخص " شب در ساتن سفید" و "آنجا که پنچر گیری ها تمام می شوند" قوت بیشتری دارند.


داستان های این کتاب شامل داستان های زیر است :


1 – فیدل


این داستان از همان ابتدا دچار سردرگمی شدیدی است. از همان خط اول با تعداد زیادی اسم همراه هستیم که خوانننده را دچار گیجی می کند به نوعی که اگر کسی کتاب خوان حرفه ای نباشد از خریدن کتاب پشیمان خواهد شد. داستان چند زوج که از مجلس ختم یکی از آشنایانشان در شمال بر می گردند و بر سر چگونگی فوت سوسن بینشان مجادله در می گیرد. شخصیت محوری این داستان منیر است که نسبت به بقیه احساسی تر است هرچند منیر هم در داستان دیالوگهایی دارد که با شخصیت داستانی اش جور در نمی آید.


2- شوخی


این داستان کم جان ترین داستان این مجموعه است که به نظر می رسد حبیبی فقط برای قطورتر کردن کتابش به مجموعه اضافه کرد. داستان سه کارمند که به نظر در اداره ای دولتی کار می کنند و مانند همه کارمندان پای به سن گذاشته به نوعی به دنبال در رفتن و تعطیل کردن کارند هرچند در پایان داستان متوجه می شویم یکی از آنها اختلالات ذهنی هم داشته است.


3 – شب نا تمام


داستان مردی که معلو م نیست چگونه با مرد دیگری بوسیله مرد دیگری آشنا می شود و به شکار شبانه می روند و ...


من هم نفهمیدم آخرش به کجا رسید از خود حبیبی باید پرسید.


4- قمر گمنام نپتون


از این داستان به بعد احساس خواهید کرد کتاب ارزش خواندن دارد. داستان مردی که محکوم به اعدام شده و در یک هفته ای که تا مرگ فرصت دارد در خیال خود به گشت و گذار در خاطراتش می پردازد.


5- هتل


داستان خانواده ای که از ترس زلزله وارد هتلی می شوند  و مرد درگیر خاطراتش و توهمات ذهنی اش می شود


6- اشکاف


داستان مرد مجردی که در یک ساختمان به همراه همسایگانی زندگی می کند که هرکدام توهمات و مشکلات خاص خودشان را دارند . ایراد بزرگ این داستان این است که شخصیت "کمالی" به یکباره از وسط داستان ناپدید می شود . جایی که کمالی برای گرفتن گربه ای که به ظاهر در کمد زیر سقف منزل"هاتف " زندگی می کند وارد کمد می شود و از اینجا به بعد شاهد صحبت های بین قهرمان داستان(حبیبی) و آقا و خانم هاتف هستیم و آقای"کمالی" کلن نیست و نابود شده است. داستان گیرایی نیست.


7- شب در ساتن سفید


بهترین داستان این کتاب همین داستان "شب در ساتن سفید " است که روایت داستان زن و شوهری است که به دنبال آگهی یک منزل ارزان قیمت در شما شهر وارد آنجا شده وبا صاحبخانه وارد بحث می شوند. داستان از جایی کشدار می شود که فروشنده یک صفحه قدیمی را روی گرامافون گذاشته و می گوید : "پدرم عاشقش بود ، می گفت صدای واقعی اینجاست"


خانه ارزان بی حکمت هم نیست صاحبخانه خانه را به شرط اینکه پدر پیرش کماکان در آن زندگی کند به آنها می دهد. ارزانی خانه بالاخره بر تردید های زن و مرد چیره می شود آنها همراه با ترسِ در کنار پیرمردی مرموز بودن، خانه را می خرند.


این داستان به صورت کاملاً قابل قبول وهم و ترسی را در دل خواننده ایجاد می کند.صدای جیر جیر کردن چوب های خانه و یا اینکه شک و دودلی مرد برای قفل کردن اتاق خواب و .. همه به خوبی توانسته اند داستانی باور پذیر به وجود آورند.


8- اکازیون


داستان پیرمرد و پیرزنی است که بر حسب اتفاق به دنبال یک آگهی تعویض خانه با یک خودرو به بیرون شهر میروند و متوجه می شوند همراه خانه یک سد و آب بند نیز هست که باید به گو نه ای آنرا کنترل نمایند که سطح آب از حد مشخصی بالاتر نیاید. در کنار این سد دهکده ای هست که هیچ جنبنده ای نه به آنجا میرود نه از آنجا می آید.


داستان نسبتاً خوبی است هرچند باز خواننده گنگ و سردرگم در پایان داستان به حال خود رها می شود.


9- آنجا که پنچر گیری ها تمام می شوند


آخرین داستان کتاب که نام کتاب نیز برگرفته از آن است روایتگر کارمندی است که مثل همیشه و همه روزه روز خود را با یک کار روتین آغاز می نماید ودر بین آگهی های روزنامه چشمش به آگهی آپارتمانی می افتد که شباهت زیادی به آپارتمان او دارد تا به خود بیاید و بفهمد که جریان از چه قرار است تلفن زنگ می خورد و کسی پشت خط درباره آگهی فروش آپارتمان می پرسد. کسی برای منزل و ماشین و لوازم منزل او آگهی فروش داده. داستان کمی هم همراه تعلیق است هرچند باز حبیبی همه را در انتهای داستان به خدا سپرده و به دنبال کار و زندگی خود رقته است.


 


بریده هایی از کتاب :


علی گفت : یه نفر که شنا بلده، خودش هم بخواد غرق نمی شه.


محمود گفت : کی گفته ...


مینا زمزمه کرد : "این آخری ها چقدر پوستش خراب شده بود." بعد انگار چیزی یادش آمده باشد ، گفت : راستی سگشو کسی دیده؟ اسمش چی بود؟


محمود گفت : فیدل.


کسی ندیده بود.مینا گفت : " یادته گفت : اگه از اول می دونستم سگ چه جور حیوونیه اصلن شوهر نمی کردم"


 


 


مصداقی ،با سه سال و چهار ماه سابقه، صبح اولین روز کاری گفته بود:


"خدارا شکر!شنبه شد، کمر هفته شکست."


 




اگر یک ساعت از عمرت باقی باشد و آن را بخواهی با زنی بگذرانی برای پنجاه و نه دقیقه ات دنبال سرگرمی دیگری باش.


 




" می فهمم ... زن ها به بسته بندی بیشت تر اهمیت می دهند تا به داخل بسته. "  ته سیگار را عمودی در زیرسیگاری گذاشت تا دود کند و ادامه داد " ... و تا به اهدا کننده بسته "


 




از کنار خانم کمالی رد می شوم.تصویرم از میان دستانش سر می خورد و می گذرد. دارد آینه ای را با احتیاط از پله ها پائین می آورد. یقه ام را صاف می کنم.


 




صاحبِ خانه چند گام بلند رو به زن برداشت و گفت " واقعاً که هیچ چیز برای زنِ خانه آرامش بخش تر از کمد دیواری نیست." زن همانطور که از کمد دیواری چشم بر نمی داشت گفت"آخ آره."


 




مرد گفت : " بچه که بودم شب هایی که خیلی می ترسیدم توی شبکه های تلوزیون دنبال برنامه زنده می گشتم. یک جورهایی بهم قوت قلب می داد، این که در آن لحظه ..."


زن قاشق را روی بشقاب گذاشت" حالا چرا این یادت آمد؟" خیره به مرد نگاه کرد.


مرد چنگالش را آرام پائین آورد : "هیچی، همین جوری گفتم."


 




خورشید وسط آسمان بود که نفس را در سینه حبس کرد و در حالی که چاقویی را پشتش گرفته بود و در دست های عرق کرده اش می فشرد، وارد سالن شد که آن قدر نور درونش ریخته بود که حتی اجتماع اجنه را هم از رسمیت می انداخت.


 




اصلاً آدم از یک سنی به بعد بهتر است چیزی نبیند چون دیگر کاری نمی شود کرد، یعنی فکر نکنم به هیچ وجه بد باشد از یک جا به بعد چمدانت را با دو جلد کتاب تاریخی عوض کنی.


 




فردای آن شب ، نیم ساعت از ظهر گذشته ، وقتی از دفتر اسناد رسمی شماره 268 بیرون آمد در وجود هفتاد و دو کیلویی اش احساس سبکی عجیبی می کرد.پیاده به سمتی به راه افتاد .آن قدر سبک شده بود که می توانست پیاده تا آنجا برود که پنچرگیری ها تمام می شوند و بر اسم شهر، روی تابلوی مستطیلی خط قرمز کشیده اند.


 


ای لیا



319


اسم ها توی ذهنم نمیماند، نه آدمها که وسایل و یا برندها و یا هر چیز دیگری، البته در شغلم این مساله فرق دارد. آنقدر کلمات قلمبه و سلمبه را توی ذهن دارم که خودم هم نمیدانم کجای مغزم تلنبار شده اند ولی مثلن یکی مرا با فروشنده اشتباه بگیرد و بپرسد : " این ماگا چندن؟" 


باید بپرسم:"بله!؟" 


"ماگ" و با دست لیوان سفالی لعابی را نشان دهد که من هم چندتائیشان را گوشه کابینت خانه دارم که هرکدام خاطره ای از یک جای کشور را در خودشان انبار کرده اند! خب! من به اینها گفته ام لیوان، یا خیلی هم هنر به خرج داده ام گفته ام لیوان سرامیکی(حالا سرامیکی هم نبوده!) یا مثلن همین پیش پای شما دوستی گفته بود کوتون(KOTON) آف زده برو بخر و من باید بپرسم که : " این چی هست حالا؟!" او هم انگار چیز عجیبی شنیده باشد بگوید :" برند لباس!!" 


بسیاری از اسامی برای من همینطورند، شاید دائره المعارف بزرگی در ذهنم دفن کرده باشم ولی این چیزها توی ذهنم نمیماند! 


مثل همین شیرینی مافین(هروقت قنادی رفته ام گفته ام از اینها یک کیلو بده! و با دست همینهائی که میگوئید مافین را نشان داده ام)



+ از میان همینطوری های شبانه



318


پهلو به پهلو میشود، 


خاطره مرد آمده است و نشسته است کنار تخت، 


دست کرده است توی موهای زن.



ای لیا