سهراب می ریزد روی صدای خسرو :
"گاه تنهایی، صورتش را به پس پنجره می چسبانید.
شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت."
تنهایی ، آن هم شب باشد ... خاطره ای هم نباشد، خیال تو هم نباشد ... می نشینم روی نسیم گاه بگاه ریخته از درز پنجره ی نگاه تو .
زندگی جریان دارد ، میرود حتی اگر تو دستش را نگیری ...
"عبور مگس از کوچه تنهایی ..."
تنهاترین آدم روی زمین هم
دارد جایی به چشمان تو فکر می کند ...
کوتاه است ... ولی همین شبت را شاید کمی نازک کند ...