بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

644 - داستانی برای مردن ...


" از یک جاهایی به بعد دیگر باید اسلحه را برداری و همینگوی وار و کرت کوبین مآبانه مغزت را بپاشانی به فضای میان سرت و سقف ... و در این حرکت رو به کمالِ تکه های مغزت به سمت سقف ، آخرین ننوشته هایت در فضا پخش می شوند و قبل از رسیدن به سقف ، شبیه شعری می شوند که همه این سالها در منتهی الیه سمت چپ مغزت جا خوش کرده بودند ... و یاد داستان زنی که هر روز صبح در ایستگاه اتوبوس ، ناشتا سیگار می کشید ....

اولین تکه مغزت که به سقف برسد دیگر همه این هزاره زندگی نکرده را طی کرده ای و فرصتی هم برای بازگشت نیست ... 

همه اینها در صدمی از ثانیه اتفاق می افتد ... فرصت مرور خاطرات را هم نداری.همه اش دروغ است ... سینما که  نیست بنشینی با خیال آسوده و دست در گردن زیدی و معشوقی همنشین، هر ازگاهی هم دست برده به میان چاک پیراهنش نشسته در تاریکی آرام بر صندلی گوارای سینما، پاپ کورن کوفت می نمائی و همه این ها را هم آپاراتچی به پس ذهنت می تاباند ... نه برادر من همه مغزت با همه چرندیاتش نقشی احمقانه روی دیوار می بندند ...

و آخرین قطعه که به سقف رسید ، شعر تمام نشده ای در جایی آغاز می شود ..."


- مرد ضامن تفنگ را برگرداند ... آرام انگشتش را از روی ماشه بیرون کشید ... اسلحه را در کمد دیواری جا کرد ... نشست روی صندلی راحتی و مشغول نوشیدن چایش شد. داستان بکری به ذهنش رسید، که ارزش چند صباح زندگی کردن بیشتر را داشت.



+ از میان همینطوری های روزانه



همینطوری ها

نظرات 1 + ارسال نظر
ناشناس جمعه 8 خرداد 1394 ساعت 17:51

salam,azatun mikhastam khahesh konam ghaalebe weblogetun ro dorost konid,b ham rikhte,post hatun namoratab o j b ja shode,mamnunam.

بله ممنون
درست کردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد