بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

367 - مشکی رنگ فلان!


عادت نداشته ام و ندارم رخت عزا بپوشم، یعنی برای مردن آدمها مشکی بپوشم، مشکی رنگ عزا نیست، رنگیست برای خودش، حالا چرا شده رنگِ رخت عزا، داستانش بماند.

شب سیاه است، مثل قیر است، همانی که سهراب پایش در آن گیر کرده بود، شب برای خودش مخزن الاسرار حرفهای ناگفته ایست که همه شان هم رنگ غم ندارند، اتفاقن تویشان بگردی شادی هم پیدا میشود، لب های که بوسیده شده اند، آغوشهائی که فشرده شده اند و لبخندهائی که از پی هم در پی هم ردیف شده اند ...

از دار لباسهای تیره دنیا یک پیرهن سرمه ای دارم، هشت سال است یا نه سال است دارمش، گاهی نمیشود همه جا به رسم خودت بروی، جوانتر که بودیم(حالا هم هستم، مثلن خواستم تاثیرگزاریش بیشتر شود) کله شق با لباس روشن می رفتیم عزا، خدا امواتتان را بیامرزد دائی که فوت کرد با پیرهن آبی آسمانی رفته بودم، داستان برای پانزده سال پیش است تنها لطفی که به ما کردند این بود که مرگ دائی را گردن ما نیانداختند وگرنه از همان دم در دختر دائی ها چنان فحش کشمان کردند که یادمان افتاد گاهی باید به رسم بقیه مردم باشی ولو غلط، دلشان نازک است، تا جائی با رسمشان بروی که به شعورت آسیب نرسد. 

به هر حال مشکی اگر رنگ عشق نیست رنگ عزا هم نیست، سرمه ای هم نیست، قهوه ای هم ...



نظرات 1 + ارسال نظر
نیوشا دوشنبه 6 بهمن 1393 ساعت 11:51

یاد حرف های دکتر شریعتی افتادم در همین باب!
بله رنگی است برای خودش
همه رنگ ها رنگی هستند برای خودشان
تفکر زائد ما به آنها سایه تفسیر نادرست داده

:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد