بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

732 - پدرانه دخترانه


همکارمان تعریف میکرد که عاشق همسرش شد و ازدواج کردند و پنج سالی هم هست که زندگی خوبی دارند ولی نکته جالبش پس از مطرح کردن دختر برای پدرش رخ میدهد. دختر میگوید که همدیگر را دوست دارند و پسر میخواهد اجازه بگیرد بیاید خواستگاری. پدر دختر با پسر قرار میگذارد قبل مراسم خواستگاری با همدیگر صحبت کنند. توی باشگاهی که بدنسازی میرفت. وقت تعریف کردن این قسمت حالت چشمهایش تغییر کرد، گفت پدر زنم شبیه این کوههای عضله نبود ولی بدن پری داشت، مشخص بود سالها ورزش میکند، حین تمرین کردنش حرف میزدیم و در نهایت وزنه ها را کنار گذاشت و دست گذاشت روی شانه ام و گفت: من به دخترم از گل نازکتر نگفتم، همیشه پشتش بودم، ننر و لوس بارش نیاوردم ولی نذاشتم رنج بکشه!

در حین گفتن اینها شانه ام را هم فشار میداد، نفسم تنگ شد، حس کردم صورتم سرخ شده. شانه ام خرد میشد.

گفت: من این دختر رو دست هرکسی نمیدم ولی تو انگار دوسش داری. اینم بدون باباش همیشه پشتشه!

می گفت شانه چپم خرد میشد و کم کم متمایل میشدم به سمت چپم. بعد شانه ام را رها کرد و دست دادیم. دستم را خیلی فشار نداد ولی رفت به سمت کیسه بوکس گوشه سالن و چنان مشتی زد که حس کردم دل و روده های من است که دارد از دهانم بیرون میزند!

هرچند با هم رفیق هستیم ولی همیشه این ترس را دارم که یک روزی دل و روده هایم را از شکمم بیرون بکشد!



+ از میان همینطوری های روزانه



نظرات 1 + ارسال نظر
مقدسی یکشنبه 20 فروردین 1396 ساعت 17:06

داشتن چنین پدری نعمت است.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد