زن پدرسگی میگوید و چندتایی میزند پس گردن پسرک. به زور پنج سال را دارد. توی ایستگاهی در خیابان ستارخان چندنفری هم به جز من هستند. کسی چیزی نمیگوید. دوباره که شروع میکند به زدن جلو میروم:"خانم واس چی میزنی؟مگه شمر گیر آوردی؟"
یک جورهایی انگار فضا در سکوت غرق میشود. زن میگوید:"پسرمه!به شما چه ربطی داره؟"
"منم میدونم پسرته که پرسیدم اگر پسرت نبود که جور دیگه ای برخورد میکردم"
از توی جمع یکی میگوید: آقا حوصله داری ها. بچشه خب مبخواد تربیتش کنه!
اتوبوس میرسد، زن چیزهایی زیر لب میگوید و پسرک را میکشد طرف اتوبوس. همه سوار میشوند. من ایستاده ام. پس گردنم درد میکند.
+ از میان همینطوری های روزانه
چی می تونم بگم! هیچی .... جز تاسف!
هیچ