بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

503 - عروس بی سر


نصیر یک بند فحش می داد. از جلوی در باغ دیگه دنبالمون نکرد. از همونجا از خجالت همه ی اعضای مونث فامیلمون در اومد. یکی از حسن های مرد بودن بودن همینه. نهایتن می خواد به ماتحتت گیر بده. به جای دیگه ات کاری نداره.


نصیر توی باغِ نزدیک گمرک زندگی می کرد. باغ هم که نه چند تا دارو درخت مثل خود نصیر عنقریب رو به موت. نصیر برای راننده کامیونایی که بار می آوردن و می خواستن یه شبی رو هم تنها نباشن خانم جور می کرد. مسعود می گفت : "این جاکشی به این پیرمرد خیلی میاد ... ثواب هم می کنه به خلق خدا داره خدمت می کنه".


راننده های ترک و بلغار هم براش مشروب و مجله هایی که توش پر بود از این زنای لخت ، می آوردن. چندباری تو اتاق نصیر رو دید زده بودم. یه عکسی زده بود به دیوار سرتا پا لخت. بار اول چشم گرفتم . ننه صدیقه می گفت : "اینا بنده های شیطونن. می خوان با اینکار خلق خدارو از راه بدر کنن" . ولی برای بار دوم دیگه چشم نمی گرفتم خیره می شدم . فکر می کردم به اینکه یک روزی با همچین لعبتی عروسی کنم.


چند روز پیش اسکندر ازم خواست برم تو باغ نصیر و یه دونه از اون شیشه های مشروبش را براش بیارم. آدرس رو هم می داد که رو شیشه چی نوشته. بهش می گفتن ویسکی.


به مسعود گفتم. قبول نمی کرد. بهش گفتم :چند تا مجله و عکس هم واسه خودمون بر می داریم. مسعود بیشتر از گیر افتادن می ترسید. اونم یکی مثل نصیر که علاوه بر این کار می گفتن چند تا بچه رو هم سرو ته کرده. مسعود گفت :" این نصیر بگیرتمون دیگه اختیار ماتحتمون با خودمون نیست."


نزدیکای صبح رفتیم . اونی که اسکندر می خواست نبود ، چند تایی شبیه پیدا کردم گذاشتم تو ساک.اما مجله هارو پیدا نکردم . چند تا صندوق رو هم جابجا کردم چیزی توش نبود. به مسعود گفتم برگردیم . از جلو اتاق نصیر باید رد می شدیم.نصیر دمر خوابیده بود . نگاهم به دیوار بود .حیفم اومد عروس آینده ام روی دیوار نصیر بمونه و نصیر هم فکرای ناجور دربارش بکنه.


آروم از گوشه دیوار رفتم تو اتاق. دو تا از پونزارو در آوردم پونز سوم تو دستم بود که احساس کردم یکی پامو گرفته ، برشگتم همونطور دمرو خوابیده پام رو گرفته بود. پشتم یخ کرد. کارم تموم بود. نگاهی به زن تو عکس کردم . لبخندی به لب داشت و دست به کمر . کفشای پاشنه بلند قرمزی هم به پاش بود. موهای بلند تا بالا گودی کمرش.


دست انداختم از روی سینه زن تو عکس . گرفتم و کشیدم و لگدی هم به صورت نصیر زدم . صدای پاره شدن عکس و داد و بیداد نصیر نذاشت بفهمم که عروسم با اون لبخند زیباش حالا فقط از سینه به پائینش دست من بود و سرش با لبخند روی همون یه پونز جا مونده بود!


 


+ بخشی از یک داستان کوتاه

سال 1389

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد