بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا
بوی ریحان در باغ پیچید ...

بوی ریحان در باغ پیچید ...

دست نوشته های ای لــــــــــیا

817


توی ون زن و مرد جوانی نشسته اند همان صندلی اول، من بین راه سوار شده ام. پشت سرشان می نشینم، سرم را میچرخانم به سمت خیابان، غیر از ما کس دیگری در ون نیست. زن و مرد بلند بلند حرف میزنند، بیشتر زن حرف میزند، سرزندگی و شادابی از کلماتش از خنده هایش از شمرده شمرده حرف زدنش پیداست. مرد جوان بیشتر شنونده است، سعی میکنم حرفهایشان را نشنوم، مرد جوان انگار چیزی گفته باشد که یکهو زن دستهایش را دور شانه های مرد جوان حلقه میکند و میگوید : "ایول مامان! دمت گرم. ادامه بده." گونه مرد را می بوسد ...

زن شبیه دخترهای بیست و هفت هشت ساله است. مادر مرد جوان است. مرد جوان دانشجوی دانشگاه تهران است. سر خیابان قدس پیاده میشود!



+ از میان همینطوری های زندگی



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد