بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

563


آخرین بار یادم نیست کِی گریه کردم. گمانم محرم چهار سال پیش بود.اسد رفته بود زیر علم و یک یا ابوالفضل گفت و پاشو ستون کرد . من و سعید کنار جدول نشسته بودیم .یک لحظه احساس کردم اسد نتوانست علم را بکشد روی سینه اش ، فقط شنیدم که آرام دارد می گوید : یا ابالفضل قربون اون دستای بریده ات ، نذار این علمت از دست یک بدبختی مثل من بیافته و آرزوی مردمی هم باهاش نابود شه ... 


تکونی به خودش داد و بلند شد ... اسد مثل همیشه سینه ستبر بود.یک آن نور خورشید افتاد پشت اسد و علم ... هیبتی پیدا کرده بود ... برگشت طرف من و سعید ، لبخندی زد ....ناخودآگاه احساس کردم حضرت ابالفضل داره نگام می کنه زدم زیر گریه .حالا مگه بند می اومد . آب بینی و دهن همه با هم قاطی شده بود ...


خدا بیامرز دائی علی هم که دو سال پیش فوت شد ، هرکاری کردم اشکم در نیومد ... فاطمه دخترِ دائی علی هرجا رسید نشست گفت : من می دونستم این علی دائیش رو نمی خواد . می دونستم نفرت داره از بابای ما.دیدید اصلن یک قطره هم اشک نریخت .

حالا از صغیر و کبیر و آشنا و غریبه می زدن تو سر خودشون ... من هم مثل سنگ. گفتم یاد داستان اسد و علم و حضرت ابالفضل بیافتم شاید اشکم در اومد ولی افاقه نکرد.



ای لیا

+ بخشی از یک داستان کوتاه 

تهران - زمستان 84



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد