بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

383 - رمان "اتوبوسی بر خط افق"


چای را خورده و نخورده دست دراز کرد و گذاشت کنار دستم روی میز، به بیرون خیره بودم، پشت بوفه چندتائی از بچه ها سیگار دود میکردند. یکیشان دود سیگار را فوت میکرد سمت آسمان. دود پیچ میخورد و یک جائی در آسمان محو میشد.


"چکار میکنی بالاخره؟ امشب هستی؟"

لیوان چای را کوبیدم روی میز، یعنی کوبیده شد، معادلات فیزیک و نیوتن یک آن همگی تصمیم گرفته بودند بروند مرخصی و من هم که یکباره از وسط ناکجاآباد پرت شده بودم به دنیای واقعی ضریب جی شتاب را فراموش کرده بودم!

بوفه ساکت شد، سرم پائین بود.


"دیوونه ای به خدا! نمیای یعنی؟ امشبو باش حتمن، ی جورائی اینا دو روزه دارن کُری میخونن. کلن مگه چندتامون فوتبال بلدیم که تو هم ناز میکنی"

"خبر میدم بهت! حال ندارم جان تو، خبر میدم ..."


بلند میشوم و کتاب را برمی دارم،آرنج دستم را میگیرد.

"جان کامران! اگر حرفی چیزی هست مدیونی نزنی، مدیون آقاجون خدا بیامرزی!"


همیشه پشت کتک خوردنها فرار میکردم خانه حاج اسد پدر کامران. خدابیامرز شب نمیگذاشت برگردم خانه، میگفت :" بابات خسته ست، دوباره میگیره زیر کمربند، شبُ همینجا بمون، فردا دلش نرم میشه برمیگردی خونه"


کامران نه اینکه کتک نخورده باشد ولی مثلن درد سیلی را نمی شود با درد سگک کمربند مقایسه کرد. حاج اسد یک جورهائی با دو پسرش رفیق بود، آنهم در آن محلات جنوبی شهر که پدرها همیشه خسته بودند و ما هم فکر میکردیم این کتک ها جزء لاینفک زندگی همه ی آدمهاست لابد.


دستم را آرام کشیدم، دست دادم و گفتم : " داستانش نکن، منم مثل خودت، ی وقت هائی خر میشم. الآن هم وقت خر شدنمه."



+ از فصل اول رمان "اتوبوسی بر خط افق"



نظرات 1 + ارسال نظر
نیوشا چهارشنبه 15 بهمن 1393 ساعت 08:12

دوس داشتمش قشنگ بود

:))

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد