خنده می ریزد روی ابتذال ذهن
روی ایستاده مردن مردی در آب
روی باقی مانده ی خاطره ای زیر گلبرگ باد
روی شیرین بودن همه ی فرهادها
روی خیال نازک تنهایی
ابتذال می روید
بی وفقه در میان نیزار ِ تردید
خنده ها تر نمی شوند
ترک بر می دارند دستان ترد خیال
باران نمی شود همه ی فاصله ها
همه ی بی تو من بودن ها.
جایی حادثه ای کور می شود
چشم خاطره ای بینا می شود
دست زنی در آب
به روی لبخندی باز می شود
و ابتذال که می رود
تا دهان گس زندگی را
کمی تازه کند
ای لیا
تهران - زمستان 80