بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

698 - زلزله!



یکبار توی زلزله بوده ام، حالا زلزله زلزله هم که نه در حد لرزیدن.


سال هشتادو دو اوایل تابستانش رشت بودیم. کارهای فارغ التحصیلی را جمع و جور میکردیم. مانده بودیم خانه یکی از بچه ها توی شهر. بعد از ظهر بود گمانم، چهار پنچتائی از بچه ها روی زمین ولو بودند و خواب. من روزنامه میخواندم و چای هم دم دستم بود. یک آن حس کردم زیرم می لرزد، آنزمانها که توی خوابگاه طبقه دوم تخت می خوابیدیم یا می نشستیم یکی من باب اذیت کردن تخت را تکان میداد، تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که چه کسی دارد تخت را تکان میدهد، سرم را بالا آوردم و دیدم دیوار اتاق دارد میلرزد. خانه اجاره ای که بخشی از خانه صاحبخانه بود، تازه فهمیدم زلزله است، تا بلند شوم صدای جیع و فریاد از بیرون بلند شد، صاحبخانه که پیرزنی بود فریاد زنان دوید توی حیاط. من بلند شدم و فریاد زدم : بچه ها زلزله، فرار کنید! تکان آنقدر زیاد بود که نتوانستم خودم را جمع و جور کنم، خوردم زمین، ولی هرطور بود فرار کردیم توی حیاط، تا برسیم به کوچه تکانها تمام شده بود.

توی کوچه صحرای محشر بود، هرکس هرطور توی خانه بود دویده بود بیرون، جانش را برداشته بود و فرار کرده بود، این بین خانم جوانی بود که با تاپ و شرت نشسته بود پشت چراغ برق و دستهایش را هم دور خودش جمع کرده بود و انگار میخواست کسی او را نبیند، یکی از بچه ها که شلوار کردی پایش بود شلوار را از تتش کند و داد به دختر جوان، خودش از این شرتهای ماماندوزپایش بود. دختر شلوار را گرفت و پوشید. همان شب هم آورد با یک ظرف میوه تحویل داد. 


گمانم زلزله ای بود که در بلده مازندران رخ داد و چند شبی هم اهالی پایتخت را مجبور کرد توی کوچه ها بخوابند، چند ماه بعدش هم که زلزله بم رخ داد.



+ از میان همینطوری های روزانه



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد