سارا بین درختهای پرتقال میدود، سارافون کوتاه با گلهای ریز صورتی به تن دارد، میخندد، آسمان بین ابری بودن و آفتابی بودن تاب میخورد. در میان خندیدن و دویدن، ناگهان ناپدید میشود، می ایستم، پشتم یخ میکند، سینه ام درد می گیرد، از درون چیزی دارد مرا می فشارد، قفسه سینه ام فشرده میشود، درد می پیچد در میان دنده هایم، دردی که کش می آید، سینه ام فشرده میشود، انگار یکی درونم گیر افتاده است و به سینه می کوبد تا خارج شود ...
چشمهایم را آرام آرم باز میکنم، تصویر سارا را در میان تاریک و روشن اتاق که از نور باریک کوچه روشن است می بینم، با مشت های کوچک می کوبد روی سینه ام:
"بابا پویتاخال!پویتاخالا کو؟"
ساعت روی دیوار رسیده است به عدد چهار، هردویمان توی یک خواب بوده ایم، خوابی که هنوز هم یادش است، بعد از دو سال گاهی می پرسد پرتقالها کجا رفتند؟
تا کِی یادش خواهد بود؟ تا کِی من فراموش نخواهم کرد؟
پدر بودن سخت است، سخت ...
+ از میان همینطوری های روزانه
فرزند بودن سخت تر وقتی که پدرت زمین گیر می شود!