بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

810 - چوپانی


سال شصت و شش زیر موشک باران تهران که مدارس برای مدتی تعطیل شد ما را دادند دست دایی پدرمان با خودش ببرد ده. ده پدری ما جایی ست نزدیک ترکمانچای آذربایجان. یک منطقه ییلاقی با صفا. توی خرداد ماه گندمها هنوز سبزند و تمام دشت یکدست سبز. باغهای میوه کناره رودخانه و میوه هایی که طعمش شبیه طعم چشمهای خدا ست لابد. آنموقع ها شبها توی خنکای نسیم روستا و صدای اب رودخانه پیش خودم میگفتم خانه خدا باید یک همچین چیزی باشد. همینقدر با صفا، همینقدر تازه. همینقدر دهاتی!

صبح به صبح چوپانها راه می اوفتادند و گله ها را میبردند برای چرا. ساعت پنج صبح توی تاریکی بیرون میزدند. من هم آنقدر اصرار کردم که دایی راضی شد من را بفرستد. درباره چوپانی حرف نمیشود زد، باید رفته باشی توی دل طبیعت، از بالای دشتی بلند نگاه کرده باشی به مجموعه پیچ در پیچ تپه هایی که مثل کلاف توی هم پیچیده اند و تا افق میروند. صدای زنگوله ها، صدای باد که میپیچد در خواب گندمزارها. الان هم که مینویسم حالم عوض شده است، باد میزند توی صورتم، بوی گندمزار و دشت میزند زیر دماغم.

پنج ماه ماندم. عین پنج ماه را هم یا چوپانی رفتم و یا با دایی میرفتم سر زمین و باغ. خوردن نان و پنیر و چای روی آتش چیزی ست شبیه معاشقه موهای زنی در باد. حرف زیاد است. بماند الباقی در فرصتی دیگر.



+ از میان همینطوری های روزانه



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد