بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

400 - یوسف آباد


جائی در فرعی های یوسف آباد به یکی از خیابان های اصلی اش توقف میکنم، زنی جوان با موهای بلوندی که از زیر شال رها شده بودند و عینک دودی و تیپ مکش مرگ مایش از جلوی ماشین میگذرد، از روبرویش مردی می آید، زن را نگاه میکند، چشمهایم مرد را دنبال میکند، از زن که گذشت دوباره برگشت و نگاه کرد، عینک دودی اش را هم در آورد و با دقت بیشتری نگاه کرد، خندید، خوشش آمده بود، لذت برده بود نمیدانم، مرد را نگاه میکنم هنوز، موقع چرخیدن به سمت مسیرش مرا توی ماشین دید، مردی با عینک قهوه ای رنگ و سیبیل تا پائین چانه ادامه دارش، که او را خیره نگاه میکرد! عینکش توی دستش یخ زده است، از قاب شیشه ماشین خارج میشود، در مسیر مخالفی که زن خارج شده بود!

همه ی اینها در هفت ثانیه رخ میدهد ...



+ از میان همینطوری های روزانه



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد