هشت سرباز کشته میشوند. هشت سربازی که میتوانست هرکدام از ما باشد. ما مردانی که از خوش شانسی مرز خدمت نکرده ایم. هشت خانواده داغدار میشود. هشت مادر در سوگ جگر گوشه شان سینه چاک میکنند.
سال هشتادو دو سرباز نیروی انتظامی بودم. تهران خدمت کردم. از جمع آموزشی ما تعدادی منتقل شدند به قرارگاه فتح در شرق کشور. از آن جمع شش نفر شهید شدند. شاید جزء معدود دفعاتی بوده که گریه کرده ام.
ما مشغول خودمانیم. آنقدر در این خاورمیانه جنون، مرگ دیده ایم که بی حس شده ایم!
راستی از مورد عجیب آزاده نامداری چه خبر؟
من از این خاوری که در میانه است بیزارم... من از این خاور میانه بیزارم
هیهات
خیلی متاسف شدم واقعا دلم سوخت بخاطر همین چیزا دوس ندارم داداشم بره سربازی