آخرین بار یادم نیست کِی گریه کردم. گمانم محرم چهار سال پیش بود.اسد رفته بود زیر علم و یک یا ابوالفضل گفت و پاشو ستون کرد . من و سعید کنار جدول نشسته بودیم .یک لحظه احساس کردم اسد نتوانست علم را بکشد روی سینه اش ، فقط شنیدم که آرام دارد می گوید : یا ابالفضل قربون اون دستای بریده ات ، نذار این علمت از دست یک بدبختی مثل من بیافته و آرزوی مردمی هم باهاش نابود شه ...
تکونی به خودش داد و بلند شد ... اسد مثل همیشه سینه ستبر بود.یک آن نور خورشید افتاد پشت اسد و علم ... هیبتی پیدا کرده بود ... برگشت طرف من و سعید ، لبخندی زد ....ناخودآگاه احساس کردم حضرت ابالفضل داره نگام می کنه زدم زیر گریه .حالا مگه بند می اومد . آب بینی و دهن همه با هم قاطی شده بود ...
خدا بیامرز دائی علی هم که دو سال پیش فوت شد ، هرکاری کردم اشکم در نیومد ... فاطمه دخترِ دائی علی هرجا رسید نشست گفت : من می دونستم این علی دائیش رو نمی خواد . می دونستم نفرت داره از بابای ما.دیدید اصلن یک قطره هم اشک نریخت .
حالا از صغیر و کبیر و آشنا و غریبه می زدن تو سر خودشون ... من هم مثل سنگ. گفتم یاد داستان اسد و علم و حضرت ابالفضل بیافتم شاید اشکم در اومد ولی افاقه نکرد.
ای لیا
+ بخشی از یک داستان کوتاه
تهران - زمستان 84