نگاهش میکنم، میخندد، دندانهایش پیداست، احساسش، زیباییش شبیه بارانی ست که یکباره وسط تابستان تو را غافلگیر میکند؛ بوی خاک بلند میشود، با صدای خوردن باران روی برگها مخلوط میشود، آب شره میکند از روی سرت، بوی خاک کم کم گم میشود لابلای همهمه تزاحم خلقتی دوباره ...
دندانهایش پشت قاب لبهایش پنهان میشوند، لبهایی که ماتیک قرمز کم جانی رویشان نرم و سبک آرام گرفته است.
+ از میان همینطوری های روزانه
قرمز دیگه چیپ شده
:)