چقدر گم می شود
در بی تو ، من بودن،
در خاطره ای تنها
یک نفر بودن.
حجم سایه ات
که مانده روی دیوار،
زیر سردی پوست تنت
دستت که نه!
دستم ،
خالی از گَرمی تنت.
چای که می ریختی
با طعم خنده ات
می پیچید در هوا
بوی چای ، بوی نگاهت
که می دیدی.
پیاده می رفت
پاهایم با تو
خودم مانده بودم
در حسرت با تو تنها بودن
تنها رفتن ...
گم می شود
ذهن من
هر بار ، در خواب درخت
در خلسه ی باد
در تمرکز آفتاب
در چشمهایش
که همه ی جنگل
جمع شده بود
همه ی آبی
همه ی زرد
همه ی رنگین کمان.
در جایی انگار
گم می شود چیزی
عقل شیرین می شود
شور نمی شود اما.
ای لیا