خواب دیده ام
همه مردم شهر
با زنهایشان زیر باران بیدار بودند،
مرد گاریچی در حسرت خوابیدن اسب مرده بود!
در سردابه الکل گاوی دیدم تشنه می چرخید
و
سینه بندی بی تاب
در دستان مردی
که پی آتش سینه ای سوزان
درز آجرها را میشمرد.
من از او پرسیدم : سیری چند؟
گفت : تا که مشتت چقدر باشد!
...
+ از میان همینطوری های روزانه فیت سهراب
دمتان گرم
طنازیتان مستدام