سر تقاطع بهار و طالقانی زن پرسید: بریم؟
مرد به تایمر چراغ نگاه میکرد، دستهایش را چپانده بود توی جیبهایش، زن دست گذاشت روی بازوی مرد، مرد سرش را چرخاند به سمت مخالفی که زن ایستاده بود، خواست دستش را آزاد کند چندباری خودش را تکان داد، زن که کوتاه تر بود، بازوی راست مردد را با دو دست گرفت و سرش را چسباند به بازو، چیزی گفت، مرد انگار رها شده باشد، وا رفت، چراغ سبز شد، هنوز ایستاده بودند که من از کنارشان گذشتم و آنها را در میان ازدحام کشش و خواهش بودن و نبودنهای زندگی رها کردم، تن خیابان درد میکند مثل همیشه.
+ از میان همینطوری های روزانه
سلام آ قا ایلیا.خوبین؟ خوندم مطالبتون وبلاگتون رو.زیبا بود.نوشته هاتون رو دوس دارم.در حقیقت من چند روز پیش از طریق اینستا با نوشته ها و دست خط جالبتون آشنا شدم.توو اینستا دنبال میکنم عکساو نوشته هاتون رو.دیشب هم یه سری به پیج فیسبوکتون زدم.و الانم مشغول خوندن مطالب وبلاگتون بودم که گفتم براتون کامنت بزارم و معرفی کنم خودمو.. توو وبلاگم ادتون میکنم تا بتونم مطالب رو دنبال کنم،البته با اجازتون.
به هر حال خوشحالم که دیدم نوشته هاتون رو.نوشتارتون زیباس.قلمتون سبز
ممنون که میخونی
مطالبت خیلی خوب بود بوی ریحان به وب سایت من هم سر بزن