مردمانی بودیم با مشتهائی گره کرده
صدای دریا در گوشهایمان
رنگ آبی آسمان در چشمهایمان
نرمی رطوبت جنگل بر صورتمان
فریاد میزدیم:
زندگیمان را پس بدهید!
ایلیا
هوا طعم باران
لبهایم
در خیال بوسه ای
لبهایت چرا تنهاست؟
ای لیا
بهار را زیر پیراهنت پنهان کردهای
در زیبایی تو
عشق سراسر رنج است، درد میکشی و در نهایت فراموش میکنی! نه نمیکنی، خودت را زخم میزنی.
نه دوری نه نزدیک
تو را دوست دارم
گاه به قدر یک لبخند کوتاه در آسانسور، گاه به قدر دیدن چشمهائی پشت ترافیکی سنگین، گاه یک لحظهی کوتاه کسی را دوست داریم.
فصلها عوض میشوند
در سال هزاروسیصد و بارانی
و توی لعنتی هنوز زیبایی در میانهی رنج کشیدن زمین.
مرد خسته بود