بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

333 - پیرمرد و چاقوی دسته استخوانی


بهشت زهرا جای عجیبی ست، مخصوصن روزهای وسط هفته، خلوت، میتوانی بروی گوشه ای، بنشینی و به عالم خفتگان و یا به قولی بیداران چشم بدوزی و کمی هم در خودت مچاله شوی.

تلخ که میشوم، آشوب که میشوم، قبر شهید گمنامیست که آرامم میکند. حرف زدن با کسی که نه تو میدانی کیست و نه او! چه فرقی دارد معتقد باشی دنیای بعد از مرگ هست یا نیست! برای اوئی که زیر خاک است زندگی از هرچیز دیگری واقعی تر است.


پیرمرد کیسه ای را دراز میکند، چندتائی سیب داخل کیسه است، یکی را برمیدارم، می نشیند کنارم.چاقوی تاشوئی قدیمی را از جیب خارج میکند و سیب را پوست میکند!

"با پوست نخور، اینارو واکس میزنن!"


چاقو را دراز میکند سمت من، چاقو را میگیرم . دسته استخوانیست، چاقوی اصیل، چاقو قدیمیست، شاید به قدمت خود پیرمرد! پرت میشوم به خیابانی در سالهای دهه سی، مردی با کت و شلوار مشکی که پاشنه کفش را هم خوابانده است.


دستم به پوست کندن سیب نمیرود، چاقو را برمیگردانم، تکه ای ا سیب را چاقو میزند و به سمت من تعارف میکند، میزنم پشت دست پیرمرد و سیب را برمیدارم.

"ادا در نیار بابا! اینا واسه تو فیلماست!"


خنده ام میگیرد، سیب را گاز میزنم! هوا سرد و گرم است! تکلیفش با خودش روشن نیست، مثل بیشتر ما.



+ از میان همینطوری های روزانه



نظرات 2 + ارسال نظر
ساره سه‌شنبه 30 دی 1393 ساعت 09:46

منم تنها جایی که آرومم می کنه و حرص نمی خورم که جواب کیو چ جوری بدم ...کدوم کارامو کی کنم و کلن حرص نمیزنم مزار شهدا و قبرستون هس...

یه روزی خودمم میرم...شاید واسه همین حس عجیب هس که ساکت میشینم یه گوشه و فک می کنم....

:)

نیوشا دوشنبه 29 دی 1393 ساعت 09:09

در شادی و در غم مضاعف به قبرستان بروید و آرام بگیرید ...
خود پیامبر اینگونه گفته گویا

آره. یه جورائی آروم میکنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد