بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

683


توی ایستگاه توپخانه منتظر قطار بودم، تا قطار برسد آن یکی خط هم قطارش رسید. در معاشقه بین زودتر رسیدن قطار و دیرتر رسیدن آدمهای آن یکی خط دست و پا میزدیم که قطار رسید. درهایش باز شد تا بیایم بفهمم چه شد جمعیت مارا چلاند توی واگن. سرعت رسیدن از درب واگن تا وسط واگن هرچه بود قوانین فیزیک را برای لحظه ای به تعلیق درآورد. جوری ساندویچ شدم که پاهایم به زمین نمیرسید. بین جمعیت قفل شدم. اما شاهکار این قطعه خاطره انگیز زمانی بود که حس کردم تنم دارد خیس میشود. برگشتم به پهلوی راست نگاه کردم. یک مرد درشت و چاق که تمام بدنش خیس عرق بود چسبیده بود به اعضا و جوارح من. آمدم خانه چندبار خودم را شستم نمیدانم ولی بوی عرق و عفن انگار چسبیده بود به روحم و جدا نمیشد!!

خاطرات مترو سواری و گاهی بی آر تی سواری جوریست که تمام لایه های جسمی و روحی را در مینوردد!



+ از میان همینطوری های روزانه



نظرات 1 + ارسال نظر
نیوشا یکشنبه 1 شهریور 1394 ساعت 07:29

اووف تهوع آور است

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد