پرسید : چند سالته؟
گفتم: 34، نه 35، به گمونم توی 36 باشم! همون 35!
خندید و گفت : توی یک سن خاص، می فهمیم راستی راستی داریم نزدیک میشیم به انتهای زندگی! مقاومت می کنیم! چنگ می زنیم به اعداد!
راست میگفت، از یک جائی به بعد نگاه میکنیم به مسیر پشت سر و هزارویک کار نکرده ای که انجام نداده ایم! عمر می گذرد. سالهائی تصمیم داشتم بروم و سینما بخوانم. رتبه کنکور هنرم هم 81 شد. البته خانواده لفظ مهندس را تنگ اسم شازده پسرشان بیشتر می پسندیدند، مخالف خوانی کردند! نخواستم دل مادر بشکند.
حال تصمیم گرفته ام هرجور شده یک فیلم کوتاه بسازم، با همین وسایل دم دستی. حفره ای درونم هست که با هیچ چیزی پر نمیشود، مگر با ساختن همین فیلم کوتاه. همه مان حفره هائی داریم، حفره هائی که اگر پر نشوند روی یک سن خاص ترمز می کنیم! باورمان نمیشود همه چیز دارد می رسد به انتها!
زندگی یک خط باز است. از نقطه آ میرسی به نقطه بِ!تمام ...
+ از میان همینطوری های روزانه
آخ اینو از ته دل من گفتی من عاشق فیلمسازی بودم هستم خواهم بود ولی به همون دلیلی که گفتی پسوند مهندس یه راهو عضوی رفتم زندگیم عوض شد منم این حفره رو تو وجودم احساس میکنم
منم به خاطر دل بقیه الان این رشتم
وگرنه دل خودم که بدجور هنر میخواست... الانم مطمئنم بالاخره یه روزی میرم سراغش
این یکی با همین طوری های روزانه فرق داشت!!
واقعا چنگ می زنیم به اعداد... حس تعلق خاطر به این چهارچوب خاکی است..
از حفره های زندگی نگووووووو که پرم از گودال ...
خیلی آرزو دارم..خیلی چیرا هست که باید یاد بگیرم
خیلی کتابا هست که نخوندم