بوی توتون میداد، لابلای بوهای ترش و شیرین ادکلن و آرایشش، چندباری به ساعت نگاه کرد. دوباره از پنجره کافه خیره شده بود به توده ای متحرک که زیر باران پاییزی توی خیابان چپ و راست میرفتند. چای سفارش داده بود. دست کرد داخل کیف و پاکت مارلبرو را گذاشت روی میز. فندک قدیمی نقره ای رنگ را هم گذاشت کنارش. روی فندک دو حرف لاتین آر و اچ حک شده بود. پسرک جوان چای را گذاشت کنار دست زن. کنار ناخن های کاشته شده پوست پیازی رنگ. سرش را بالا نیاورد. تشکر کرد. پسرک کمی این پا و آن پا کرد. برگشت به سمت بار کافه. زن سیگاری گیراند، سر را بالا گرفت، کج کرد سمت پنجره، دودش را فوت کرد به سمت تصویر محو آدمها پشت شیشه باران زده کافه.
+ از میان همینطوری های روزانه