بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

414 - بودن یا نبودن!


دائی تعریف میکرد، از شهر خارج شده بود به سمت اتوبان که مادریزرگ را برساند بیمارستان، مادربزرگ هم اشاره میکرد که مرا برگردان توی خانه خودم بمیرم، دائی میگفت گاز میدادم، سیاهی شب می پاشید توی شیشه ماشین، مادربزرگ گفته بود : " پسرم این آقائی که اینجا نشسته کنارم میگه بیمارستان نمیرسی برگردیم خونه مادرجان!"


دائی گذاشته بود به حساب توهم و بیماری، چیزهای دیگری هم گفته بود، وصیت میکرده داخل ماشین، بعد هم ساکت شده. رسیده بود جلوی اورژانس، مادربزرگ را بردند داخل و بعد هم گفتند نیم ساعتی هست تمام کرده است. دائی به چیزی معتقد نبود، به هیچ چیز ماورائی، نه روح، نه خدا، عینیت همه چیز را متکی بر مشاهده می دانست. دوازده سال از آن ماجرا میگذرد، دوازده سال است از این رو شده است به آن رو. معتقد ...


اعتقاد درست درمانی ندارم به خیلی چیزها، نه اینکه کاملن بزنم زیر همه چیز و بگویم : " نه! این جهان همینطوری تصادفی بوجود آمده" ولی خب یک سری چیزهای توی کَتَم نمیرود، مثل خیلی از شماها ولی گاهی این داستان را مرور میکنم، شک میکنم، اینکه شاید همه ی اینهائی که میگویند واقعیت داشته باشد. چه میدانم ...



+ از میان همینطوری های روزانه




نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد