بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

611 - سارا


این مطلب ممکن است بدآموزی داشته باشد.


نشسته ام به یک جائی توی خانه خیره شده ام، به همه چیز و هیچ چیز همزمان فکر میکنم. سارا از اتاقش میدود بیرون و می نشیند روی پاهایم، دست می اندازد دور گردنم :" بابا من میخوام پسر بشم!"

:|

"چرا بابا؟"

"پسرا زورشون بیشتره، امروز ماهان تو مهد نذاشت من سوار تاب بشم، گفت شما دخترا موشید، مثل خرگوشید ولی ما پسرا شیریم، مثل شمشیریم! زورمون بیشتره"


چه جوابی می دادم، فکر کردم، فکر کردم، آخر سر گفتم : " از فردا هروقت دلت خواست و تاب خالی بود برو سوار تاب شو، اگر هم ی پسری پیدا شد خواست نذاره، بزن تخت سینه اش!"

"تخت سینه اش کجاست؟"

"هیچی بابا! اینکارو نکن، اگر کسی اذیتت کرد به مربی مهد بگو!"


دو روز بعد، وسط یکی از هزاران کار تکراری، گوشی موبایل زنگ می خورد. از مهد سارا زنگ زده اند.

:" آقای فلانی؟"

"بله بفرمائید"

"به مامان سارا جان زنگ زدیم گفتن به شما بگیم. سارا یکی از بچه ها مهد رو زده، فردا تشریف بیارید صحبت کنیم"

"کیو زده؟"

"یکی از پسرارو ..."


ناراحت میشوم که چرا زدوخورد کرده، اما از یک طرف ته دلم غنج میزند، اینکه نذاشته است همین حق مختصر کودکی اش هم به فنا برود. ایستاده است. باید باد بگیرد.(هرچند می دانم خشونت راهش نیست، ولی گاهی لازم است)

بله میدانم که نباید ترویج خشونت کرد، اینکه بین دعوای کودکان ما بزرگترها نباید وارد شویم و هزار یک مورد دیگری که روانشناسها تحویلمان میدهند ...



+ از میان همینطوری های روزانه



نظرات 1 + ارسال نظر
نیوشا یکشنبه 13 اردیبهشت 1394 ساعت 14:00

دست سارا خانوم درد نکنه..
دمش گرم
اصلا من اونجا بودم یه بستنی شکلاتی دعوتش می کردم :)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد