زن ایستاده بود، مرد ایستاده بود، روبروی هم. زن کوتاهتر بود، کف دست چپ را گذاشته بود روی آرنج دست راست مرد. کمی فشار داده بود. مرد داشت حرف میزد، سرش را چرخانده بود به سمت چپش، جایی را توی پیاده رو نگاه میکرد، زن از پایین توی چشمهای مرد را نگاه میکرد، چیزی توی چشمهای زن موج میزد، چیزی شبیه شادی، یک خاطر جمعی، یک احساس ناب. لبخندی دوید روی لبهای زن.
و من همه اینها را از پشت شیشه پنجره اتوبوسی دیدم که لحظه ای ایستاده بود توی ترافیک خسته ستارخان.
+ از میان همینطوری های روزانه