زن به مرد گفت : من رُ چطور میبینی؟
مرد توی ذهنش پرت شد داخل پارکی، روی نیمکتی زیر سایه یک بید مجنون، که طره های آفتاب از لابلای شاخه هایش پخش میشود توی صورت مرد، نسیم خنکی میزند روی صورت مرد، مرد تکیه داده است به نیمکت، به طره های نور که لابلای شاخه های بیدمجنون پر پر میزنند نگاه میکند، چشمهایش آب می اوفتند، لبخندی میزند!
"کجائی؟"
مرد پرت میشود روی صندلی کافه! روبروی زن ...
+ داستانک