بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

1458 رازی در کوچه ها - فریبا وفی


رازی در کوچه ها


فریبا وفی


ناشر : نشر مرکز


تعداد صفحه: 183


نوبت چاپ: سوم 1388




داستان کتاب روایت دختری به نام "حمیرا"ست که برای عیادت از پدر پیر خود به نام "عبو" راهی زادگاه خود می شود. زادگاهی که با توصیف خانم وفی بیشتر تداعی کننده مناطق جنوب شرقی کشور است. فضا سازی داستان مانند بقیه کتاب های خانم وفی بسیار واقعی می نماید. به گونه ای که خواننده همراه حمیرا پرت می شود به همان سالهای قدیم و کوچه های سراسر از خاطره و حداقل برای من تداعی کننده روزهای گرم تابستان در کوچه های دوران کودکی بود.

عبو پدر خانواده شخصیتی سخت گیر و تنگ نظر دارد که کل خانواده را در تنگای خلق و خوی بد خود قرار داده است. مرد بدبینی که حتی به زن پا به سن گذاشته خود هم مشکوک است. در مقابل او "ماهرخ" مادر حمیرا قرار دارد که مانند برده ای تمامی این سختی ها را تحمل می کند تا گزندی به کانون خانواده وارد نشود و در مقابل تمامی بد خلقی های عبو کوتاه می آید.

علاوه بر خانواده حمیرا شخصیت های دیگری در داستان همراه می شوند هرچند برخی مانند دائی حمیرا از نیمه راه داستان گم می شوند ولی الباقی شخصیت ها مانند دوست حمیرا که آذر نام دارد و یا منیر که تازه وارد محله آنان شده به صورت منطقی ای در داستان تعریف شده اند.

این کتاب خانم وفی هم مانند اغلب داستان های پیشین و پسین ایشان دارای کاراکترهای بی شماری از زنانی ست که درگیر مسائل و مشکلات جامعه سنتی گذشته و حال ایران هستند.

در هر حال داستان روانی ست. خواندنش توصیه می شود.


نمره من به این کتاب:  3.5 از 5

 

 

بریده هایی از کتاب :


ولی ماهرخ سال های آخر دیگر قهر نبود. حتی ساکت هم نبود. فقط بی حس بود. آن روزها نمی دانستم حسِ رفته به مهمان رنجیده می ماند که وقتی رفت با خواهش و تمنا هم بر نمی گردد. 

 


بعضی ها پشت و رویشان هیچ به هم نمی آمد. گاهی پشت صادق تر بود و معصوم تر، گاهی هرزه تر . نامتعادل تر.

 


محله پر درخت است. همه ی خانه ها یکی یک درخت دارند ولی درخت گردوی خانه آذر با همه شان فرق دارد. پیر و بلند و پر شاخه است و مثل یک شاهد همه جا را دید می زند. پناهگاه آذر هم هست. پابرهنه تا بالاترین شاخه اش می رود. به آن جا که می رسد عوض می شود. دیگر تو سری خور نیست. دست غلامعلی هم بهش نمی رسد. صدایش را بلندمی کند و حرف هایی می زند که آن پایین نمی تواند. شکلک در می آورد و دق دلی اش را خالی می کند.

 


نامه را از دستم می گیرد و می خواند می خواهد ادای آدم عاشق را در بیاورد ولی نمی داند آدم عاشق چه جور آدمی است. من واردتر از او هسنم. چیزهایی از فیلم ها یاد گرفته ام. نامه را خوانده و نخوانده به قلبم می چسبانم و قیافه ی گریانی به خودم می گیرم.

 


زن های دیگر آن خدا بیامرز هر کدام چند تا بچه داشتند. من آخری بودم. همین یکی را زاییدم. عمرش برای دومی کفاف نداد.

 


اسمم را زیر زبانش می بردو مثل شاهدانه ای هل می دهد زیر دندانش. دنداهایش له می کمد و دوباره تا نوک زبانش می آورد. بعد سرش را تکان می دهد مثل این که بگوید مزه اش بد نیست. مراد بعد ها با اسم آذر هم این کار را کرد. آذر هرهر خندید.

 


منیر از این همه بی هنری ناامید می شود. بلند می شود و چرخ زنان می آید وسط. بدنش انگار که از بندی آزاد شده یاشد و چرخ زنان می آید وسط. بدنش انگار که از بندی آزاد شده باشد به پیچ و تاب می افتد. اول ایرانی و بعد هندی می رقصد. آخر سر هم شالی به کمرش می بندد و عربی می رقصد. سینه هایش را می لرزاند و قر می دهد و می چرخد. بوی عطر و عرق توی اتاق می پیچد. بعد در مقابل انبوه تماشاچیان نامرئی لبخند زنان تعظیم می کند. چرخی می زند. و سر جایش می نشیند.

 


بعد ها فهمیدم بیتابی همه چشم ها یک اندازه نیست. یکی کم از دنیا و یکی زیاد. دنیا هم در برابر نگاه آدم ها به یکسان عرضه نمی شود.

 


بعضی آوارها دیده نمی شود ولی حقیقت دارند. از دست وپا زدن کسی که زیر آن است می توانی بفهمی که دارد فشارش را تحمل می کند. 

 


مسعود وقت خواب متکای اضافه بغل می کرد . عزیز همیشه پایش را بغل می کرد . بغل ها توی خانه ما تنگ بود و به آغوش تبدیل نمی شد .

 


چیزی به پشتم می خورد. تند برمی گردم. کوهی از بادکنک پشت سرم می آید. باکنک ها گردند غیر از یکی که لاغر و باریک است و به سمت من دراز شده است. می چسبم به آذر و قدم هایم را تند می کنم. بادکنک ول کن نیست. پشت سرم می آید. دراز تر هم شده است. تند تند به پشت گردنم می خورد. صدای خفه خودم را می شنوم.

 


عزیز داستان خلقت را گفت. او که چند خیابان بالاتر این دنیا را نمی شناخت از آن دنیا خبر داشت.شاید هم چند بار رفته و برگشته بود. از گوشه گوشه بهشت خبر داشت و آدم و حوا را هم لابد دیده بود. که آن قدر قشنگ توصیفشاان کرد. دلم می خواست بروم آن جا. همان جایی که اسمش بهشت بود و امن بود. آذر را هم با خودم می بردم.

 


همین بود که حرف های آذر قانعش نمی کرد برعکس دیوانه اش می کرد. گریه هایش بیشتر عصبی اش می کرد و نه گریه اش را باور می کرد نه دندان دردرش را و نه زوزه های تنهایی و دلتنگی اش را. حتی یلدش می رفت که آذز هنوز بچه است.از نظر او ،آذر زن بود یا داشت زن می شد.زنی که فقط برای آزار دادن او خلق شده بود.

 

ای لیا.



157 - ماه کامل می شود - فریبا وفی


ماه کامل می شود


فریبا وفی


انتشارات: نشر مرکز


نوبت چاپ: اول اسفند ۱۳۸۹


 قیمت : 2500 تومان

 


کتاب ماه کامل می شود نهمین کتاب بانوی تبریزی خانم فریبا وفی ست و مانند بقیه کتاب هایش راوی داستان یک زن است.


 بهاره دختری است که دهه چهارم زندگی خود را می گذراند و به همراه برادرش در تهران زندگی می کنند. پدرش فرد بی خیالی است که بیشتر پی کارو زندگی خودش بوده و مادرش هم مشغول امورات زنانه مثل مراسمات خیریه و روضه است. هر چند پدرشان خانه ای در تهران برای آنها خریده تا به نوعی آخر عمری وظیفه پدری اش را انجام داده باشد. بهادر برادر بهاره دستی در شعر دارد و شعرهای عربی را ترجمه می کند و در اختیار روزنامه ها قرار می دهد و گذران عمر می کند. فرزانه و شهرنوش دو دوست بهاره هستند که سعی دارند او را وادار به عاشق شدن کنند. در این بین شخص عبوثی هم به نام دوست عزیز است که سرش در کار خودش است و بهاره به سفارش فرزانه پیش او مشغول کار می شود.


 ابتدای داستان در اصل آخر داستان است. جایی که بهاره از سفر برگشته .سفری که به اصرار فرزانه و شهرنوش برای ملاقات شخصی به نام بهنام به استانبول رفته است. بهنام سالها در آلمان زندگی کرده و به دنبال یک زندگی مشترک است و به قول خودش سختی بسیار کشیده. در ابتدای داستان خانم وفی سعی دارد مانند فیلم های پر تعلیق خواننده را به اشتباه بیاندازد به گو نه ای که خواننده در ابتدا فکر می کند که بهاره برای یک قرارداد کاری رفته است و خانم وفی در این کار هم تا حدودی موفق بوده است. خط داستان به گونه ای هست که خواننده را همراه خود بکشد ولی به شخصه معتقدم حتی به دامنه کتاب رویای تبت و پرنده من هم نزدیک نشده است. شخصیت ها به صورت پخش و پلا دیالوگ رد و بدل می کنند. وفی سعی کرده فلش بک ها و زمان حال را به صورت منطقی کنار هم قرار دهد که در برخی مواقع این عامل سردرگمی شده است. در جایی که خواننده ناگهان به همراه بهاره به مقابل درب خانه دوست عزیز پرت می شوند یکی از بد سلیقه ترین بازگشت به عقب ها رخ داده است به گونه ای که هر چند صفحه یکبار خواننده باز باید برگردد و ببیند که کدام شخصیت را این وسط از دست نداده و یا الان در کدام زمان سیر می کند ....حال است یا گذشته!


 قسمت سفر به استانبول هم می توانست بهتر از آب در آید . داستان استانبول گاه به گاه پرش دارد . خطی مستقیم را طی نمی کند نه این که این خط مستقیم نرفتن به خودی خود نقص است نه! موضوع این است که به طور مثال گم شدن بهاره در بازار می توانست قسمت جالب داستان باشد که در نهایت وفی آنرا با یک چای تلخ خوردن در آورده است!


 به هر حال داستان خوبی برای خواندن خواهد بود و نه البته فوق العاده.


 

نمره من به این کتاب  3 از 5



بریده هایی از کتاب :


 سفر ما را جای تازه نمی‌برد. جای قبلی را برایمان تازه می‌کند. بعد از سفر می‌فهمی خانه‌ای که در آن زندگی می‌کنی نور کافی ندارد. اشیا چیده نشده‌اند. زیاد چفت هم‌اند. پرده‌ها بدرنگ‌اند... 


  


دنیا پر است از با سوادهای بی شعور.


 


  کسی که اجازه می دهد دیگران شیفته و شیدایش بشوند یک جورهایی مانع می شود عیب کارش را ببینند.


 


 همسفر مهم تر از خود سفر است. 


  


ساکم را بلند کردم و بی اختیار گفتم هرچه پیش آید خوش آید. مثل اینکه بگویم اجی مجی لاترجی. بعد صبر کردم اثر کند. تنها حرف حکیمانه ای بود که از پدرم به من رسیده بود.


  


پدرم می گفت: « خوش باش. دنیا دو روز است. هر چه پیش آید خوش آید.»

مادرم هر کاری می کرد نمی توانست فکر کند دنیا دو روز است. می دانست دنیا هزار روز است و حتی بیشتر و حالا حالاها قرار نیست تمام بشود


 


 کسی که می نویسد یعنی که در حس کردن زندگی تاخیر دارد. یک بار دیگر زندگی را می سازد تا به سبک خودش در آن حاضر شود .معنی اش این است که در وضعیت قبلی حاضر نبوده.


 


 جمعیت زیاد است و جفت ها قروقاتی.پیدا کردنش سخت است.بابام همیشه جوراب های لنگه به لنگه می پوشید.مادرم حیفش می آمد جورابی را که لنگه نداشت دور بیندازد.فکر می کرد لنگه دیگرش پیدا می شود.هیچ وقت هم پیدا نمی شد.


 


  مهندس ناجی به ندرت حرف می زد. اما این بار سرش را از روی نقشه ی روی میز برداشت و نظرش را گفت. «به نظر من هم عشق وجود ندارد. آدم ها به هم علاقه مند می شوند اما عاشق نمی شوند.


  


منم فکر می کردم عشق آدم به چیزی یا کسی کم نمی شود مهندس. بعد دیدم شد. مثل این کباب دونرهای ترک که لایه لایه ازش می برند عشق هم لاغر می شود.


 


 فهمیده بود فرار کردن بد نیست.یک جور دور زدن مشکل است.


 


 رویا مال دیگران است و واقعیت مال خودمان. رویاها مشترک اند اما موقع رو به رو شدن با واقعیت تنهای تنهاییم. 


  


همه می توانند صد بار عاشق شوند و صد و یکمین بار هم عاشق شوند.


  


کوچه ها همیشه چیزی را در من بیدار می کردند. بهادر عاشق خیابان بود. هر دفعه با هم بیرون می رفتیم حرفمان می شد سر این که از کدام راه برگردیم. در کوچه ها حوصله اش سر می رفت. اما من هر کوچه ای را از تعداد درخت ها و رنگ پرده ی پنجره هایش می شناختم. نوشته ی روی دیوارها یادم می ماند. آگهی هایی را که به دیوار زده بودند سریع می خواندم. آهسته می رفتم که گربه یا گنجشک و کلاغش از من نترسد. تا ته کوچه برسم دیگر می شناختمش. می توانستم فرقش را با کوچه های دیگر بگویم و هرگز در حافظه ام گمش نکنم.


 


 ای لــــــیا



150 - پرنده من - فریبا وفی


پرنده من 


فریبا وفی


انتشارات : نشر مرکز


تعداد صفحه : 141


سال انتشار : 1381


جوایز :


بهترین رمان سال 1381 بنیاد هوشنگ گلشیری


بهترین رمان سال 1381 جایزه ی ادبی یلدا


تقدیر شده در مراسم جایزه ی مهرگان ادب-سال 1382


تقدیر شده در اولین دوره ی جایزه ادبی اصفهان- سال 1382


 


 پرنده من اولین رمان فریبا وفی است که برنده چند جایز معتبر داخلی از جمله بهترین رمان سال 1381 بنیاد گلشیری و بهترین رمان سال 1381 جایزه ادبی یلدا شده است.


راوی داستان مثل همه رمان های دیگر وفی یک زن است. زنی که در 53 قطعه از کتاب به شکل قطعاتی که پازل وار کلیت داستان را تکمیل می کنند داستان را پیش می برد. زنی که بسیار آشنا می نماید. زنی که همه مان به نوعی در زندگی روزمره مان ان را دیده ایم. در خانواده مان یا همین دیوار به دیوار روزهای همسایگی.


داستان با مطلع زیبایی آغاز می شود که از دید بسیاری از منتقدین فراموش شده است جایی که زن به نوعی شروع به توصیف  کل داستان می کند. در کتاب های وفی چیزی که بسیار پر رنگ است تصویری سازی محیط پیرامون داستان است  به گونه ای که خواننده همراه شخصیت های داستان در آن محیط پیش می رود در ابتدای داستان هم توصیف محله جدید بسیار ماهرانه صورت گرفته است :


"این جا چین کمونیست است. من کشور چین را ندیده ام ولی فکر می کنم باید جایی مثل محله ی ما باشد.نه، در واقع محله ی ما مثل چین است؛ پر از آدم.

می گویند در خیابان های چین هیچ حیوانی دیده نمی شود. هر جا نگاه کنی فقط آدم می بینی. با این حساب محله ی ما کمی بهتر از چین است چون یک گربه ی هرزه داریم که وری هره ی ایوان می نشیند و همسایه ی طبقه سوم هم از قرار ، طوطی نگه می دارد. یک مغازه ی پرنده فورشی هم سر خیابان داریم."


داستان حول محور گذشته و حال زنی می گردد که در خانواده ای بزرگ شده است که سراسر رنج و عذاب روحی بوده است. زن گوشه هایی از ترس دوران کودکی خود را به دوران بزرگسالی خود آورده و همیشه نگران است که این ترس به دخترش شادی نیز منتقل شود :


"لال شده . صدایی خفه از دهانش بیرون می آید . چشمانش ترسیده است . گریه ی بی صدا را خوب می شناسم . گریه ی بی صدا یعنی که نمی تواند از اینجا برود . چمباتمه می زنم . سرم را میان دستها می گیرم . از اینکه دخترم شبیه من بشود بیزارم . هیچ وقت دنبال شباهت نبوده ام ولی آنرا دیگران پیدا می کنند و حاضر و آماده تقدیمت می کنند. نمی خواهم شادی همان رفتار مرا تکرار بکند"


امیر همسر زن ،دوست دارد به آینده ای که برای او در کشور کانادا خلاصه شده برود . مردی که پس از سالهای متاهلی تازه یادش افتاده است که زندگی مجردی هم نعمتی بوده است و حال زن و دو بچه به نوعی پاپیچ او شده اند. تصوری که خیلی از زندگی های متاهلی را آزار می دهد .فیل مردانی که همیشه پس از مدتی به یاد هندوستان می افتد و به قول زن داستان وقتی مرد سیر شد تازه عیب های زندگی را واضح تر می بیند. 


شخصیت های داستان همه به نوعی در زندگی آزار دهنده ای شریک بوده اند.آقاجان پدر خانواده که در پیری زمین گیر شده است و مادری که همیشه در حال نالیدن بوده است و آخر عمر آقاجان توجهی هم به او نمی کرده است. دو خواهر زن (مهین و شهلا)هر کدام به نوعی درگیر مسائل روزمره خود هستند. در این بین به نظر شهلا خوشبخت تر می آید که او هم گرفتار مسائل روزمره زنانه از قبیل پیر شدنو غیره است.


در این بین واقعی ترین چهره داستان امیر همسر زن است که به قول خودش دوست دارد به دنبال رویاهایش برود و ساکن نباشد و چندباری هم به زن تاکید می کند که او هم این کار را انجام دهد و فریبا وفی در جایی از داستان ماهرانه وضعیت زن را توصیف می کند جایی که زن باید سفره را جمع کند ، چایی را حاضر کند و بعد نوبت شستن ظرفهاست و بعد ... و امیر هم چنان از او می خواهد که به فکر آینده باشد.


نکته جالب داستان این است که زن به مرور حس تنفر به امیر پیدا می کند ولی هم چنان به عنوان یک زن احساس می کند باید او را دوست داشته باشد، شانه هایش را ماساژ می دهد دنبال این است که غصه اش  را کم کند و .. :


"کنار امیر دراز می‌کشم. حالا نه برایش زنم، نه مادر، نه خواهر. هیچ ربطی به هم نداریم. نور سرد و سفید تلویزیون مثل نورافکنی از خط دشمن به رویمان افتاده و دنبال شناسایی ماست که مثل دو غریبه روی قالی افتاده‌ایم."


در مجموع کتاب داستان روان و یکدستی دارد .فلش بک ها به صورت ماهرانه ای در دل داستان قرار گرفته و مانند کتاب ماه کامل می شود از همین نویسنده یک خط در میان روی اعصاب نیست.


 راستی فراموش نشود، قهرمان داستان نام ندارد ... نمی دانم وفی چه عمدی داشته . آیا می خواسته عمق فاجعه را بیشتر نشان دهد و اینکه زن هیچ هویتی ندارزد و یا اینکه ...



نمره من به این کتاب : 3.5 از 5.0


 بریده هایی از کتاب :


 آزادی در بُعد جهانی معنا دارد. در بعد تاریخی هم همین طور. ولی در کار یک خانه ی قناس پنجاه متری در یک محله ی شلوغ و در یک کشور جهان سومی ... آخ چطور می توانم انقدر نادان باشم؟ 


 


 امیر می گوید کسی که علاقه ای به دیدن نشانه ها ندارد مجبور است اتفاق را یکجا هضم کند.


 


همه در پارکینگ جمع شده اند. مردی که بعدها مدیر ساختمان می شود از همه می خواهد برای آشنا شدن با هم بگویند مالک هستند یا مستاجر؟ نوبت به من می رسد می گویم مالک. و تعجب می کنم از طعم شیرین آن . می آیم بالا و کلمه را مثل شکلاتی که یکدفعه کاکائویش دهان را پر کند مزه مزه می کنم. مالک. خدایا من مالکم. مالک.


 


از مزایای بالا رفتن سنم است که همان لحظه جوشی نمی شوم. در عرض چند ثانیه از بین چند رفتار ممکن، یکی را انتخاب می کنم. نیازی به بلند شدن و داد کشیدن نیست. نشسته هم می شود از خاانه محافظت کرد. 


 


من هم گذشته را دوست ندارم. تاسف آور است چون گذشته مرا دوست دارد. بعضی وقتها مثل جانوری روی کولم سوار می شود و خیال پایین آمدن ندارد. فکر می کردم بعد از وصل شدن به امیر بتوانم آن را زمین بزنم. آرزو می کردم به آسانی از دست دادن بکارت، از شر آن خلاص بشم.


 


بچه ها نگاهم می کنند. عروسک شادی را از دستش می گیرم و شکمش را فشار می دهم. عروسک گریه می کند. می گویم"مثل این".

باتری را از دلش درمی آورم و دوباره عروسک را فشار می دهم. می گویم:

" می بینی؟ اگر صدایت درنیاید حتی بدتر از عروسک بدون باتری هستی، بدون قلب. آن وقت می شودهر کاری با تو کرد. چون کسی نمی فهمد".


 


به خاطر رازداری ام. خیلی زود فهمیدم که به یک صندوقچه می مانم با دری کیپ و پر از راز.


 


خاله محبوب می گوید:

" من فقط به عشق ماتیک زدن زن جعفر شدم".

جعفر شوهر اولش بود.

" گفتند تا عروسی نکنی نمی توانی ماتیک بزنی".

مامان نمی داند بخاطر چه چیزی زن آقاجان شد.


 


امیر خبر ندارد که روزی صدبار به او خیانت می کنم؛ وقتی که زیر شلواری اش به همان حالتی که درآورده وسط اتاق است. وقتی توی جمع آنقدر سرش گرم است که متوجه من نیست. وقتی سیر شده و یادش می افتد که منتظر ما نمانده است. وقتی مرا علت ناکامی هایش به حساب می آورد. وقتی زن دیگری را به رخ من می کشد. وقتی که می تواند از هر چیزی به تنهایی لذت ببرد. وقتی که تنهایم می گذارد، به او خیانت می کننم.


 


می فهمم که به قدر کافی احمق شده ام. موتور دعوا به راه افتاده است . بعضی وقتها خودت را هم بکشی ، فایده ندارد. دعوا به سرعت پیش می رود و با هیچ منطق و تدبیری نمی شود جلویش را گرفت . یکی او می گوید یکی من. دفاع کردن از چیزی که به آن اعتقاد نداری، لذتی ندارد .


 


. چشمانم را باز نکرده ام ولی از خواب بیدار شده ام . باید نزدیک صبح باشد . امیر به رختخوابم آمده . بازویم را دور کمرش می اندازم و سرم را می برم توی خم گردنش . آشتی بی صدا، بهترین آشتی روی زمین است . امیر دوباره پیش من است . خبر ندارد او را از دست چه کسی بازپس گرفته ام .


 


جمعه یعنی صدای بلند نمکی و سبدی و صدای بلندگوی وانتی که بار هندوانه به شرط چاقو دارد. جمعه یعنی صدای بلند تلویزیون و دهن دره های کشدار امیر. جمعه یعنی عوض کردن واشر کهنه ی شیر و درست کردن سیفون دستشویی. جمعه یعنی عصرهای طولانی و بهانه جویی ها.


 


شهلا وقتی سیر می شود رژیم می گیرد. فقط مغز فندق و بادام پسته می خورد.

مامان می گوید" حیف نیست آدم این همه درآمد داشته باشد و با دوتا فندق سر کند".

مهین وقتی سیر می شود زن مردی که نمی شناسد می شود و به آن سر دنیا می رود.

من باید مفلوک تر از همه باشم که وقتی سیر می شوم سرم را روی شکم کسی که بیش از همه ازش سیرم، بگذارم و به صدای آب کشی توی روده هایش گوش کنم و تازه، شرمنده ی آن همه سیری باشم.


 


از کنار ضبط بلند می شود. مثل بچه ی نیمه گرسنه ای است که به زور از سر سفره بلندش کرده اند. کفش هایش را به پا می کند و جوری نگاهم می کند که انگار تقصیر من است که در این لحظه شکل زنی نیستم که عاشقانه دوستش بدارد.


  


شوهردار هم که شدی تمام دنیا قبل از هر کاری یک عدد ساعت گنده به دیوار اتاق خوابت آویزان می کنند و برای شنیدن اولین خبر لحظه شماری می کنند. بعد یکی آش آلو برایت می پزد و یکی لواشک ترش برایت می خرد. توی اتوبوس یکی بلند می شود و جایش را به تو می دهد و توی خیابان همه ی نگاه ها ناخواسته روی شکمت پایین می آیند که حالا دیگر گرد و قلنبه شده و از قلنبگی اش پیداست که پسر است.


 


بچه با کتک بزرگ نمی شود. بچه با تحقیر بزرگ نمی شود. قد می کشد ولی هرگز بزرگ نمی شود.


 


زنی که خیانت می کند می تواند هر چهره ای داشته باشد غیر از چهره ای که منیژه دارد. زنی که خیانت می کند نمی تواند مورد توجه همه باشد این طور که منیژه هست. زنی که خیانت می کند نمی تواند موی دخترش را ببوید و ببوسد این جور که منیژه می بوسد.


 


به امیر می‌چسبم و شانه‌هایش را محکم می‌گیرم. برمی‌گردد و توی خواب بغلم می‌کند. حالا نه او شوهر است و نه من همسر. نه او مرد است و نه من زن. دو آدمیم تنگِ هم و پناه گرفته در هم.


 


امیر از سکوت‌های من کلافه می‌شد. سکوت من او را می‌ترساند. کم‌کم عادت به پر حرفی پیدا کردم. حتی در مواقعی که لازم نبود. سال‌ها بعد یاد گرفتم که حرف می‌تواند حتی مخفیگاهی بهتر از سکوت باشد.


 


ازدواج اگر دوام بیاورد پوست زن شروع می کند به کلفت شدن. ظاهرا حساس و لطیف است ولی کلفت شده است. این زن نه غش می کند نه بی هوش می شود. نه شب و روز غصه می خورد. نه زمین را چنگ می زند. نه شب ها گرسنه می خوابد و نه می خواهد خون دخترهای قلمی را بریزد.


 


. ولی عشق مهین هیچ شباهتی به هیچکدام از اینها ندارد. عشق او نه آروغ می زند، نه خودش را می خاراند، نه زل زل نگاه می کند و نه فحش می دهد. فقط در کنارش دوچرخه سواری می کند.


 


امیر هم چراغ هایش زیاد است. وقتی مال خانه خاموش است می تواند بیرونی ها را روشن کند. برای همین وقتی از من قهر است می تواند استخر برود. صبحانه کله پاچه بخورد. خودش را به یک آب میوه ی خنک مهمان کند و با دوستانش به کوه و دشت برود.

من هم مثل مامان فقط یک چراغ دارم. وقتی خاموش می شود درونم ظلمت مطلق است. وقتی قهرم با همه ی دنیا قهرم با خودم بیشتر.

ولی مهین چراغ های بیشتری دارد. چراغ های او مدام در حال روشن و خاموش شدن است. اگر چندتا از چراغ هایش خاموش باشد اهمیتی ندارد. باز هم چندتای دیگر روشن اند.


 


"کسی که پرنده اش از جایی پر بکشد مشکل می تواند همانجا بماند. در خانه ی خودش هم غریبه می شود".


 


ای لـــــــیا